جدول جو
جدول جو

معنی لیلاب - جستجوی لغت در جدول جو

لیلاب
دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 41هزارگزی شمال باختری ورزقان و 30500گزی شوسۀ تبریز به اهر، کوهستانی و معتدل، دارای 635 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیلا
تصویر لیلا
(دخترانه)
شبانه، لیلی
فرهنگ نامهای ایرانی
لولۀ چوبی باریک و کوتاه که در ته نی قلیان است و سر آن در آب فرو می رود و دود تنباکو را از میان آب عبور می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبلاب
تصویر لبلاب
گیاهی پیچنده با برگ های نوک تیز و گل های شیپوری، پیچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیلاب
تصویر سیلاب
آب فراوان که بر روی زمین جاری شود، جریان سریع آب، سیل، برای مثال ببند ای پسر دجله در آب کاست / که سودی ندارد چو سیلاب خاست (سعدی۱ - ۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیلاب
تصویر نیلاب
آب نیل، آب نیلگون
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان سلگی شهرستان نهاوند واقع در 18هزارگزی باختر شهر نهاوند، بین رود خانه گاماسیاب و رود خانه سراب گیلان، دشت و سردسیر، دارای 640 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
له لیلاس کمونی از سن، آرندیسمان سن دنیس به فرانسه، دارای 19500 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لجلاج. مقامری مثلی. مصحف لجلاج. بنابر مشهور نام واضع شطرنج و صحیح واضع نرد. (آنندراج) :
همچو فرزین کجرو است و رخ سیه بر نطع شاه
آنکه تلقین میکند شطرنج مر لیلاج را.
مولوی.
کاتبی بازی از آن رخ نگر و حاضر باش
که شود مات در این عرصه هزاران لیلاج.
کاتبی.
گر تخته نرد سازد تابوت سرکشم را
لیلاج هم نیارد زآن تخته برد کردن.
مسیح کاشی.
ردای شید قناعت به دوش دارم لیک
زنم به نردطمع تخته بر سر لیلاج.
ظهوری.
و رجوع به لجلاج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تأنیث الیل (لیلهٌ لیلاء و لیلهٌ لیلی) ، شب دراز سخت یا شب سخت تاریک از ماه یا شب سی ام ماه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ هَِ تَ)
شب هنگام
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عزیمت خوان. عزائم خوان. افسونگر. (برهان). ساحر. افسون ساز:
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهرۀ پری از زیر مهرۀ لبلاب.
مسعودسعد.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینۀ لبلاب.
لبیبی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
عشقه. بقله البارده. گیاه پیچک. (منتهی الارب). حلباب. قسوس. عصبه. پیچه. (دهار). حبل المساکین. مهربانک. (زمخشری). داردوست. گیاهی است که بر درختان می پیچد و آن را عشق پیچان گویند. عشقه و آن گیاهی باشد که بر درخت پیچید و گاه باشد که درخت را خشک کند و عربان آن را حبل المساکین و بقلۀ بارده خوانند. (برهان). میویزه. بعضی فارسیان او را مویزه و بوک نیز خوانند. (نزهه القلوب). صاحب بحرالجواهر گوید: عشقه، یسیل منه لبن اذا قطع، حارٌ یابس فی الاولی. یحلل اورام المفاصل و الاحشاء مع فلوس الخیار شنبر و عصیره مع دهن الورد یسکن وجع الاذن تقطیراً. (بحر الجواهر). رجوع به داردوست و لبلاب کبیر و لبلاب صغیر شود:
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب.
مسعودسعد.
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی.
سعدی.
- امثال:
اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض. (مجمع الامثال میدانی).
علیق و علیقی، نوعی از لبلاب. (منتهی الارب). صاحب اختیارات بدیعی گوید: قریوله خوانند و آن نوعی از قسوس است و معروف به ود به عشقه و جلبوب نیز گویند و به شیرازی هرشه خوانند و نبات وی بر هر نبات که نزدیک وی بود پیچیده شود وحبل المساکین گویند و طبیعت آن معتدل بود در حرارت و یبوست و گویند گرم و خشک بود در اول و گویند سرد و تر بود و ملیّن و محلّل بود و اگر عصیر وی با روغن گل به پنبه در گوش چکانند که درد کند سودمند بود. ودرد سر کهن شده را نافع بود و سینه و شش را سود داردو ربو و سدۀ جگر را مفید بود و ورق آن با سرکه سپرز را سود دارد و آب وی مسهل سودا و صفرای سوخته بود. صاحب منهاج گوید شربتی از وی سی درم بود با نبات بی آنکه بجوشانند. غافتی گوید شربتی از وی نیم رطل کتاب (؟) بود چنانچه چهل وپنج درم بود با بیست درم نبات اگر بجوشانند قوت وی ضعیف شود و جهت سرفه که از حبس طبیعت بود و قولنج که سبب آن خلطی گرم بود و محلل ورمی بود که در مفاصل و احشا باشد چون با فلوس خیار چنبر مستعمل کنند قرحۀ امعا را نافع بود و چون با روغن بادام بپزند. و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی نبات بود و لبن لبلاب بزرگ موی بسترد و شپش بکشد و صنف بد وی مسهل خون بود و بدل آن آب ورق خطمی و خبازی -انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسم جنس نباتاتی است که شاخهای او ممتد شده به مجاور آویزد و هر چه بزرگ باشد کبیر گویند و کوچک را صغیر و لبلاب کبیر سفید و سیاه می باشد سفید را گلش سفید و شبیه به شاخ حجامت و تخمش سپید و برگش مانند برگ لوبیا و در تنکابن ککو نامند و سیاه را گلش بنفش و دانه اش سیاه و لبلاب صغیر اقسام است سفید و زرد و سرخ و کبود میباشد و برگ همه ریزه و گل کوچک و تخم در غلاف سیاهی مایل به سرخی و قسمی از آن بی ثمر و ساق جمیع اقسام کبیر و صغیر شیردار است و مرکب القوی ونزد جالینوس در دوم سرد و خشک اند و نزد یوحنابن ماسویه گرم اند و مفتح و مسدد و ملین طبع و محلل و آب آن مسهل مرهالصفراء و چون بجوشانند تفتیح او غالب و اسهال آن کمتر و آب افشردۀ آن بعکس است و برگ کبیر سفید او که مسمی به حبل المساکین است جهت جراحات عظیمه و سوختگی آتش و دردسر و امراض سینه و آب او جهت سرفه و قولنج حاد و با خیارچنبر جهت ورم مفاصل و احشا و قرحۀ امعاء و ربو بی عدیل و سه درهم از گل او جهت قرحۀ امعا و ضماد برگ تازۀ او جهت درد سپرز و مطبوخ او در روغنها جهت تحلیل اورام و دردها و سعوط عصارۀاو با ایرسا و نطرون و عسل جهت دردسر کهنه و با روغن زیتون جهت درد گوش و چرک آن و با موم روغن جهت سوختگی آتش مفید است و قسم سیاه را عصاره اش سیاه کننده موی و برگش جهت قروح خبیثه و گل قسم اخیر که بی ثمر است آشامیدن و فرزجۀ آن مدرّ حیض و بخور او بعد از طهر مانع حمل و آب او شدید الحرارت و حدّت. سترندۀ موی و کشندۀ قمل و بیخ او با شراب جهت گزیدن رتیلا و برگ تازۀ مطبوخ او جهت التیام جراحات خبیثه و سوختگی آتش مفید و از صنف کبیر آنچه برگش با خشونت و درازو مایل بسیاهی مسمی به شحیمه است سرد و خشک و جهت سرفه و قولنج و درد سینه و تبهای مزمنه و ربع و سپرز و ربع رطل از آب او با دو درهم مغره قاطع نزف الدم جمیع اعضا و خشک او رافع قروح خبیثه و تازۀ او التیام دهنده جراحات است و اقسام لبلاب مضر عصب و مثانه و مصلحش شکر و مانع حمل و قاطع حیض است و قدر شربت از آبش از یک وقیه تا سی درم و لبلاب صغیر با قوه محلله و قابضه و مسهل مرهالصفرا و اسلم از سایر اقسام و رافع سرفه که با یبوست طبع باشد و قولنج حاد و محلل ورم مفاصل و با خیارشنبر جهت اورام احشا و تفتیح سدد و اکثر تبها نافع و قدر شربت از آب او تا نیم رطل بابیست درهم نبات -انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه گوید: به رومی او را اریطوس گویند و به پارسی لوغ و اهل سیستان کوک گویند. شمر گوید عصبه به عربی نباتی را گویند که بر درختی که در جوار اوست پیچد و او را لبلاب نیز گویند و بسبب آنکه او دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. اورباسیوس گوید حبل المساکین نوعی است از او، نبات او بزرگ شود و بر درختان پیچیده شود به رومی او را قوسوس گویند. دوس گوید آن بر سه نوع بود رنگ یکنوع او سفید بود و میوۀ او هم سفید است و نوع دوم سیاه است و میوۀ او نیز سیاه بود و بعضی میوۀ این زرد هم بود و نوع سیوم را میوه نبود و شاخهای او باریک بود و برگ او خرد باشد و سفید که به سرخی زند. ابوالخیر گوید او سه نوع است سیاه و سفید چنانکه ذکر رفت و نوع دیگر او را اکیوس گویند برگ او مضاعف بود و او را میوه ای نبود. لس گوید بدروقستوس ضمادی است که از خردل سازند و در وی قلیس به کار برند و قلیس را به لبلاب تفسیر کرده است و در کتاب مجسطی آورده که ستارۀ ذنب الاسد که او را هلبه گویند به برگ نوعی از لبلاب تفسیر کرده است که او را بقسیس گویند مشابه است و این مؤید قول بولس است ’ص اونی’ گوید گرم و خشک است مسهل صفرا و بلغم بود و آماسها را بنشاند و سدۀ جگر بگشاید و او را پاک سازد و تنقیۀ معده بکند آب او با روغن گل سوختگی آتش را سود دارد و چون با روغن گل قطره ای در گوش چکانند درد ساکن کند و چون با سرکه بپزند و بر ورم سپرز طلا کنند نافع بود واگر آب وی در بینی چکانند بوی بد را زایل کند و صداع کهنه را نیکو بود شیر وی شپش بکشد. (ترجمه صیدنۀابوریحان) ضریر انطاکی در تذکره گوید: علم علی کل ذی خیوط تتعلق بمایقاربها و ورق کورق اللوبیا و یسمی قسوس و قینالس و عاشق الشجر و حبل المساکین و بمصر یسمی العلیق و هو بحسب الزهر لونا و الثمر و عدمها و حجم الاوراق انواع. الاسود منه فرفیری الزهر و غیره کزهره فی اللون و یکون غالبه ابیض و منه احمر و ازرق و اصفر والبری لا ثمر له. والمستنبت له ثمار صغار بین اوراقه و ازهاره مبهجه و یسمی حسن ساعه و یطول جداوان قطع خرج منه ابیض و کله یتفرع و لاقوه له بل تسقط فی قلیل من الزمان یابس فی الاولی حارٌ فیها او فی الثانیه او هو بارد ینفع من قرحه المعاء عن تجربه و یدمل الجراح و یفجر الدمامیل خصوصاً باللبن و ینفع حرق النار بالشّمع و کذا ورقه ضماد او زیته اوجاع الاذن قطوراً و عصارته الصداع المزمن سعوطاً بالایرسا و العسل والنطرون و یسود خضابا وان طبخ فی ای دهن کان حلل الاوجاع مروخا والاعیاء و المفاصل و اما الشحیمه منه و هوالخشن المستطیل الورق فینفع من السعال و القولنج و مع المغره من نزف الدم شربا و اوجاع الرئه و السدد و الحمیات و الطحال مطلقاً ولو بلا خل و یحلق الشعر و یقتل القمل طلاء و الاسود یشوّش الذهن و کله یمنع الحیض و الحمل و یضرالمثانه و یصلحه الصمغ و السکر و شربته ثلاثه لاماتحمله ثلاث اصابع (؟) لعدم انضباطه و شرب مائه من اثناعشر الی ثلاثین. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 44هزارگزی جنوب مراغه و پنج هزارگزی شوسۀ مراغه به میاندوآب. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 1894 تن سکنه. آب آن از رود خانه لیلان و چاه. محصول آنجا غلات، نخود، چغندر، توتون، کشمش، بادام و زردآلو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ماشورۀ غلیان که یک سر آن در آب و سر دیگرش متصل به میانه است، (ناظم الاطباء) نی میان کوزۀ قلیان متصل به تنه قلیان، چوبی میان کاواک که در تنه میانۀ قلیان کنند و سر دیگر آن چوب در میان آب کوزۀ قلیان باشد، نای مانند از چوب تراشیده بلندتر از وجبی که در این میانه استوار کنند و درون آب جای گیرد و دود از آن گذرد و در آب درآید و بار دیگر به گلوی قلیان کش برآید، (یادداشت مؤلف)، نی که در گهواره نهند یک سر آن متصل به آلت طفل و سر دیگر در مرغج، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالا شهرستان نهاوند، واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری شهر نهاوند با 761 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نیل آب، آب نیل، آبی که در آن نیل رنگرزی حل کرده باشند:
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامۀ دورنگ به هر مه برآورید،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
موضعی به لرستان محل سکنای شعب ایل دیر کوند، (جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 166)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش اندیمشک شهرستان دزفول، قرای آن در کوه و دامنه واقع گردیده است، این دهستان از 49 قریۀ بزرگ وکوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 19هزار نفر است، شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است، راه های دهستان عبارتند از: قلعه قطب، کره گاب و تنگ پنج، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند، سکنۀ آن 235 تن، آب آن از چشمه، محصول آن غلات، توتون، چغندر، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شب. لیل. (منتهی الارب). رجوع به لیل شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شهرکهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان که دارای 359 تن سکنه است، آب آن از قنات و رودخانه و محصول عمده اش غله، انگور و کاردستی مردم قالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش آبدانان شهرستان ایلام، سکنۀ آن 120تن، آب از چشمه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). توجبه. لاخیز. جریان روانی تند و سریع آب. (ناظم الاطباء) :
رهایی خواهی از سیلاب انبوه
قدم بر جای باید بود چون کوه.
(ویس و رامین).
از زبر سیل بزیر آمد و سیلاب شما
گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید.
خاقانی.
کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد. (سندبادنامه ص 77).
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش بزاد حالی.
نظامی.
سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است. (جهانگشای جوینی).
گرچه کوه است مرد را از پای
هم به سیلاب غم توان انداخت.
سیف اسفرنگ.
هر کجا باشند جوق مرغ کور
برتو جمع آیند ای سیلاب شور.
مولوی.
ببند ای پسر دجله چون آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست.
سعدی.
دور از رخ تو دمبدم از گوشۀ چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت.
حافظ.
از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب.
- سیلاب از سر گذشتن، از چاره گذشتن کاری. تمام شدن و خاتمه پیدا کردن:
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه بدرمبر جفا را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 520 تن سکنه. آب آن از درۀ دیرعلی و چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 175 تن سکنه است، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنین از طایفۀ طیبی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
آپتچن لوراب فرانسوی آواچ (هجاء) آوات سیل. یا سیلاب آب. سیل آب. یا سیلاب ارغوانی. خون روان، لشگر غمزدگان. یا به سیلاب دادن، در سیل فرو بردن غرق کردن، آب فراوان که بر روی زمین جاری شود
فرهنگ لغت هوشیار
میله ای چوبین و مجوف که سرش بمیانه قلیان است و ته آن درآب قلیان قراردارد و دود تنباکو بوسیله آن از میان آب عبور کند و بدهان قلیان کش رسد
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته پیچک بدسگان تبج نیلوپر باغی نیلوفر صحرایی، لبلاب مصری، نیلوفر باغی در برخی ماخذ لبلاب مرادف با عشقه (داردوست) ذکر شده است و اشتباه است زیرا مراد از کلمه لبلاب انواع نیلوفر صحرایی و نیلوفر باغی است که جزو تیره پیچکها و جزو دولپه ییها پیوسته گلبرگ است. یا لبلاب صغیر. نیلوفر باغی. یا لبلاب کبیر. نیلوفر صحرایی توضیح در بعض ماخذ آنرا مرادف با عشقه دانسته اند و عشقه جزو دو لپه ییها جدا گلبرگ است و بالبلاب که جزو تیره پیچکها و جزو دولپه ییها پیوسته گلبرگ است هیچ بستگی ندارد. یالبلاب مصری. گیاهه است از تیره سبزی آساها که شباهت کامل به لوبیا دارد و شامل حدود 20 گونه است و مخصوص نواحی گرم میباشد. میوه آنرا غالبابحالت سبز چیده در اغذیه مصرف میکنند لبلاب. عشقه، عصبه، پیچه، گیاهی است که بر درختان می پیچد و آنرا عشق پیچان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیلا
تصویر لیلا
به شب شبگاه بشب شبانه
فرهنگ لغت هوشیار
میله ای چوبین و مجوف که سرش به میانه قلیان است و ته آن در آب قلیان قرار دارد و دود تنباکو به وسیله آن از میان آب عبور کند و به دهان قلیان کش رسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
((لِ))
کسی که در قمار چیره دست است. قمارباز ماهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبلاب
تصویر لبلاب
((لَ بْ))
پیچک، عشقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیلاب
تصویر سیلاب
سیل، آب بسیار که بر اثر باران های شدید یا ذوب برف ها بوجود آمده باشد
فرهنگ فارسی معین
پویچه، خو، عشقه، نیلوفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاکباخته، پاکباز
فرهنگ واژه مترادف متضاد