ماسوا. جز. بغیر از: کلاله، ماسوای پدر و پسر است. (منتهی الارب). - ماسوی اﷲ، جز خدا. خلق. مخلوق. ممکنات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسوا شود
ماسوا. جز. بغیر از: کلاله، ماسوای پدر و پسر است. (منتهی الارب). - ماسوی اﷲ، جز خدا. خلق. مخلوق. ممکنات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسوا شود
مربوط به موسی (پیامبر)، برای مثال بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل / با کفّ موسوی چه زند سحر سامری؟ (سعدی - ۶۷۹) موبوط به موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان مثلاً سید موسوی
مربوط به موسی (پیامبر)، برای مِثال بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل / با کفّ موسوی چه زند سِحر سامری؟ (سعدی - ۶۷۹) موبوط به موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان مثلاً سید موسوی
پناه جای و جایی که شب و روز باشش درآن کنند. (منتهی الارب). پناه جای و جایی که شب و روز در آن زیست کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پناهگاه. جایگاه مأمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جای برگشتن یعنی خانه خود. (غیاث) : اگرچه طایفه ای در حریم کعبۀ ملک ورای پایۀ خود ساختند ماوی را. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 3). ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند وداع کرده بکلی دیار و مأوی را. ظهیر فاریابی. گفتم اندر حرم وصل توأم مأوی بود گفت اندر حرم شاه که را باشد بار. عطار. گفت آری گفت آن شرنیستی که فسون غیب را مأویستی. مولوی. - جنت مأوی، طبقۀ پنجم از طبقات بهشت. پنجم از بهشتهای هشتگانه: برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند پس سر مائدۀ جنت مأوی بینند. خاقانی. در بارگاه صاحب معراج هر زمان معراج دل به جنت مأوی برآورم. خاقانی. ، محل زیست هر حیوانی. (ناظم الاطباء). - مأوی الابل، جای باش شتران در شب. (ناظم الاطباء). - مأوی الغنم، جایی که گوسپندان شب در آن خوابند. (ناظم الاطباء)
پناه جای و جایی که شب و روز باشش درآن کنند. (منتهی الارب). پناه جای و جایی که شب و روز در آن زیست کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پناهگاه. جایگاه مأمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جای برگشتن یعنی خانه خود. (غیاث) : اگرچه طایفه ای در حریم کعبۀ ملک ورای پایۀ خود ساختند ماوی را. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 3). ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند وداع کرده بکلی دیار و مأوی را. ظهیر فاریابی. گفتم اندر حرم وصل توأم مأوی بود گفت اندر حرم شاه که را باشد بار. عطار. گفت آری گفت آن شرنیستی که فسون غیب را مأویستی. مولوی. - جنت مأوی، طبقۀ پنجم از طبقات بهشت. پنجم از بهشتهای هشتگانه: برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند پس سر مائدۀ جنت مأوی بینند. خاقانی. در بارگاه صاحب معراج هر زمان معراج دل به جنت مأوی برآورم. خاقانی. ، محل زیست هر حیوانی. (ناظم الاطباء). - مأوی الابل، جای باش شتران در شب. (ناظم الاطباء). - مأوی الغنم، جایی که گوسپندان شب در آن خوابند. (ناظم الاطباء)
منسوب به مانی. (ناظم الاطباء). در نسبت به مانی، منانی گویند و قیاس مانوی است چنانکه در نسبت به حران حرنانی گویند و قیاس حرانی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرایهایش چو ارتنگ مانوی پرنقش بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار. فرخی. باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی. فرخی. ، کسی که پیرو مانی نقاش باشد. (ناظم الاطباء). پیرو آیین مانی. ج، مانویان و مانویون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر سمرقند جایگاه مانویان است و ایشان را نغوشاک خوانند. (حدود العالم). به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست اگرچه صورت او صورتی است در ار تنگ. فرخی. بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. عنصری (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). حدیث رقعۀ توزیع بر تو عرضه کنم چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی. منوچهری. وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. و رجوع به مانی و مانویه شود
منسوب به مانی. (ناظم الاطباء). در نسبت به مانی، منانی گویند و قیاس مانوی است چنانکه در نسبت به حران حرنانی گویند و قیاس حرانی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرایهایش چو ارتنگ مانوی پرنقش بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار. فرخی. باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی. فرخی. ، کسی که پیرو مانی نقاش باشد. (ناظم الاطباء). پیرو آیین مانی. ج، مانویان و مانویون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر سمرقند جایگاه مانویان است و ایشان را نغوشاک خوانند. (حدود العالم). به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست اگرچه صورت او صورتی است در ار تنگ. فرخی. بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. عنصری (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). حدیث رقعۀ توزیع بر تو عرضه کنم چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی. منوچهری. وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. و رجوع به مانی و مانویه شود
مرزبان مرو معاصر یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی، هنگامی که یزدگرد از سپاه عرب شکست خورد به سوی او رفت و از وی یاری خواست ولی او نسبت به یزدگرد خیانت ورزید: پیاده شد از اسب ماهوی زود بدان کهتری بندگیها فزود، (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2990)، فرخزادچون روی ماهوی دید سراسر سپاهش رده برکشید، (شاهنامه ایضاً)، بدو گفت ماهوی کای پهلوان مرا شاه چشم است و روشن روان، (شاهنامه ایضاً ص 2991)، چو ماهوی بدبخت خود کامه شد ازو نزد بیژن یکی نامه شد، (شاهنامه ایضاً)، و رجوع به ماهو و ماهوی سوری و ماهویه و مجمل التواریخ و القصص ص 84 و 284 شود
مرزبان مرو معاصر یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی، هنگامی که یزدگرد از سپاه عرب شکست خورد به سوی او رفت و از وی یاری خواست ولی او نسبت به یزدگرد خیانت ورزید: پیاده شد از اسب ماهوی زود بدان کهتری بندگیها فزود، (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2990)، فرخزادچون روی ماهوی دید سراسر سپاهش رده برکشید، (شاهنامه ایضاً)، بدو گفت ماهوی کای پهلوان مرا شاه چشم است و روشن روان، (شاهنامه ایضاً ص 2991)، چو ماهوی بدبخت خود کامه شد ازو نزد بیژن یکی نامه شد، (شاهنامه ایضاً)، و رجوع به ماهو و ماهوی سوری و ماهویه و مجمل التواریخ و القصص ص 84 و 284 شود
در لغت به معنی امر مربوط به اساس و ریشه و ذات هرچیز و هرکار را گویند مثلاً بحث ماهوی یعنی بحث مربوط به اصل کار نه فروع آن. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - دادگاه ماهوی، (اصطلاح حقوقی) در مقابل فرجام (دیوان کشور) به کار رفته است و شامل مرحلۀ نخستین و پژوهش می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ماهیت شود. - رسیدگی ماهوی، در مقابل رسیدگی فرجامی به کار رود و شامل رسیدگیهای دادگاه نخستین و پژوهش است. - ، قسمتی از رسیدگی دادگاههای ماهوی که موجب فصل خصومت بطور مستقیم (کلاً یا بعضاً) می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی)
در لغت به معنی امر مربوط به اساس و ریشه و ذات هرچیز و هرکار را گویند مثلاً بحث ماهوی یعنی بحث مربوط به اصل کار نه فروع آن. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - دادگاه ماهوی، (اصطلاح حقوقی) در مقابل فرجام (دیوان کشور) به کار رفته است و شامل مرحلۀ نخستین و پژوهش می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ماهیت شود. - رسیدگی ماهوی، در مقابل رسیدگی فرجامی به کار رود و شامل رسیدگیهای دادگاه نخستین و پژوهش است. - ، قسمتی از رسیدگی دادگاههای ماهوی که موجب فصل خصومت بطور مستقیم (کلاً یا بعضاً) می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی)
نعت فاعلی از مصدر مساواه. رجوع به مساواه شود. برابر. (غیاث) (آنندراج). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. (منتهی الارب) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). - مساوی بودن با، برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. (ناظم الاطباء). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است. - مساوی کردن، برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. (ناظم الاطباء). موازی کردن. تسویه کردن. ، هم قیمت. هم ارزش، در اصطلاح منطق، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء) ، در اصطلاح محاسبان، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نعت فاعلی از مصدر مساواه. رجوع به مساواه شود. برابر. (غیاث) (آنندراج). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. (منتهی الارب) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). - مساوی بودن با، برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. (ناظم الاطباء). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است. - مساوی کردن، برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. (ناظم الاطباء). موازی کردن. تسویه کردن. ، هم قیمت. هم ارزش، در اصطلاح منطق، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء) ، در اصطلاح محاسبان، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
چیزی درهم آمیخته را گویند و به این معنی با سین نقطه دار هم آمده است چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند، (برهان)، در برهان بر وزن ناسور به معنی چیز درهم آمیخته آورده، (آنندراج) (انجمن آرا)، هرچیز درهم آمیخته، (ناظم الاطباء)، =ماشور =ماشوره، چیزی درهم آمیخته، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ماشور و ماشوره شود
چیزی درهم آمیخته را گویند و به این معنی با سین نقطه دار هم آمده است چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند، (برهان)، در برهان بر وزن ناسور به معنی چیز درهم آمیخته آورده، (آنندراج) (انجمن آرا)، هرچیز درهم آمیخته، (ناظم الاطباء)، =ماشور =ماشوره، چیزی درهم آمیخته، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ماشور و ماشوره شود
مأخوذ از تازی بیرون از و خارج از و بغیر و جز آن و علاوه بر آن و باضافه. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم ’ما’ شود، آنچه سوای ذات باری تعالی است و آن همه موجودات و مخلوقات است. (غیاث) (آنندراج) : خالد ندانست که سیف اﷲ مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458). و رجوع به ماسوی شود
مأخوذ از تازی بیرون از و خارج از و بغیر و جز آن و علاوه بر آن و باضافه. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم ’ما’ شود، آنچه سوای ذات باری تعالی است و آن همه موجودات و مخلوقات است. (غیاث) (آنندراج) : خالد ندانست که سیف اﷲ مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458). و رجوع به ماسوی شود
از کسانی بود که در داروشناسی و طب اطلاعاتی داشت و از تربیت یافتگان گندی شاپور بود. وی از معاصران جبریل بن بختیشوع و پدر یوحنا، طبیب معروف گندی شاپور است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 61). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 328 شود
از کسانی بود که در داروشناسی و طب اطلاعاتی داشت و از تربیت یافتگان گندی شاپور بود. وی از معاصران جبریل بن بختیشوع و پدر یوحنا، طبیب معروف گندی شاپور است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 61). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 328 شود
مساوی ٔ. جمع واژۀ مساءه. (منتهی الارب). جمع واژۀ سیّئه. (مهذب الاسماء) (غیاث). جمع سوء (خلاف قیاس). و گویند مفرد آن مساءه باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص. (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها: گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است سوی شما سزای مساوی چرا شدم. ناصرخسرو. ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی است. سوزنی. پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. (جهانگشای جوینی)
مساوی ٔ. جَمعِ واژۀ مساءه. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ سیّئه. (مهذب الاسماء) (غیاث). جمع سوء (خلاف قیاس). و گویند مفرد آن مساءه باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص. (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها: گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است سوی شما سزای مساوی چرا شدم. ناصرخسرو. ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی است. سوزنی. پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. (جهانگشای جوینی)