جدول جو
جدول جو

معنی ماروغ - جستجوی لغت در جدول جو

ماروغ
به معنی سماروغ که آن را چترمار هم می گویند، (آنندراج)، قسمی از سماروغ و غارچ که دنبلان نیز گویند، (ناظم الاطباء)، و رجوع به سماروغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اروغ
تصویر اروغ
خاندان، دودمان، خانواده، خویش، تبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
قارچ، گیاهی چتری شکل، بدون ریشه و برگ و گل که فقط بدنه دارد و مادۀ کلروفیل در آن وجود ندارد و غالباً در جاهای مرطوب و یا در تنۀ درختان می روید، برخی انواع آن خوردنی است، گیاهی بسیار ریز و بدون کلروفیل که روی بعضی از مواد خوراکی مانند نان پیدا می شود و برای انسان مضر است، کفک، سماروغ، چترمار، خایه دیس، رچله، خله، اکارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زماروغ
تصویر زماروغ
قارچ، گیاهی چتری شکل، بدون ریشه و برگ و گل که فقط بدنه دارد و مادۀ کلروفیل در آن وجود ندارد و غالباً در جاهای مرطوب و یا در تنۀ درختان می روید، برخی انواع آن خوردنی است، گیاهی بسیار ریز و بدون کلروفیل که روی بعضی از مواد خوراکی مانند نان پیدا می شود و برای انسان مضر است، کفک، سماروغ، چترمار، خایه دیس، رچله، خله، اکارس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
فارغ شده. خلاص شده. (از ناظم الاطباء).
- مفروغ شدن حساب، فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های بعد شود.
- مفروغ عنه، پرداخته. انجام شده. به پایان رسیده: تأثیر کتاب امری مفروغ عنه است. (فرهنگ فارسی معین).
- مفروغ کردن حساب، پرداختن حساب. (ناظم الاطباء).
- مفروغ گردیدن محاسبات، مفروغ شدن حساب: جنیقای بر آن قرار رضا نداد به علت آنکه محاسبات چندین ساله بی حضور او مفروغ نگردد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب مفروغ شدن حساب شود.
، ریخته شده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
کلان و بزرگ، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تلخی، موضعی است در دشت آشور و ایتام به مسافت سفر سه روز از محل عبور بنی اسرائیل از دریا. برخی را گمان چنان است که ماره در نزد عین حواره دروادی اماره واقع است و آب این چشمه بسیار تلخ است ولی بعضی آن را غرقه دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
فرشته ای است نگونسار در چاه بابل، (ترجمان القرآن)، لغت اعجمی است، (المعرب جوالیقی ص 317)، نام فرشته ای، لغت اعجمی است یا مشتق از مروته، (منتهی الارب)، نام فرشته ای که رفیق هاروت باشد، (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : یعلمون الناس السحرو ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت و مایعلمان من احد حتی یقولا انما نحن فتنه، (قرآن 102/2)،
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن
ابر شط و دجله مرآن بدنشان را،
ناصرخسرو،
بخواندی قصۀ هاروت و ماروت
حدیث خاتم و دیو و سلیمان،
ناصرخسرو،
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بسته اند اینجا به چاه سهمناک،
مولوی،
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطرخوردند زهر آلوده تیر،
مولوی،
همچو هاروت چو ماروت از حزن
آه می کردم که ای خلاق من،
مولوی،
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار،
مولوی،
و رجوع به هاروت در همین لغت نامه و ترجمه تفسیر طبری چ حبیب یغمایی ج 1 صص 95-98 شود
لغت نامه دهخدا
خدای طاعون، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خدای طاعون درنزد هند و اروپاییها، و رجوع به تاریخ کرد ص 45 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
فریبنده. حیله باز. مکار. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراوغه. رجوع به مراوغه شود
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی آروغ، (آنندراج)، آروغ و جشاء، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مارْوَ)
چون مار. کشنده و گزنده همچون مار:
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
خاندان. خویش و تبار. نسل و اعقاب و آل و احفاد. (شعوری) : اروغ و اولاد و احفاد چنگیزخان. (جهانگشای جوینی). اکنون که اکثر اقالیم در تحت تصرف و فرمان اروغ چنگیزخان... (جهانگشای جوینی). طائفۀ مغولان پیش از آنک کوس دولت چنگیزخان و اروغ او فروکوبند... (جهانگشای جوینی). بفر دولت... چنگیزخان و اروغ او کار مغول از آن چنان مضایق... بامثال چنین وسعت... رسیده است. (جهانگشای جوینی). تا سرحدّ ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکت و اروغ اسباط چنگیزخان است. (جهانگشای جوینی). فرمانروایی چنگیزخان و اروغ او. (جامع التواریخ رشیدی). اکناف ربع مسکون در تحت فرمان ما و اروغ چنگیزخان است. (رشیدی). غرض از ترتیب این مقدمه... که مشتمل است بر ذکر تواریخ... چنگیزخان و آباء و اجداد... و اولاد و اروغ نامدار. (رشیدی). داستان جغتای خان پسر دوم چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). داستان جوجی خان پسر مهین چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). نوبت خانیت و پادشاهی عالم بچنگیزخان و اروغ بزرگوار و اخلاف نامدار او رسید. (رشیدی). در بیان داستانهای چنگیزخان و اروغ نامدار او که بعضی قاآن هر عهد شده اند و پادشاهی معین نیافته... (رشیدی). و بیضۀ حوزۀ ممالک را... باروغ نامدار و اخلاف بزرگوار باقی گذاشت. (رشیدی). و رجوع به اوروق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از روغ. دونده تر، مجازاً نسل. اهل. آل. خاندان: الحمد ﷲالذی اختار محمداً صلی اﷲ علیه و آله و سلم من خیر اسره و اجتباه من اکرم ارومه و اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). چون ایلک خان بخارا بگرفت ابوالحرث مکحول و عبدالملک و ابوابراهیم و ابویعقوب فرزندان نوح بن منصور را بدست آورد و اعمام ایشان ابوزکریا و ابوصالح غازی و ابوسلیمان و دیگر بقایای ارومۀ آل سامان را بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). اول پادشاه از ارومۀ ایشان اباابراهیم اسماعیل بن احمد بود که عمرو لیث رابناحیت بلخ بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ خطی در عنوان: ذکر امراء سامانی و مقادیر ایام ایشان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آرغ. آروغ. رجک. آجل. جشاء. باد گلو:
گیردچو صبح اروغ از قرص آفتاب
آنرا که تو بقرص کرم میهمان کنی.
کمال اسماعیل.
- اروغ کردن، آروغ زدن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی مادر است که والده باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، به زبان هندی نام مقامی است از موسیقی، (برهان) (آنندراج)، نام نوایی از موسیقی، نام آلتی از موسیقی، طبل، (ناظم الاطباء)
الوف الوف الوف الوف الوف، در مراتب شانزده گانه عدد نزد فیثاغوریین، (رسائل اخوان الصفا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان عشق آباد است که در بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع است و 217 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام دوایی است که آن را مروخوش گویند، بخار آن درد سر را نافع است، (برهان) (آنندراج)، نام دارویی که مرو خوش بو نیز گویند، (ناظم الاطباء)، معرب از یونانی مارن، (حاشیۀ برهان چ معین)، یکی از گونه های مریم نخودی، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ابن بیطار ج 4 ص 216 شود، سنگی است که آن را با سرمه در چشم کشند سفیدی را ببرد، (برهان) (آنندراج)، یک قسم سنگی که در سرکه حل کرده در داروهای چشم داخل کنند، (ناظم الاطباء)، سنگی است که دفع بیاض العین را مفید است، (نزههالقلوب)
لغت نامه دهخدا
از پیشوایان دین مسیح است که در قرن هفتم میلادی در سوریه می زیسته است و فرقۀ مارونیه منسوب بدوست، (از قاموس الاعلام ترکی)، و رجوع به مارونیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَوْ وِ)
ستوری که غلطد در خاک. (آنندراج). ستوری که در خاک می غلطد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تروغ شود
لغت نامه دهخدا
سارخ، سارغ، سارق، ساروق، سفره، بقچه
لغت نامه دهخدا
ابن ارغوابن فالع، جد ابراهیم نبی، به روایت طبری و مسعودی است، نسب او چنین است: ابراهیم بن آزربن قطوربن ساروغ بن ارغوابن فالعبن شالخ، رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 193 و تاریخ سیستان ص 42و 43 و طبری و تاریخ گزیده چ عکسی ص 30 و 110 شود
لغت نامه دهخدا
چارغ، (برهان) (آنندراج)، پای افزار دهقانان، (برهان) (آنندراج)، پوزار، کفش، نوعی کفش مخصوص روستائیان، و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رستنی باشد که آنرا خایه دیس گویند چه به تخم مرغ می ماند و کلاه دیوان هم خوانند در زمینهای نمناک و دیوارهای حمامهاو صحراها روید. میتوان خورد آنچه در جاهای دیگر بروید بسبب سمیتی که دارد نمی خورند، گویند شیرۀ آن جلدی بصر دهد و عوام آنرا چترمار گویند. (از برهان) (ازآنندراج). نباتی باشد که بر جایگاه نمناک روید چون کنارۀ چاه و دیوار حمام و آنرا چله نیز خوانند و مانند خایه باشد و در شورستانها نیز روید و آنچه در شوره و صحرا روید توان خورد و آنچه بجای دیگر روید نخورند چه فصل زهر کند. (صحاح الفرس). گیاهی باشد که دردوغ کنند. (لغت فرس). اکارس. جله. خایه دیس. زماروغ. (از فرهنگ رشیدی). کماءه. (دهار) (منتهی الارب). قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارۀ چاهها و درختان روید از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها. (فرهنگ فارسی معین). فطر را سماروغ خوانند و کلاه دیوان نیز گویند. (الابنیه عن حقایق الادویه) :
یاد نداری که هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی بسماروغ.
منجیک.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
کجا من چشم دارم در سخایت
گل و لاله نروید از سماروغ.
عنصری.
چو کودک سر فرودآرد بحجره بر سر حمدان
چنان گردد که پنداری سماروغ است یا جله.
عسجدی.
از موالید نباتی... بعضی آن است که مر او را اصلی و تخمی نیست چو کشمش و سماروغ. (جامع الحکمتین ص 129). وبباید دانست که از خوردن فطر که به پارسی سماروغ گویند... زفان آماس کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، در تداول عوام، هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند. (فرهنگ فارسی معین). غارچ و چترمار. (ناظم الاطباء). رجوع به قارچ شود، خاک شور و شوره زار، زمین بی حاصل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
رستنیی باشد که از زمینهای نمناک و متعفن و دیوارهای حمام و زیرهای خم آب و امثال آن روید به اندام چتر و عوام آنرا کلاه قاضی و چتر مار گویند. (برهان). به وزن و معنی سماروغ. (فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). سماروغ و قارچ. (ناظم الاطباء). رستنیی باشد که از زمینهای عفن و ته خم و امثال آن بروید و آن را سماروغ نیز گویند و شکل آن شبیه چتر بود. (از فرهنگ جهانگیری). رستنیی باشد که اززمینهای نمناک و زیرخم بروید و ترکیب چتر کوچک (دهد) بعضی آن را چتر مار گویند و عوام آن را کلاه قاضی گویند و سماروغ نیز به همین معنی است و تبدیل زاء وسین است. (انجمن آرا) (آنندراج)، ابوحفص سغدی که از متقدمین صاحبان فرهنگ است بمعنی خاک شور آورده و این بیت عنصری را مؤید کرده:
کجا من چشم دارم از سخایت
گل و لاله نروید از سماروغ.
(انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به سماروغ شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
زماروغ. سماروغ. سماروخ. گیاهی است سفیدکه در برشکال از جاهای نمناک روید. (آنندراج). قارچ. کم ء. چمه. رجوع به زماروغ و سماروغ شود. و ظاهراً سماروغ طملان ترکی و دنبلان و کشنج فارسی باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفروغ
تصویر مفروغ
فارغ شده و خلاص شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارون
تصویر مارون
یکی از گونه های مریم نخودی است
فرهنگ لغت هوشیار
کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای غالبا چهار گوشه که بر روی بستر کشند یا چیزی در آن نهند، سفره دستار خوان، بقچه
فرهنگ لغت هوشیار
به قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارها چاهها و درختان اماکن و بیشتر جزو قارچهای با رشد بسیار از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها باشند، در تداول عامه هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
((سَ))
قارچ، قارچ خوراکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
اکارس
فرهنگ واژه فارسی سره
گاو ماده ی پیشانی سفید
فرهنگ گویش مازندرانی