جدول جو
جدول جو

معنی مارخه - جستجوی لغت در جدول جو

مارخه(رِ خَ)
زنی بود معروف به شرم و حیا، پس دیده شد که نبش قبر می کرد. کسی گفت ’هذا حیاء مارخه’ سپس مثل شد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماریه
تصویر ماریه
(دخترانه)
زن سپید و درخشان، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماره
تصویر ماره
دفتر حساب
مهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارنه
تصویر مارنه
شنگ، گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسفلنج، اسپلنج، ریش بز، لحیة التیس، مکرنه، سنسفیل، دم اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارخ
تصویر مارخ
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، ولیک، سیاه الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارخ
تصویر مارخ
ماهرخ، پنهانی، به آرامی و خمیده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ خَ)
لانه و آشیانۀ مرغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
مؤنث ماری. (اقرب الموارد) .رجوع به ماری شود، سنگخوار. (منتهی الارب). مرغ سنگخوار که به تازی قطا نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرغ سنگخوار تابان و نرم بدن. (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} زن سفیدرنگ درخشان و تابان بدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماریه (ی ) شود
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ / نِ)
گیاهی است که آن را به عربی لحیه التیس خوانند. (برهان) (آنندراج). شنگ که به تازی لحیهالتیس گویند. (ناظم الاطباء). گونه ای شنگ که آن را شنگ چمنی گویند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به لحیهالتیس شود، اسپیره. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اسپیره شود
لغت نامه دهخدا
(سِ خَ)
نام کمان سازی ازدی یا بطنی از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کمان سازی معروف از طایفۀ ازد. (ناظم الاطباء). کمان سازی ازدی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
به یکدیگر استغاثه کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رَ خَ / خِ)
مورخه. مؤنث مورخ. (یادداشت مؤلف). تاریخ نوشته و تعیین تاریخ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مورخ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
ماده گاو دشتی. ماده گاو وحشی. ج، ارخ. (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاری و روان. (ناظم الاطباء) ، روان کننده. (منتهی الارب). جاری کننده و روان کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
زالزالک وحشی. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در دیلمان و لاهیجان و رودسر ’ولیک’ را گویند. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 236)
لغت نامه دهخدا
تکرار از جهت شدت و تأکید، نهب، تاراج، غارت و چپاول بسیار که با فعل بودن و شدن و کردن صرف شود، رجوع به تالان و تالان تالان بودن و سایر ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است. (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
زن سپید درخشان رنگ تابان بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوسالۀ مادۀ سپیدرنگ. (منتهی الارب). گوسالۀ مادۀ سپید تابان بدن. (ناظم الاطباء) ، گاو ماده با بچۀ تابان بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بچه گاو سپید نرم بدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام دختر ارقم بن ثعلبه از ملوک آل جفنه و یا دختر ظالم بن وهب که صاحب دو گوشوارۀ گرانبها بود و آنها را به خانه کعبه هدیه کرده بوده و گویند در این گوشواره ها دویست دینار بود و یا گوهری بود که چهل هزار دینار قیمت داشت ویا دو مروارید که هرکدام به اندازۀ تخم کبوتری بود. و منه المثل: خذه ولو بقرطی ماریه یعنی بگیر آن رابه هر حال که باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مجمع الامثال میدانی و عقدالفرید ج 1 ص 289، 293 و ج 3 ص 12، 13 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی چ 1 متن و حاشیۀ ص 80 و تعلیقات همین کتاب ص 202 شود
لغت نامه دهخدا
(نِ عُلْ)
قریه ای است واقع در سه فرسنگی میانۀ شمال و مشرق بید شهر. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بنارویه است که در بخش جویم شهرستان لار واقع است و 327 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ خَ)
جمع واژۀ مریخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مریخ شود، مخفف امروز است. (آنندراج). و رجوع به امروز شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری بزرگ است از اعمال قرطبه میان آن و قرطبه شش منزل است. شهری زیبا و بناهای عالی و کاخهای رفیع ساخته از رخام دارد. (از معجم البلدان). بزرگترین شهری است اندر اندلس و آنرا حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم چ دانشگاه ص 182)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
کشتی که در رفتن بانگ کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کشتیی که آب را بسینۀ خود بشکافد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کشتیی که در یک بادپیش آید و پس رود. ج، مواخر. و رجوع به ماخر شود
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ)
بلده ای است در روم و بسال 339 هجری قمری سیف الدوله به جنگ بدانجا رفت. متنبی گوید:
مخلی له المرج منصوباً بصارخه
له المنابر مشهوداً بها الجمع.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
گروه خوارج. (منتهی الارب). مؤنث مارق. (از اقرب الموارد). گروه خوارج. (ناظم الاطباء). خوارج را گویند بسبب خروجشان از دین. (از اقرب الموارد). رجوع به مارق شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
پدر بطنی است و آن پادشاهی بود. اولاد او را موارع گویند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پدر بطنی ازتازیان و اولاد وی را موارع نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ ضَ)
زن بیمار. (ناظم الاطباء). رجوع به مارض شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
اطریقون است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مارْ رَ)
ماره. تأنیث مارّ. گذرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، رهگذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- حق الماره، حقی که رهگذر بر میوۀباغی و جز آن دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اصطلاح فقهی) حقی که بموجب آن رهگذر که از جوار درخت میوه یا زراعت حسب الاتفاق می گذرد، بتواند بدون اذن صاحب آن بخورد ولی نبرد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مورخه
تصویر مورخه
در فارسی از مورخه تازی مونث مورخ مهروز نهاده مونث مورخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماربه
تصویر ماربه
ماربه در فارسی مونث مارب: نیاز حاجت نیاز جمع مارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارنه
تصویر مارنه
اسپیره، گونه ای شنگ که آنرا شنگ چمنی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماریه
تصویر ماریه
زن سپید درخشان رنگ تابان بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صارخه
تصویر صارخه
به فریاد رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماره
تصویر ماره
((رِ))
آمار، دفتر حساب، مهر
فرهنگ فارسی معین