جدول جو
جدول جو

معنی ماره - جستجوی لغت در جدول جو

ماره
دفتر حساب
مهره
تصویری از ماره
تصویر ماره
فرهنگ فارسی عمید
ماره
(رَ/ رِ)
دفتر حساب باشد و آن را اواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دفتر حساب، مخفف آماره. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). به معنی حساب و محاسبۀ دفتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). ماره =مار=امار=آمار، از ریشه ’مر’ به معنی بخاطرآوردن و شمردن. (حاشیۀ برهان چ معین) :
ز دروای ما هرچه بایست نیز
نوشته است بر مارۀ گنج و چیز.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
، آمار. (فرهنگ فارسی معین) ، مهره را نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ماره =مهره. (حاشیۀ برهان چ معین) :
بخش عدو از گنج و قسمت تو
تا گنج بود، مار باد و ماره.
مختاری غزنوی (از فرهنگ جهانگیری).
، به معنی سکه و مهر انگشتر هم آمده است. (برهان). سکه و نگین انگشتری و مهر. (ناظم الاطباء). در جهانگیری و رشیدی به معنی ’مهره’ آمده و ظاهراً برهان ’مهره’ را ’مهر’ خوانده است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به معنی قبل شود
لغت نامه دهخدا
ماره
(رِ)
دوک باسانو و سیاستمدار فرانسوی (1763-1839 میلادی) او در سال 1811 وزیر امور خارجۀ کشور فرانسه و در دوران ’صدروزه’ دبیر کل دولت بود. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
ماره
(مارْ رَ)
ماره. تأنیث مارّ. گذرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، رهگذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- حق الماره، حقی که رهگذر بر میوۀباغی و جز آن دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اصطلاح فقهی) حقی که بموجب آن رهگذر که از جوار درخت میوه یا زراعت حسب الاتفاق می گذرد، بتواند بدون اذن صاحب آن بخورد ولی نبرد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
ماره
تکرار از جهت شدت و تأکید، نهب، تاراج، غارت و چپاول بسیار که با فعل بودن و شدن و کردن صرف شود، رجوع به تالان و تالان تالان بودن و سایر ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
ماره
((رِ))
آمار، دفتر حساب، مهر
تصویری از ماره
تصویر ماره
فرهنگ فارسی معین
ماره
بزرگ، سرور، هریک از چند گردوی شمرده شده که کنار گذارند و
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اماره
تصویر اماره
امارها، کسانی که بسیار امر می کنند، برانگیزانندگان به بدی و شر، جمع واژۀ امار
فرهنگ فارسی عمید
امیر شدن. (مصادر زوزنی). ولایت و فرمانفرمایی. حاکم و فرمانروا شدن بر قومی. (از منتهی الارب). اماره. رجوع به اماره شود.
امیر شدن. (اقرب الموارد). ولایت و فرمانفرمایی. بفتح اول نیز آمده. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
شماره و حساب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری). امار. اوار. آماره. اواره. (شرفنامۀ منیری) :
اگر خواهی سپاهش را شماره
برون باید شد از حد اماره.
لبیبی.
لغت نامه دهخدا
(اَمْ ما رَ)
مؤنث امّار. بسیار فرماینده. بسیار امرکننده. کثیرالامر. (اقرب الموارد). برانگیزاننده به بدی. (فرهنگ فارسی معین) : ان النفس لاماره بالسوء (قرآن 53/12) ،همانا نفس سخت فرماینده است به بدی، دور کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آمار
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
حمار. (اقرب الموارد). ماده خر. (منتهی الارب). خرماده. (مهذب الاسماء). رجوع به حمار شود، سنگها که گرد خانه صیاد برپا باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، صخرۀ عظیم. (از اقرب الموارد). سنگ بزرگ، سنگ که گرداگرد حوض نهند تا آب بیرون نرود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر سنگ پهنا که بر لحد نهند. (منتهی الارب). سنگی عریض که بر لحد گذارند. (اقرب الموارد) ، چوبی است در هودج. ج، حمائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نام حره ای است. (منتهی الارب) ، پشت پای مردم. پشت قدم، خرک حلاج. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَمْ ما رَ)
اسب پالانی، خربندگان. یکی حمّار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ مارْ رَ)
سختی گرمای تموز. (مهذب الاسماء). سختی گرما. (منتهی الارب). و گاه در شعر بتخفیف راء آید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
ابن غراب. تابعی بود. (منتهی الارب). او را از بنی حمیر و تابعی دانسته اند. و ’ابن حجر’ گوید که در سنن ابوداود، حدیث وی به نقل ازعمه اش و از عائشه آمده است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6809 شود
ابن مخشی. در ’التجرید’ آمده است که وی از امرای لشکر اسلام بود و در غزوۀ یرموک شرکت داشت. (از الاصابۀ ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5724). رجوع به عقدالفرید ابن عبدربه ج 3 ص 289 شود
ابن معاذ بن زراره بن عمرو بن غنم بن عدی بن حارث بن مره بن ظفر انصاری ظفری، مکنی به ابونمله. صحابی بود. و نام او را ’عمار’ دانسته اند. رجوع به عمار انصاری (ابن معاذبن...) شود
ابن علی بن احمد حکمی مذحجی یمنی شافعی، مکنی به ابومحمد. ملقب به نجم الدین. فقیه و مورخ و شاعر یمن در قرن ششم هجری. رجوع به عمارۀ یمنی (ابن علی بن احمد...) شود
ابن مالک بن عمرو بن بثیره بن مشنؤبن قشربن تمیم بن عوذمناه بن تاج بن تیم بن اراشه بن عامر بن عبیله بن قسیل بن فران بن بلی. رجوع به عمارۀ بلوی شود
ابن ابی حفصه، مکنی به ابوروح. محدث بود. رجوع به ابوروح (عمارهبن...) و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 153 و 279 و ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 148 شود
ابن عبدالله بن صیاد. وی تابعی بود. حمدالله مستوفی مینویسد که او بعد مروان الحمار نماند. رجوع به تاریخ گزیدۀ حمدالله مستوفی چ امیرکبیر ص 255 شود
ابن احمد (یا محمد یا محمود) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی بود. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود
ابن محمود (یا محمد یا احمد) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود
ابن حزن بن شیطان. وی صحابی بود. و ابن حجر اخباری از وی نقل میکند. رجوع به الاصابه ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5707 شود
ابن زیاد بن سفیان بن عبدالله بن ناشب عبسی. ملقب به وهاب و مشهور به دالق. از رؤسا و فرماندهان دورۀ جاهلیت. رجوع به عمارۀ عبسی شود
ابن عمرو بن امیه بن خویلدبن عبدالله بن ایاس بن عبدبن ناشره بن کعب بن جدی بن ضمرۀ ضمری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ ضمری شود
ابن عمرو بن حزم نجاری انصاری. تابعی و از شریفان مدینه در قرن اول هجری. رجوع به عمارۀ نجاری (ابن عمرو بن حزم...) شود
ابن حزم بن زید بن لوذان بن عمرو بن عبدعوف بن غنم بن مالک بن نجار نجاری انصاری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ نجاری شود
ابن راشد. ’ابوهریره’ وی را تابعی دانسته است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6807 شود
ابن غزیّه. محدث بود. در عیون الاخبار احادیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الاخبار دینوری ج 1 ص 265 و 304 شود
ابن أوس بن خالد بن عبید بن امیه بن عامر بن خطمۀ انصاری خطمی. صحابی بود. رجوع به عمارۀ انصاری (ابن أوس...) شود
ابن عقیل بن بلال بن جریر بن عطیۀ کلبی یربوعی تمیمی. از شعرای یمامه در قرن سوم هجری. رجوع به عمارۀ کلبی شود
ابن رویبه. صحابی بود. در الاصابۀ ابن حجر نام پدر او ’روبه’ آمده است. رجوع به عمارۀ ثقفی (ابن روبه...) شود
ابن زاذان. محدث بود و در عیون الانباء حدیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الانباء دینوری ج 2 ص 209 شود
ابن عبیدالله خثعمی. صحابی بود. نام پدر او را ’عبید’ دانسته اند. رجوع به عمارۀ خثعمی (ابن عبید...) شود
لغت نامه دهخدا
نگاهبانی مسجدالحرام. یکی از مصالح و مؤسساتی بود که قبیلۀ قریش برای ادارۀ کعبه قرار داده بودند و منظور آن بود که متصدیان این مقام مراقبت کنند که کسی در آن محل مقدس یاوه سرایی و بدگویی نکند و فریاد نزند. رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 21 و ترجمه تاریخ تمدن اسلام ج 1 ص 22 شود
لغت نامه دهخدا
نام فخذی است از قبیلۀ عتیبه که ساکن الرکبه، واقع در شمال شرقی طائف میباشند. (از معجم قبائل العرب از الارتسامات اللطاف تألیف امیر شکیب ارسلان ص 271)
نام فرقه ای است از حیده، از خریص، از خرصه، از فدعان. (از معجم قبائل العرب از عشائرالشام وصفی زکریا ج 2 ص 263)
نام قبیله ای است که تابع قنفذه بوده است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الرحله الیمانیه تألیف شرف برکاتی ص 65)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
مزد آباد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجرت آباد ساختن. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زِ رَ)
نای نوازی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حرفۀ زمّار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غماره
تصویر غماره
پر آبی، گول شدن خر شدن، تنبلی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
اسپرغم، بوب (فرش شاهانه)، دوده تیره، سر پوش، ناوگان جنگی آباد کردن، آبادانی، لاد (بنا) ساختمان مزد سماختمان
فرهنگ لغت هوشیار
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماره
تصویر سماره
خاکشی خاکشی خاکشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماره
تصویر خماره
میکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماره
تصویر حماره
ماده خر
فرهنگ لغت هوشیار
نشان، دیدارگاه، هنگام، شارسان، فرمانروایی کشور، فرماندهنده، چیره، برانگیزنده، فرمانروائی، امیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماره
تصویر زماره
مونث زمار نی زن، نی نای، جه (زنا کار زن) نوعی نای که نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذماره
تصویر ذماره
دلیری، پس سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماره
تصویر دماره
کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماره
تصویر اماره
((اَ مّ رِ))
بسیار امر کننده، گمراه کننده، خواهش های شیطانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زماره
تصویر زماره
((زَ مّ رِ یا رَ))
نوعی نای که نوازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شماره
تصویر شماره
((شُ رَ یا رِ))
عدد، شمار، عددی که نماد و نشانه چیزی است، عددی که نوبت یا رتبه کسی یا چیزی را نشان دهد، عددی که اندازه چیزی را نشان دهد، هر واحد از روزنامه، مجله و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اماره
تصویر اماره
((اِ رِ))
نشان، نشانه، علامت، جمع امارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شماره
تصویر شماره
عدد، کد
فرهنگ واژه فارسی سره