جدول جو
جدول جو

معنی لیکن - جستجوی لغت در جدول جو

لیکن
لکن، ولی، اما، ولیکن، ولیک، لیک برای مثال شاید پس کار خویشتن بنشستن / لیکن نتوان زبان مردم بستن (سعدی - ۱۳۹)
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
فرهنگ فارسی عمید
لیکن(کِ)
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد:
با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس.
ولیکن من از بهر بدکامه را
که برخواند این پهلوی نامه را.
فردوسی.
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست.
فردوسی.
از ایران فرّخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند.
فردوسی.
ولیکن ز کردار افراسیاب
شب تیره رفتن نیارم به خواب.
فردوسی.
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
فردوسی.
ولیکن نگه کن به روشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان.
فردوسی.
اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرّد نهنگ.
فردوسی.
ترا بودن ایدر مرا درخور است
ولیکن ترا آن ازین بهتر است.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.
فردوسی.
ولیکن چو بهرام راند سپاه
نماید به مرد خردمند راه.
فردوسی.
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو.
فردوسی.
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدان رای همداستان.
فردوسی.
پراکنده نامش به گیتی بدی است
ولیکن جز آن است، مردایزدی است.
فردوسی.
ولیکن بترسم که از مهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن.
فردوسی.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
فردوسی.
هراسان شه از اژدهای دژم
ولیکن نیاورد خود را به دم.
فردوسی.
همی دید کش فرّ و برز کیی است
ولیکن ندانست از بن که کیست.
فردوسی.
به بازی شمردم همه روزگار
ولیکن کنون شد مرا کارزار.
فردوسی.
ولیکن چو تو آمدی در جهان
دلم شاد کردی همی در نهان.
فردوسی.
ولیکن چو فردا بیاید برم
بگیرمش و نزدیک شاه آورم.
فردوسی.
ولیکن ترا من یکی بنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام.
فردوسی.
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان.
فردوسی.
که من چند از این جستم آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه.
فردوسی.
ولیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندر این پند و اندرز داد.
فردوسی.
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.
فردوسی.
ولیکن چه سود است مردی و زور
که شد بخت سازنده را چشم کور.
فردوسی.
ولیکن بسی رنج باید کشید
بدان تا بدین کام شاید رسید.
فردوسی.
ولیکن مرا او فرستاده است
بگویم پیامی که او داده است.
فردوسی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی).
مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است
بی بها امروز لیکن با بها فردا شود.
ناصرخسرو.
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطرندارد و نه قیصر.
ناصرخسرو.
کردی تدبیر تو و لیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.
ناصرخسرو.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
هم پادشاهی هم رهی
بحری بلی لیکن تهی.
ناصرخسرو.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر، نگار.
ناصرخسرو.
به خرمابنی ماند از دورلیکن
به نسیه ست خرماش و نقد است خارش.
ناصرخسرو.
گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم
لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟
خیام.
لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
کوزه می بینی و لیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب.
مولوی.
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مرسلین.
مولوی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی.
فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی.
سعدی.
شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید.
سعدی.
در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند؟
سعدی.
خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش.
سعدی.
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری.
سعدی.
پندارم آهوان تتارند مشکریز
لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند.
سعدی.
بحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن.
سعدی.
ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن
که در مصاف ز افراسیاب نگریزند.
مسیح کاشی
لغت نامه دهخدا
لیکن
معهذا، ولی، اما، با اینهمه
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
فرهنگ لغت هوشیار
لیکن((کِ))
اما، لکن
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
فرهنگ فارسی معین
لیکن
اما، لاکن، لیک، مع الوصف، مع هذا، منتها، ولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیکن
تصویر بیکن
(دخترانه)
بدون رقیب، یگانه (نگارش کردی: بکن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیان
تصویر لیان
درخشان، تابان، فروزان، بافروغ، برای مثال گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان / کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان (فرخی - ۳۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکین
تصویر لکین
نمدی که از پشم گوسفند می مالند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
به معنی لیک است که خرچال باشدو او پرنده ای است کبودرنگ به سرخی مائل. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کُنْ)
ازمردم آتن که اجیر پی سوت نس والی لیدیه گشت و بر ضد داریوش دوم کمک کرد. (ایران باستان ج 2 ص 959 و 965)
لغت نامه دهخدا
منسوب به لیک پسر پاندیون آتنی، نام گروهی که اصلاً از جزیره کریت بوده اند و قبل از گرفتن این اسم ترمیل نام داشته اند، (ایران باستان ج 1 ص 741)
لغت نامه دهخدا
(کی یَ)
نام موضعی به زندرستاق کجور مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 110)
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ)
توماس دوفوانسیور دو. مارشال فرانسه، برادر لترک. مولد بآرن. وی پس ازجراحتی که در جنگ پاوی (1525 میلادی) برداشت، درگذشت
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ)
غربال تنگ چشمه. غربال گندم
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
شهری بزرگ به فرانسه در ملتقای دو رود خانه رن و سن با حدود 550هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام کرسی بخش در ’مزل’ از ولایت ساربورگ به فرانسه، دارای راه آهن و 1333 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
نام میوه ای به هندوستان به بزرگی فندق و طعم انار. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نمد باشدو آن را از پشم گوسفند مالند. (برهان) :
همی تا بود نزد اهل خرد
سقرلاط افزون بها از لکین
بمان جاودان شادمان دوست کام
خدایت حفیظ و نصیر و معین.
پوربهای جامی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام کرسی بخش در ایالت ’تارن’. از ولایت کاستر به فرانسه. دارای 2546 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نام قدیم بخشی از بلژیک در ایالت برابان که در سال 1921 میلادی به بروکسل منضم شد
به معنی لاشکن است و آن کوهی باشد نزدیک به ملک روس. (آنندراج) ؟
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مکار. حرامزاده. نانجیب. بدخواه. بدذات. پلید. ناپاک، ساحر. جادوگر، شرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان عربستان است که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و 558 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
سیاستمدار و سفیر فرانسه و وزیر کشور و وزیر خارجه. تدبیر صلح پیرنه او کرد. مولد گرنوبل (1611-1671 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ساختمانی روشن یا پدیدار که اغلب در محل مرتفعی ساخته میشود و مخصوصاً برای راهنمائی خلبانها و دریانوردان بکار میرود. بیکنهای دریایی، فانوس دریایی یامنارهالبحر نامیده میشوند. در ایران هوانوردان معمولاً لفظ بیکن را بجای بیکن رادیوئی بکار میبرند که بنابر تعریف عبارتست از ایستگاه فرستندۀ رادیوئی که با پخش علاماتی، طیاره و کشتی را در ناوبری یاری میکند. بیکن رادیوئی امتدادنما بوسیلۀ علامات رادیویی دالان هوایی را مشخص میکند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
روزه هندوان برهمایی: الا تا مومنان گیرند روزه الا تا هندوان گیرند لگهن. (منوچهری د چا 60: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیان
تصویر لیان
درخشان و بمعنی خوشی و نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیخن
تصویر لیخن
یونانی تازی گشته گلسنگ از گیاهان بنگرید به لیخن گلسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره پروانه واران که دارای شاخه های خاردار است. میوهءاین گیاه غلاف مانند (شبیه میوه لوبیا) است و دارای ماده ای قندی است که در تهیه نوعی مشروب بکار میرود. این درخت در جنگلهای شمالی ایران نیز فراوان است للکی لیلکی لیلک للک لک کرات لالیک
فرهنگ لغت هوشیار
غضروف و لته و پوسته و زواید گوشت مانند پوست و چربی وغلیزک و نظایر آن
فرهنگ لغت هوشیار
نمد که از پشم گوسفند مالند: همی تا بود نزد اهل خرد سقرلاط افزون بها از لکین... . (پور بهای جامی جها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولیکن
تصویر ولیکن
ولکن ولی از این روی ولی ولیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکین
تصویر لکین
((لُ))
نمد که از پشم گوسفند مالند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولیکن
تصویر ولیکن
((وَ لِ کَ))
استثناء را رساند، ولی، اما، از این جهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیان
تصویر لیان
((لَ یا ل))
درخشان، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لینک
تصویر لینک
پیوند، دنبالک
فرهنگ واژه فارسی سره