جدول جو
جدول جو

معنی ماشره - جستجوی لغت در جدول جو

ماشره
(شِ رَ)
ارض ماشره، زمین که گیاهش جنبان باشد از تازگی. (از منتهی الارب). زمینی که گیاه آن پس از بارندگی جنبان گردد. (ناظم الاطباء). زمینی که گیاه آن از باران سیراب و جنبان و راست گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاشره
تصویر عاشره
مؤنث واژۀ عاشر، دهم، دهمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشرا
تصویر ماشرا
ورم و آماس دموی در پوست بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشوره
تصویر ماشوره
ماسوره، ساقۀ گیاه که میان آن خالی باشد مانند نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشطه
تصویر ماشطه
زن آرایشگر، مشاطه
فرهنگ فارسی عمید
(صَمْءْ)
با کسی بدی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی بدی نمودن. (از ناظم الاطباء) ، با همدیگر خصومت کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی شر کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
از اقالیم لبله است و در نسخۀ دیگری از کتاب خطط اندلس به نام قاتیده ثبت شده بود. (معجم البلدان ج 7 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ دَ)
جماع کردن. (ترجمان القرآن) (دهار) (آنندراج). با کسی جماع کردن. (تاج المصادر بیهقی). جماع کردن زن را، یا هر دو در یک جامه شدن و ظاهر بدن ایشان (زن و مرد) باهم سودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به خودی به کاری قیام کردن. (دهار) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به خودی خود کردن کاری را و به دست خود اجرای آن کار نمودن. (ناظم الاطباء). به خود به کاری در شدن. (آنندراج). و رجوع به مباشرت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِهْ)
کنارۀگرداگرد کشت زار که کرد نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
کرد زمین کشت. (منتهی الارب) (از آنندراج). کرد زمین. (مهذب الاسماء). اقرب الموارد در ذیل ’م ش ر’ آرد: کرده که در ’ش و ر’ بیان شد و ابن درید گوید: عربی صحیح نیست و در ’ش و ر’ آرد: یک کرد زمین زراعت یعنی جائی که در آن کشت و زرع کنند و اندازۀ آن یک جریب باشد. ج، مشاور، مشائر، اخذت الخیل مشارتها، ای سمنت و حسنت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شار شوراً و شیاراً و شیاره و مشاراً و مشاره. رجوع به شور شود. (ناظم الاطباء). انگبین چیدن از خانه زنبور عسل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مشار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَشْ شَ رَ)
مبشره. مؤنث ’مبشّر’ مژده داده شده.
- عشرۀ مبشره. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ رَ)
امراءه مؤدمه مبشره، زن دانا و حاذق و تجربه کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبشر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَشْ شِ رَ / رِ)
مبشره. مؤنث ’مبشّر’. رجوع به مبشر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ سُ لا)
نام ولایتی است در مغرب زمین. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
کشتی که در رفتن بانگ کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کشتیی که آب را بسینۀ خود بشکافد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کشتیی که در یک بادپیش آید و پس رود. ج، مواخر. و رجوع به ماخر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ قَ)
به معنی جاذبه و صحابت (کذا) است. (آنندراج) ، به معنی زنندۀ تازیانه نیز آمده است. (آنندراج). و رجوع به مشق و فرهنگ وصاف ضمیمۀ تاریخ وصاف چ هند ص 693 شود
لغت نامه دهخدا
(شِ طَ)
زن شانه کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). زن شانه کننده و آرایش کننده عروس. (ناظم الاطباء). زنی که نیک شانه کند و شانه کردن حرفۀ او باشد. (از اقرب الموارد). زنی که موی سر زنان را شانه می کرده باشد و عروس را آرایش کند و آن را مشاطه نیز گویند، مأخوذ از مشط که به معنی شانه است. (غیاث). عروس آرای. مقینه. زن که مشاطگی زنان کند. مشاطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
علم کان نبود ز حق بی واسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه.
مولوی.
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی.
گاهی ز صنع ماشطه بر روی خوب روز
گلگونۀ شفق کند و سرمۀ دجی.
سعدی.
، زن نیک کارساز. ج، مواشط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
کرمه دشتی. فاشرا. رجوع به فاشرا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
انبر را گویند و آن دست افزاری است زرگران و آهنگران و مسگران را و به عربی کلبتان و کلبتین گویند. (برهان). انبر را گویند که دست افزاری است زرگران و آهنگران را و به عربی کلبتین گویند وبه فارسی ماشه مشهور است و آهنی که فتیلۀ تفنگ در آن نهند و آتش دهند نیز ماشه گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). انبر و کلبتان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ماشه. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ماشه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاشره
تصویر خاشره
فرومازیه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقشره
تصویر مقشره
مونث مقشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاشره
تصویر معاشره
معاشرت در فارسی: همزیستی، آمیزش آمد و شد همامیزی، گفت و شنود
فرهنگ لغت هوشیار
سوهان، رنده مبشره در فارسی مونث مبشر: مژده یافته به ده تن از پیروان پیامبر اسلام (ص) ده مژده یافته (عشره مبشره) گفته می شود زیرا پیامبر به آنان مژده بهشت داده بودند. مبشره در فارسی مونث مبشر: مژده دهنده مونث مبشر جمع مبشرات. یا عشره مبشره ده مبشره. (ده مژده داده) ده تن بودند از صحابه رسول ص که پیامبر بمدلول آیه قرآن والسابقون الاولون من المهاجرین والانصار والذین اتبعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضواعنه. آنانرا بشارت به بهشت داد و آنان عبارتند از: ابوبکر عمر عثمان علی ع طلحه زبیر عبدالرحمن بن عوف ابوعبیده جراح سعدبن وقاص: به ده مبشره و ده مقوله عالم به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا. (عطار) مونث مبشر جمع مبشرات
فرهنگ لغت هوشیار
مباشرت در فارسی: کار گزاری پاکاری پیشکاری، سرپرستی، جالش گای آرامش، کار پردازی
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته آماس خونی آماسی که ماده آن خون است گونه ای فلقمونیا که در صورت حاصل شود ورم دموی: از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام و از جذام و از فواق. (مثنوی. چا. خاور. دفتر پنجم ص 307) توضیح این بیت در مثنوی چاپ نیکلسون نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
ماشطه در فارسی: زن شانه کننده آرایشگر: زن زن شانه کننده زن آرایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشقه
تصویر ماشقه
گیرایی، زننده تازیانه تازیانه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشله
تصویر ماشله
ران کم گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی غربال که بدان چیزها را بیزند الک، طبقی سوراخ دارکه بدان روغن و شیرو مانند آنرا بیزند ترشی پالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشیه
تصویر ماشیه
ستور چهار پا، پر فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماثره
تصویر ماثره
عمل پسندیده، مکرمت موروث جمع ماثر
فرهنگ لغت هوشیار
مونث عاشر، آیه دهم از ده آیه قرآن جمع عواشر و اعشار، نصیب قمار و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
ناشره در فارسی مونث ناشر و سیاهرگ بازو، دستگاه پخش: در شکر سازی مونث ناشر، جمع ناشرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشطه
تصویر ماشطه
((ش طِ))
زن آرایشگر
فرهنگ فارسی معین