جدول جو
جدول جو

معنی ماسح - جستجوی لغت در جدول جو

ماسح(سِ)
بسیار دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار کشنده. (از اقرب الموارد) ، بسیارگاینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). بسیار گاینده و کثیرالجماع. (ناظم الاطباء) ، شانه کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتری که پنجم سپل او بر آرنج وی درخورده و خون آلود نکرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هرگاه آرنج شتر به پنجم سپل وی برخورد و آن را خون آلود نکند، ماسح گویند. (از اقرب الموارد). بریدگی دو شوخ سینۀ شتر از آسیب آرنج وی که خون از وی بر نیاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حازّ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازح
تصویر مازح
مزاح کننده، هزل گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماسه
تصویر ماسه
شن نرم که درشتی دانه هایش از چند میلی متر بیشتر نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماسک
تصویر ماسک
صورتک، نقاب، پوشش پارچه ای که برای جلوگیری از ورود ذرات معلق در هوا جلوی بینی و دهان قرار می دهند، وسیله ای که برای محافظت از سوختگی در موقع جوشکاری جلوی صورت می گیرند، کنایه از حالتی که فرد برای پنهان کردن احساسات، افکار و درونیاتش به خود می گیرد، پوششی از مواد شیمیایی یا طبیعی که به منظور حفظ شادابی و سلامت یا رفع معایب پوست صورت روی آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالح
تصویر مالح
شور، نمکین
فرهنگ فارسی عمید
فراودۀ لبنی که از مایه زدن شیر گرم و بستن آن در اثر گرم ماندن تولید می شود
فرهنگ فارسی عمید
(سِ حَ)
مؤنث ماسح. (اقرب الموارد). رجوع به ماسح شود، شانه کننده و زن مشاطه. (ناظم الاطباء). ماشطه. ج، مواسح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِنْ)
مساحی. جمع واژۀ مسحاه. (اقرب الموارد). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
صیغۀ مبالغه است مصدر مسح را. (اقرب الموارد). رجوع به مسح شود، زمین پیمای. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار پیمایش کننده زمین. (غیاث). آنکه زمین را مساحی کند. ج، مساحون. (اقرب الموارد). پیماینده. مساحتگر. پیمایشگر. مهندس. کیّال:
کبک دری گر نشد مهندس و مسّاح
این همه آمد شدنش چیست بر آورد.
منوچهری.
چو مسّاحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل.
منوچهری.
زهی هوا را طوّاف و چرخ را مسّاح
که جسم تو ز بخارست و پر تو ز ریاح.
مسعودسعد.
عمران گفت... تو به دو مسّاح و زمین پیمای بر من حکم میکنی. (تاریخ قم ص 106). بعد از عرض به خدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی، مقرر می گردد که وزراء و عمال به اتفاق ریّاع و مسّاح ومحرران صاحب وقوف به محال مزبوره رفته... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 46) ، پلاس فروش. (دهار). رجوع به مسح شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آب کشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آب کشنده از چاه. (ناظم الاطباء). آبکش. آنکه آب از چاه و جز آن کشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
سخی و بخشنده و کریم. (غیاث). بخشنده. (آنندراج). دهنده و بخشنده و مرد سخی. (ناظم الاطباء). راد. جوانمرد. سخی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
از ’م ی ح’، فروشونده به تک چاه جهت آب. ج، ماحه. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در تک چاه شود تا دول را آب کند. ج، ماحه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جامۀ درشت. (منتهی الارب) ، رمح قاسح، نیزۀ سخت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
معروف است که جغرات باشد و بعضی جغرات چکیده را و بعضی دیگر مایه ای که بر شیر زنند ماست گویند، (برهان)، جغرات و گویند جغرات چکیده و گویند مایه ای که بر شیر زنند و لهذا کسی که مایه را برشیر زده ماست ببندد ماست بند گویند، (از آنندراج)، چغرات و شیری که بواسطۀ ماستینه بسته شده باشد، (ناظم الاطباء)، خوراکی از انواع لبنیات که از شیر تهیه کنند، طریقۀ آن چنین است: شیر را گرم کنند و سپس با اندکی ماست مایه زنند و روی آن را گرم بپوشانند و درجایی نهند تا منعقد گردد و سفت شود، (فرهنگ فارسی معین)، سانسکریت، مستو (سرشیر حامض) ارمنی، مچوم (شیر ترش)، مچنیم (چسبانیدن، بستن، منجمد شدن)، بلوچی، مذغ، مسته (بستن، منجمد شدن)، مستغ (ماست)، افغانی، ماسته (شیر دلمه شده)، کردی، مازد (شیر دلمه) ایضاً کردی، ماست (شیر بسته)، گیلکی، یرنی و نطنزی، ماست، فریزندی، ماس، سمنانی، مست، سنگسری، موست، سرخه یی، لاسگردی و شهمیرزادی، ماست، بعضی پنداشته اند که ماست عربی است و از ’مأس’ مأخوذ است، در قاموس آمده: ’مأست الناقه، یعنی سخت شد به شتر گردآمدن شیر در پستان او’، این معنی ربطی به ’ماست’ فارسی ندارد و باید دانست که ماست در عربی از فارسی مأخوذ است و عربی آن، رائب است، (حاشیۀ برهان چ معین)، غمیم، رثو، رثیئه، (منتهی الارب)، رائب، جغرات، چغرات، صغرات، صقره، صقرات، صغراط، صقراط، یغرد یغرت، یاقورد، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، انواع دارد: ماست قالبی، ماست کیسه ای، ماست کوزه ای، ماست کاسه ای، ماست خیکی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زانکه درویش بود و عاریه خواست،
شهید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
الماست و الرائب و الشیراز کلها تبرد و تطفی و تنفخ، محمد زکریای رازی، (یادداشت ایضاً)،
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک
با دو نان، پر زماست ماست فروش
تاشکی برد پیش آن تاشک،
منطقی (یادداشت ایضاً)،
از ایشان سبک اردشیر آب خواست
یکایک ببردندبا آب ماست،
فردوسی،
بیاورد زن خوان و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست،
فردوسی،
وز خس و از خار به بیگاه و گاه
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست،
ناصرخسرو،
گفت با ماست خورده ام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار،
سنائی،
کسی را که در خانه نه قالی باشد نه حصیر، نه نان و نه خمیر و نه گوشت و نه فطیر و نه ماست باشدش و نه پنیر، (بهاءالدین ولد)،
دوغبایی بپز که از چپ و راست
دروی افتند چون مگس درماست،
سعدی،
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ،
(گلستان)،
یک صباحی بوقت، شاگرد ماست بندی از در مدرسه بابا می گذشته و ظرفی ماست داشته، (مزارات کرمان ص 41، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
مایه ام بنهاد مقداری که خواست
شیر بودم بعد از آنم کرد ماست،
بسحاق اطعمه،
- از سفیدی ماست تا سیاهی زغال، در تداول عامه، همه چیز، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- رنگ کسی مثل ماست پریدن، در تداول عامه، از ترس شدید یا بیماری و یا شنیدن خبری موحش رنگ از صورت وی پریدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- گور ماست، رجوع به همین ماده شود،
- ماست بستن، ارابه، ماست زدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به ماست زدن و ماست بندی شود،
- ماست به دهان مایه زدن (یا کردن)، رجوع به ترکیب ماست تو (ی) دهن ... شود،
- امثال
ماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند، نظیر: آرد بدهنش گرفته، (امثال و حکم ص 1388)،
- ماست تو (ی) دهن کسی بودن، به موقع از گفتن حرفی خودداری کردن، در مقام گفتار ساکت و صامت نشستن و در نتیجه فرصت را از دست دادن و گرفتار زیان مادی یا معنوی شدن، وقتی فلانی داشت این میوه ها را به تو قالب می کردماست تو دهنت بود که بگویی لک زده هایش را نگذارند (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)،
- ماست را هم نمی برد، در تداول عامه، بسیار کند است (چاقو، کارد) (فرهنگ فارسی معین)،
- ماست مالی، رجوع به همین ماده شود،
- ماست مالی کردن، رجوع به همین ماده شود،
- ماست موسیر، موسیر را در آب می خوابانند و سپس در ماست داخل کنند، (فرهنگ فارسی معین)،
- ماست و چغندر، ماست و لبو، نوعی پیش غذا که هنوز هم متداول است و برای تهیۀ آن نخست چغندر را به تنور پزند و سپس پوست کنده تکه تکه نمایند آنگاه آنها را در بشقابی تخت قرار دهند و روی آنرا با ماست نیم چکیده پوشانند و بر روی آن با نقش ونگار گرد دارچین و جز آن ریزند و بر سفره گذارند،
- ماست و شیره، نوعی غذاست مردم تنگدست را و آن افزودن مقداری شیره بر ماست است که آن را تا حد لازم شیرین و مطبوع سازد آنگاه آنرا با نان خورند،
- ماست و لبو، ماست و چغندر، رجوع به همین ترکیب شود،
- ماست ها را کیسه کردن،جا خوردن، ترسیدن از تهدید کسی، غلاف کردن و دم درکشیدن یا دست از کار خود برداشتن و جاخوردگی و ترس خودرا بخوبی نشان دادن، تا صدای من بلند شد پسره ماستها را کیسه کرد و دست از شلوغ بازی برداشت و مثل آدم یک گوشه نشست، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، مرعوب شدن، ترسیدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- مو از ماست کشیدن، سخت زیرک و بافراست بودن، سخت دقیق بودن، در حساب و امثال آن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- امثال:
ماست چکیده به خایه می مالد، مثل است، (آنندراج)،
ماست و دروازه هر دو می بندند، نظیر: بز و شمشیر هر دو درکمرند، (امثال و حکم، ص 1388)، یعنی این دو چیز را اختلاف بسیار است، و رجوع به امثال و حکم ج 1 ص 330 و 316 شود،
ماست و سیاه تخمه، کار را مشکل کرده، (امثال و حکم ص 1388)،
ماستی که ترش است از تغارش پیداست، (امثال و حکم ص 1388)،
راست بیا راست برو ماست بخور سرنا بزن، نظیر: با آن زبان خوشت یا پول فراوانت یا راه نزدیکت، (امثال و حکم ص 858)،
عجب ماستی خریدیم که همه دوغ پتی بود، یعنی آنچه شد همه جز آن بود که می بیوسیدیم، (امثال و حکم ص 1090)،
ماهی و ماست عزرائیل می گوید باز هم تقصیر ماست، نظیر: لاتأکل السمک و تشرب اللبن، (امثال و حکم ص 1396)،
، علک رومی را نیز ماست می گویند که مصطکی باشد و آن صمغی است که خایند، (برهان)، مصطکی، (ناظم الاطباء)، به این معنی تصرفی است در مصطکی، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
باهم راست شدن در سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصادق. (اقرب الموارد) ، باهم دست زدن در خرید و فروخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تماسحوا علی کذا، تصافقوا و تحالفوا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالح
تصویر مالح
نمکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماسح
تصویر تماسح
دستمالی، پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امسح
تصویر امسح
یک چشم، گردنده، هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسح
تصویر قاسح
درشتباف ستبر جامه، سخت کشن: نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
خوراکی از انواع لبنیات که از شیر تهیه کنند. طریقه آن چنین است: شیر را گرم کنند و سپس با اندکی ماست مایه زنند و روی آن را گرم بپوشانند و در جایی نهند تا منعقد گردد بپوشانند و درجایی نهند تا منعقد گردد و سفت شود جغرات: غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ. (گلستان. قر. 54) یا ماست و موسیر. موسیر را در آب می خوابانند و سپس در ماست داخل کنند. یا از سفیدی ماست تا سیاهی زغال. همه وهمه چیز. یا رنگ کسی مثل ماست پریدن، بر اثر رنج و محنت و مرگ یا شنیدن خبری موحش رنگ از صورتش پریدن: دندانهایش کلید شد، رنگش مثل ماست پرید... یا ماست تو (ی) دهن کسی بودن، از گفتن سخنی در موقع لازم خودداری کردن: وقتی فلانی داشت این میوه ها را بتو قالب می کرد ماست تو دهنت بود که بگویی لک زده هایش را نگذارد ک یا ماست را هم نمی برد. بسیار کند است (چاقو کارد)، یا ماست ها را کیسه کردن، از تهدید کسی ترسیدن جاخوردن: تا صدای من بلند شد پسره ماستها را کیسه کرد و دست از شلوغ بازی برداشت
فرهنگ لغت هوشیار
بزله گوی لوده مزاح کننده بذله گو: اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح و قمار و بسیار گوی و مجهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که چهره خود را بدان بپوشاند، نقاب، صورت مستعار که بر روی نهند جهت بازی و مسخرگی نگاهدارنده فرانسوی روپوشه روبند، سر و ریخت نگاهدارنده. آنچه که چهره خود را بدان بپوشانند نقاب، (مخصوصا) صورتک عجیب و غریب که برای تغییر شکل یا مخفی کردن قیافه حقیقی بچهره زنند و در جشنها بدان صورت خود را ظاهر سازند، نقابی فلزی و مشبک که شمشیربازان برای حفاظت بچهره خود زنند، نقابی که غواصان بر صورت خودنصب کنند و آن بلوله اکسیژن یا لوله هوا اتصال دارد تابوسیله آن تنفس کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسه
تصویر ماسه
سنگ ریزه خردتر از شن، شن بسیار ریز ناآمیخته با خاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسح
تصویر ممسح
دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
((مَ سّ))
آن که زمین را مساحت کند، زمین پیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادح
تصویر مادح
((دِ))
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازح
تصویر مازح
((زِ))
مزاح کننده، بذله گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماست
تصویر ماست
از انواع لبنیات است که با مایه زدن شیر بسته و سفت می شود
ماست ها را کیسه کردن: کنایه از ترسیدن و کنار رفتن یا با احتیاط عمل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماسک
تصویر ماسک
نقاب، روبند، صورتک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالح
تصویر مالح
((لِ))
شور، نمکین
فرهنگ فارسی معین
تدهین، برای بررسی، جاروکشی
دیکشنری عربی به فارسی