جدول جو
جدول جو

معنی لیعه - جستجوی لغت در جدول جو

لیعه
(لَ عَ)
لیعهالجوع، تیزی گرسنگی و سوزش آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیبه
تصویر لیبه
(دخترانه)
مؤنث لبیب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طلیعه
تصویر طلیعه
(دخترانه)
طلایه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیوه
تصویر لیوه
فریبنده، چاپلوس، احمق و نادان، هرزه گو، هرزه گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیعه
تصویر شیعه
گروهی از مسلمانان که معتقد به خلافت بلافصل علی بن ابی طالب و اولاد آن حضرت می باشند، پیرو
شیعۀ امامیه: از فرقه های شیعه که به خلافت بلافصل علی بن ابی طالب و یازده فرزندش، یکی پس از دیگری، معتقدند، شیعۀ اثناعشریه، شیعۀ دوازده امامی
شیعۀ اثناعشریه: از فرقه های شیعه که به خلافت بلافصل علی بن ابی طالب و یازده فرزندش، یکی پس از دیگری، معتقدند، شیعۀ امامیه، شیعۀ دوازده امامی
شیعۀ دوازده امامی: از فرقه های شیعه که به خلافت بلافصل علی بن ابی طالب و یازده فرزندش، یکی پس از دیگری، معتقدند، شیعۀ امامیه، شیعۀ اثناعشریه
شیعۀ اسماعیلیه (باطنیه، سبعیه، هفت امامی): از فرقه های شیعه که بعد از امام جعفر صادق، اسماعیل فرزند آن حضرت را امام می دانند
شیعۀ باطنیه: شیعۀ اسماعیلیه، از فرقه های شیعه که بعد از امام جعفر صادق، اسماعیل فرزند آن حضرت را امام می دانند
شیعۀ سبعیه: شیعۀ اسماعیلیه، از فرقه های شیعه که بعد از امام جعفر صادق، اسماعیل فرزند آن حضرت را امام می دانند
شیعۀ هفت امامی: شیعۀ اسماعیلیه، از فرقه های شیعه که بعد از امام جعفر صادق، اسماعیل فرزند آن حضرت را امام می دانند
شیعۀ زیدیه: از فرقه های شیعه که به جای امام محمد باقر به امامت زید فرزند امام زین العابدین معتقدند، یعنی بعد از فوت امام زین العابدین به جای امام محمد باقر، زید پسر دیگر آن حضرت را امام می دانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیته
تصویر لیته
بادمجان پخته و لهیده، ترشی بادمجان پخته و له شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلیعه
تصویر طلیعه
طلایه، اولین نشانه ای که از هر چیز نمایان و جلوه گر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیره
تصویر لیره
واحد پول انگلستان، ترکیه، قبرس، مصر، سوریه، لبنان، ایرلند و سودان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میعه
تصویر میعه
صمغی که از درخت تراوش کند، روانی، سیال بودن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ عَ)
ولیع. (اقرب الموارد). رجوع به ولیع شود
لغت نامه دهخدا
(صِ عَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 45 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو اهواز به مسجدسلیمان. دشت، گرمسیر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چاه قریۀ زویر. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(طَ عَ)
پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند. پیش قراول. مقدمهالجیش. طلایه. (مهذب الاسماء) (السامی). قومی که پیش مقدمه باشد. (دهار). جاسوس. گروهی که پیش فرستند تا از دشمن واقف شود، و آن را طلایه گویند. (منتخب اللغات). پیشرو لشکر. جاسوس. فوجی که بشب حفاظت لشکر و شهر کند، و مقدمۀ لشکر را نیز گویند و آن فوجی که پیشرو لشکر باشد تا از دشمن واقف شود. (غیاث) (آنندراج). طلیعهالجیش، طلایۀ لشکر و هو من یبعث لیطلع العدو (واحد و جمع در وی یکسان است). ج، طلائع. (منتهی الارب) : طلیعۀ سپاه، رقیب جیش: طلیعۀ خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 589). طلیعه ای فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص 379). سواری چند از طلیعۀ ما دررسیدند و گفتندمولازاده دروغ میگوید. (تاریخ بیهقی ص 618). طلیعه ازچهار جانب بگماشتند. (تاریخ بیهقی ص 356). باید که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته بروید. (تاریخ بیهقی ص 357). نامهای علی تکین بود بر آن جمله که آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعۀ علی تکین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول تا نماز خفتن بطلیعۀما رسید. (تاریخ بیهقی ص 357). طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. (تاریخ بیهقی ص 353). هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید. (تاریخ بیهقی ص 350). سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 451). طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی ص 354). احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام. (تاریخ بیهقی ص 350). برابر طلیعۀ سواران گزیده تر فرستادن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 351). بدین خیمه های تهی و چهارپای شبانی چند منگرید که خصمان در پرۀ بیابانند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چنانکه طلیعۀ ما برود و حالها نیکو بداند. (تاریخ بیهقی ص 493). پس مثال داد تا چهار جانب طلیعه برفت. (تاریخ بیهقی ص 351). تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص 350). احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دوهزار... با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفتند پس هر دو لشکر جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 436). آلتونتاش چون به دبوسی رسیدطلیعۀ علی تکین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). امیرک را نزدیک لشکر برد ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تکین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعۀ لشکر دمادم کنند تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم. (تاریخ بیهقی). امیر مودود نبشته بود که بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاده سواری انبوه. (تاریخ بیهقی ص 471).
هم مطلع جمال خداوندی
هم مشرق طلیعۀ انوارش.
ناصرخسرو.
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعۀ او.
مسعودسعد.
اگر نه ترسان میباشد از طلیعۀ هجر
چرا حشر بشب تیره بیشتر دارد.
مسعودسعد.
و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعۀ آن کرده. (کلیله و دمنه).
طلیعه آمد و آنک سپاه بر اثر است
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم.
سوزنی.
ابوعبداﷲ طائی با جمعی که طلیعه بودند با ایشان بمحاربت ایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). رسول ناصرالدین چون بازمیگشت بر فوجی که طلیعۀ ابوعلی بودند بگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 133).
- طلیعۀ صبح، اول آفتاب.
- طلیعه گاه، محل و جایگاه طلیعه: آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویندخصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ص 353)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
موضعی است در طرف حجاز در سه میلی غضاض. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
فرهنگ لغت هوشیار
لیقه در فارسی: پر زآمه پر زامه آنچه از لاس و پشم و موی و جز آن که در دوات مرکب نهند صوف دوات پرز لیق لیفه: خامه در مرگ تو شد مویه کنان لیقه در سوک تو شد موی کنان. (بهار 212: 2)، صوف یا نخ که در چراغهای روغن گذارند: در هر فتیله یک سیر روغن ونیم سیرلیقه بکار رود، ماده ایست که درسرمه کنند لیق
فرهنگ لغت هوشیار
غضروف و لته و پوسته و زواید گوشت مانند پوست و چربی وغلیزک و نظایر آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیله
تصویر لیله
لیله در فارسی: یک شب یک شب، شب. یا لیله اسری. شب معراج پیغامبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیمه
تصویر لیمه
چرک وسخ: لیمه گوش، کفش چرکین از چرم دباغت نا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لینه
تصویر لینه
مونث لین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیوه
تصویر لیوه
چاپلوس، فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعیعه
تصویر لعیعه
نان گاورس نان گاورس
فرهنگ لغت هوشیار
از لعیعه تازی نان گاورس نان ارزن لعیعه نان گاورس: حدیث حسب حال خویش گفتم صواب آید ندانم یا خطیه. نه گندم دارم از بهر کلیچه نه ارزن دارم از بهر لعیه. ازان سیم وزر و غله چه گویی نصیب سوزنی هل من بقیه ک (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاعه
تصویر لاعه
بی تابی سوز و گداز، دلیر: مرد، چالاک: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکعه
تصویر لکعه
پارسی تازی گشته لکاته زن فرومایه، مادیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذعه
تصویر لذعه
یکبار سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
آب و زمین و مانند آن زمین زراعتی، جمع ضیاع، خواسته متاع کالا. وضعیت و وضیعه در فارسی مونث وضیع بها کاست، سپرده (ودیعه)، پسر خوانده، باژ که فرمانروا گیرد، پهرست باژو ساو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیعه
تصویر خلیعه
بی پروائی و رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیعه
تصویر سلیعه
خوی سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
دیده بان پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند، پیشقراولان، طلایه، جاسوس، مقدمه لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
دوستان، یاران، پیروانی و مسلمانان که معتقد بخلافت علی بی ابیطالب (ع) و اولاد آنحضرت می باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیعه
تصویر بیعه
پیمانش فرما نبرداری خرید و فروش کنشت کلیسا کنشت دیر، جمع بیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیفه
تصویر لیفه
لیفه در فارسی یک پیشند، نرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیعه
تصویر طلیعه
((طَ عِ))
مقدمه لشکر، جلوداران لشکر
فرهنگ فارسی معین
پدیدار گشتن، ظاهر شدن، پیشرو، پیش قراول، طلایه، مقدمه سپاه، آغاز، مقدمه، سپیده، اول آفتاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد