جدول جو
جدول جو

معنی ماجشون - جستجوی لغت در جدول جو

ماجشون
(جُ)
ماجوشون. (ناظم الاطباء). معرب ماهگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (آنندراج) (منتهی الارب). معرب ماهگون فارسی بمعنی رنگ ماه. (از اقرب الموارد) ، نوعی از کشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. سفینه و شاید کشتیی که به شکل هلال ساخته میشده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفینه. (اقرب الموارد) ، جامۀ رنگ کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی جامۀ پشت گلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ماجشون
(جُ)
معرب ماهگون. لقب ابوسلمه یوسف بن یعقوب. (الانساب سمعانی). لقب ابی سلمه یوسف بن یعقوب بن عبدالله بن ابی سلمه دینار. مولی آل المنکدر و او از محمد بن المنکدر و سعید مقبری روایت کند و محمد بن صباح از او روایت کند و ابی سلمه ماجشون در سال 108 ه. ق وفات کرده است. (از تاج العروس). ابن الندیم گوید لقب ماجشون را سکینه بنت الحسین علیهم االسلام بدو داده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ماجشون
پارسی تازی گشته ماهبون: کشتی گونه ای کشتی، جامه رنگ کرده
تصویری از ماجشون
تصویر ماجشون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماغگون
تصویر ماغگون
به رنگ ماغ، تیره، سیاه رنگ، برای مثال تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری - ۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
دوک راگوز ومارشال فرانسوی (1774-1852 میلادی) او حاکم ولایت ’ایلیرین’ بود و در پرتقال و لایپزیک جنگ کرد و در حوادث سال 1814 در شمار افراد ممتاز محسوب گردید. پس از آنکه متحدان، پاریس را اشغال کردند بطور محرمانه با آنان در نحوۀ کناره گیری ناپلئون از سلطنت و دیگر امور اجتناب ناپذیر موافقت کرد. او خاطرات خود را بصورت کتابی درآورد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدۀ سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 هجری قمری غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بودانکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیزدر طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارۀ مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقۀ شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورۀ خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمه کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرۀ ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص 195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 204-220 و ترجمه تاریخ یعقوبی ج 2 صص 460-494 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
آنچه شود. آنچه خواهد بود: ماکان و مایکون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
ناحیه و قریه ای است واقع در وادیی به کوه الوند همدان و جایی خرم و دلگشا است. (از معجم البلدان). ناحیه و قریه ای است به نزدیک الوند دامن کوه همدان به نزهت و صفا ضرب المثل عالم، شیخ عین القضات نیز آن را توصیف کرده. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شرهر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). متهم. (اقرب الموارد) ، ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی. (ناظم الاطباء). خارشکی. مجبوس. مخنث. مرک. دعبوث. دعبوب. حیز. هیز. مثفار. مثفر. هکیک. کرّجی. حنّاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با او مباشرت کنند. امرد:
گفت شوهررا که ای مأبون رد
کیست آن لوطی که بر تو می فتد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شاهرود است که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و 991 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
زنهارداده، امانت دار، معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
سوی خردمند گرگ نیست امین
گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد.
ناصرخسرو.
- مأمون به، یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء).
، امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) : مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص 12) ، بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
اجازت و دستوری داده شده کسی را در چیزی. (منتهی الارب). دستوری داده شده و مباح و رخصت داده شده. (ناظم الاطباء). اذن داده شده. اجازت داده شده. (آنندراج). دستوری یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون.
جمال الدین عبدالرزاق.
باده می بایستشان در نظم و حال
بادۀ آن وقت مأذون و حلال.
مولوی.
، اذن دخول یا خروج داده شده، مجاز و آزاد، مرخص. (ناظم الاطباء) ، بنده ای که مولی به او اذن سوداگری داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، یکی از مراتب و مناصب دعات اسماعیلیه است و آن رتبتی دون داعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از مراتب روحانی اسماعیلیه و آن پایین تر از داعی و بالاتر از مستجیب است. ج، مأذونین. (فرهنگ فارسی معین) :
چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را
ندارد هیچ شاعی دوست مر داعی و مأذون را.
قطران (از حاشیۀ دیوان عثمان مختاری چ همائی ص 4).
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و مأذون.
ناصرخسرو.
حجت و برهان مجوی جز که زحجت
چون عدوی حجتی وداعی و مأذون.
ناصرخسرو.
مردم شوی به علم چو مأذون کو
داعی شود به علم زمأذونی.
ناصرخسرو.
این علم را قرارگه و گشتن
اندر بنان حجت و مأذون است.
ناصرخسرو.
از رسول و وحی و امام و حجت و داعی و مأذون و مستجیب. (جامعالحکمتین)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف رأی و عقل، تکلف کننده در مدح خود به چیزی که نداشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چهارمغز ردی ٔ و فاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی ردی ٔ و فاسد. (ناظم الاطباء) ، طعام که خوش نماید و خیر در آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در36هزارگزی شمال باختری رودبار و 19هزارگزی رستم آبادواقع شده است. ناحیه ای است کوهستانی و هوای آن مرطوب و معتدل و مالاریائی است سکنۀ آن 276 تن میباشد و زبان اهالی گیلکی فارسی است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، برنج و لبنیات میباشد. شغل اهالی زراعت وگله داری و زغال فروشی و مکاری و راه آن مالرو است. اهالی آن در هنگام تابستان جهت تعلیف گله های خود به ییلاق در فک میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ ماکث. (ناظم الاطباء) : و نادوا یا مالک لیقض علینا ربک قال انکم ماکثون. (قرآن 77/43). و رجوع به ماکث شود
لغت نامه دهخدا
مقدونیه، ماقدونیا: ارسطو ... پس ازچندگاه به التماس فیلقوس به ماقدون رفته به تعلیم اسکندر قیام نمود، (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 165)، و رجوع به مادۀ بعد و ماقدونیا و مقدونیه شود
لغت نامه دهخدا
به لغت یونانی و بعضی گویند به سریانی رازیانۀ بستانی باشد و آنرا ’بادیان’ هم می گویند، (برهان) (آنندراج)، معرب از لاتینی ’ماری تی موم’ و قسمی رازیانۀ آبی است و آن را کاکله نیز گویند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مادْ دی یو)
جمع واژۀ مادی، در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند). (فرهنگ فارسی معین). پیروان عقیده ای که ماده را اصل و اساس جهان آفرینش می داند. و رجوع به مادی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بقول ابن الندیم او پدر نیقوماخس پدر ارسطو، حکیم معروف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 54 و تاریخ الحکماء قفطی ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناحیتی است (به خراسان از گوز کانان به دراندره پیوسته اندر کوهها و مهتران او را اندر قدیم برازبنده خواندندی و اکنون کاردار از حضرت ملک گوزگانان رود و این همه ناحیتهایی است با کشت و برز بسیار و نعمتی فراخ و مهتران این ناحیتها از دست ملک گوزگانان اند و مقاطعه بدو باز دهند و بیشتر مردمانی اند ساده دل، خداوندان چهارپای بسیاراند از گاو و گوسپند و اندر این پادشایی ناحیتهای خرد بسیارند و اندر او درختی بود که از او تازیانه کنند و اندر کوههای وی معدن زر و سیم است و آهن و سرب و مس و سنگ سرمه و زاگهای گوناگون. (حدود العالم چ دانشگاه ص 96)
لغت نامه دهخدا
پسر یسوکا بهادر مغولی و برادر تموچین (چنگیزخان) است، (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 16)، رجوع به قاچیون شود
لغت نامه دهخدا
به هندی زبدالقواریر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
برنگ ساج، تیره:
کنار آبدان گشته بشاخ ارغوان حامل
سحاب ساجگون گشته بطفل عاجگون حبلی،
منوچهری (دیوان ص 109)،
برآمد ساجگون ابری ز روی ساجگون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبۀ خضرا،
امیرمعزی (دیوان ص 29)
لغت نامه دهخدا
ماجشون، (آنندراج)، مأخوذ از ماهگون فارسی و قسمی از پارچۀ رنگ کرده، (ناظم الاطباء)، رجوع به ماجشون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساجگون
تصویر ساجگون
برنگ ساج تیره فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساجدون
تصویر ساجدون
جمع ساجد، فروتنان نگونیگران جمع ساجد در حالت رفعی ساجدین
فرهنگ لغت هوشیار
پیلستکین بت پیلستکین و ماه سیمین نگار قند هار و شسمه چین (ویس و رامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماجو شون
تصویر ماجو شون
ماجشون بنگرید به ماجشون
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته کاکله رازیانه آبی از گیاهان قسمی رازیانه که آن را رازیانه آبی و کاکله گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماغگون
تصویر ماغگون
سیاه و تیره
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ماتکیان ماتک گروان جمع مادی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : ماده در نظر مادیون عنوان فکر و تصور ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایکون
تصویر مایکون
آنچه خواهد بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساجگون
تصویر ساجگون
به رنگ ساج، تیره فام
فرهنگ فارسی معین
مادیان، اسب ماده
فرهنگ گویش مازندرانی
شهوت رانی، بی حیایی
دیکشنری عربی به فارسی