برچسبیدن به دل و دوست گردیدن. (منتهی الارب). وادوسیدن دوستی به دل. (تاج المصادر) ، تیر یا چشم زخم رساندن، لعنت کردن، سزاوار شدن چیزی را. یقال: مایلیط به النعیم، ای مایلیق به، نهان داشتن چیزی را، لاحق گردانیدن کسی را به دیگری. (منتهی الارب)
برچسبیدن به دل و دوست گردیدن. (منتهی الارب). وادوسیدن دوستی به دل. (تاج المصادر) ، تیر یا چشم زخم رساندن، لعنت کردن، سزاوار شدن چیزی را. یقال: مایلیط به النعیم، ای مایلیق به، نهان داشتن چیزی را، لاحق گردانیدن کسی را به دیگری. (منتهی الارب)
چسبانتر: هو الیط بقلبی، او چسبانتر است به دل من. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). الوط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به الوط شود، ضمیر شخصی فاعلی اول شخص مفرد (متکلم وحده) متصل، مانند گفتم، گفته بودم، گفته ام، میگفتم، روم و گویم. (فرهنگ فارسی معین). در فعلهای مختوم به ’ها’ همزۀمفتوح میماند و در غیر آن تنها میم ماقبل مفتوح تلفظمیشود. و رجوع به ’م’ شود، ضمیر شخصی مفعولی که به فعل و اسم ملحق گردد. (از فرهنگ فارسی معین) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). ضمیر مفعولی: زدم یعنی زد مرا. گاه نیز معنی ’خود را’ دهد: برگزیدم بخانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید. جز از ایزد توام خداوندی کنم از دل بتو بر افدستا. دقیقی. زینم همه سنگ است و از آنم همه خاک زانم همه دود است و ازینم همه تف. منجیک. هیچ نایم همی ز خانه برون گوییم در نشاختند به لک. آغاجی. اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش وانگاه گویدم که خروشان مشو خموش. خسروی. من و آشنا اندر آن جام باده از آن پس که افتادم این آشنایی. زینبی. تولای مردان آن مرز و بوم برانگیختم خاطر از شام و روم. سعدی. صدبار می لعل تو جانم به لب آورد ای دوست بکامم برسان یک دم از آن می. سلمان ساوجی. سحرم دولت بیدار ببالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد. حافظ. و رجوع به ’م’ شود
چسبانتر: هو الیط بقلبی، او چسبانتر است به دل من. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اَلوَط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به الوط شود، ضمیر شخصی فاعلی اول شخص مفرد (متکلم وحده) متصل، مانند گفتم، گفته بودم، گفته ام، میگفتم، روم و گویم. (فرهنگ فارسی معین). در فعلهای مختوم به ’ها’ همزۀمفتوح میماند و در غیر آن تنها میم ماقبل مفتوح تلفظمیشود. و رجوع به ’م’ شود، ضمیر شخصی مفعولی که به فعل و اسم ملحق گردد. (از فرهنگ فارسی معین) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). ضمیر مفعولی: زدم یعنی زد مرا. گاه نیز معنی ’خود را’ دهد: برگزیدم بخانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید. جز از ایزد توام خداوندی کنم از دل بتو بر افدستا. دقیقی. زینم همه سنگ است و از آنم همه خاک زانم همه دود است و ازینم همه تف. منجیک. هیچ نایم همی ز خانه برون گوییم در نشاختند به لک. آغاجی. اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش وانگاه گویدم که خروشان مشو خموش. خسروی. من و آشنا اندر آن جام باده از آن پس که افتادم این آشنایی. زینبی. تولای مردان آن مرز و بوم برانگیختم خاطر از شام و روم. سعدی. صدبار می لعل تو جانم به لب آورد ای دوست بکامم برسان یک دم از آن می. سلمان ساوجی. سحرم دولت بیدار ببالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد. حافظ. و رجوع به ’م’ شود
شریک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). انباز، شریک در راه. رفیق راه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خلط، خلطاء، شریک در حقوق ملک مانند آب و راه و جز آن. (منتهی الارب). منه الحدیث: الشریک اولی من الخلیط والخلیط اولی من الجار. (از ناظم الاطباء) ، شوهر، ابن عم، جماعتی که کارشان یکی بود. ج، خلط. خلطاء، گل و لای آمیخته بکاه یا سپست، شیر شیرین آمیخته بشیر ترش، روغنی که در آن پیه و گوشت باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیزش کار. (منتهی الارب) ، هم چره. (یادداشت بخط مؤلف). دو شریک که مواشی را میان خود قسمت نکرده باشند. منه الحدیث: ماکان من خلیطین فانهما یتراجعان بینهما بالسویه، نبیذ از خرما و غورۀ آن و یا از انگور و زبیب و یا از زبیب و خرما و مانند آن که بهم آمیخته باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه الحدیث: اًنه نهی عن الخلیطین أن ینبذا، نهی از آنجهت شد که انواع چون بهم بیامیزند تغییر و مستی زودتر در آن راه یابد، گروه هر جنس مردم بهم آمیخته و واحد در آن نیامده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
شریک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). انباز، شریک در راه. رفیق راه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خُلُط، خُلَطاء، شریک در حقوق ملک مانند آب و راه و جز آن. (منتهی الارب). منه الحدیث: الشریک اولی من الخلیط والخلیط اولی من الجار. (از ناظم الاطباء) ، شوهر، ابن عم، جماعتی که کارشان یکی بود. ج، خُلُط. خُلَطاء، گل و لای آمیخته بکاه یا سپست، شیر شیرین آمیخته بشیر ترش، روغنی که در آن پیه و گوشت باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیزش کار. (منتهی الارب) ، هَم چَرَه. (یادداشت بخط مؤلف). دو شریک که مواشی را میان خود قسمت نکرده باشند. منه الحدیث: ماکان من خلیطین فانهما یتراجعان بینهما بالسویه، نبیذ از خرما و غورۀ آن و یا از انگور و زبیب و یا از زبیب و خرما و مانند آن که بهم آمیخته باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه الحدیث: اًنه نهی عن الخلیطین أن ینبذا، نهی از آنجهت شد که انواع چون بهم بیامیزند تغییر و مستی زودتر در آن راه یابد، گروه هر جنس مردم بهم آمیخته و واحد در آن نیامده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
آنکه با مردم آمیزش بسیار کند. واحد و جمع در آن یکسان است و گاه بر خلطاء و خلط جمع بسته میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجل خلیط، مرد صعب معاشرت
آنکه با مردم آمیزش بسیار کند. واحد و جمع در آن یکسان است و گاه بر خلطاء و خلط جمع بسته میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجل خلیط، مرد صعب معاشرت
بلیت. تکه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفادۀ آن، و غالباً برای ورود به سینما و تماشاخانه یا اتوبوس یا قطار راه آهن و غیره به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلیت شود
بلیت. تکه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفادۀ آن، و غالباً برای ورود به سینما و تماشاخانه یا اتوبوس یا قطار راه آهن و غیره به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلیت شود
تکیه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفاده آن و غالباً برای ورود به اتوبوس و تاتر و سینما و قطار و غیره بکار می رود
تکیه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفاده آن و غالباً برای ورود به اتوبوس و تاتر و سینما و قطار و غیره بکار می رود