جدول جو
جدول جو

معنی لکوک - جستجوی لغت در جدول جو

لکوک
(لُ)
جمع واژۀ لک که معرب و مفرس لکهه است و آن (یعنی لک) به هندی نام عدد صدهزار است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
لکوک
جمع لک، از ریشه هندی سد هزاران
تصویری از لکوک
تصویر لکوک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پکوک
تصویر پکوک
پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، کدین، خایسک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاوک
تصویر لاوک
ظرف بزرگی که در آن خمیر کنند، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکوک
تصویر رکوک
رکو، پارچۀ کهنه، لته، تکه ای از پارچه یا جامه، جامۀ یک لا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکوک
تصویر تکوک
ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند و در آن شراب بخورند، ساغر، بکوک، بلوتک، بلوک، تلوک، برای مثال می گسار اندر تکوک شاهوار / خور به شادی روزگار بهار (رودکی - مجمع الفرس - تکوک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکوک
تصویر بکوک
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بلوتک، بلوک، تلوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکوک
تصویر مکوک
ماکو، جایی در چرخ خیاطی که ماسوره در آن قرار می گیرد، وسیله ای که نخ را دور آن پیچیده و از لای تارها عبور می دهند، مکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوک
تصویر شکوک
شک ها، تردیدها، جمع واژۀ شک
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
سخت سیاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لاک سرخ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به لک رنگ کرده. (از اقرب الموارد). رجوع به لاک و لک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی منحوت از لک و لکۀ فارسی. لکه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از بدنام و بی آبرو.
- ملکوک شدن عرض کسی، بدنام شدن. بی آبرو شدن او. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هکوک
تصویر هکوک
شوخ مرد، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مکوک: ماکو که ماشوره در میان آن کرده جامه دوزند مانند مکوک کج اندر کف جولاهه سد تار بریدی تا در تار دگر رفتی (مولانا)، گونه ای آبخوری، سنگی برابر با یک ششم کفیز افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
فرهنگ لغت هوشیار
شتر تنومند، کوته بالا چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا بگردش در آید سر آن چوب حرکت کند و بدول خورد و دول را بجنباند و دانه بتندی در گلوی آسیا ریزد: چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نزلکلک معین. زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیا در افتد معنی زهی مبین. (مولوی لغ) شتر کوتاه ستبر درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکوع
تصویر لکوع
ناکس لفتره
فرهنگ لغت هوشیار
ظرف چوبین بزرگ و مدور دارای لبه ای کوتاه تغار چوبین دیواره کوتاه: بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر ازنان و گوشت چنانچ از بسیاری گوشت و نان از آن می افتاد آن لاوک به پیش ایشان بنهادند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صک، از ریشه پارسی چک ها چک برات، نامه قباله، جمع اصک صکوک صکاک. یا لیله صک. شب برات شب نیمه شعبان، نوشتن چک را
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه کهنه، پاره که بر جامه زنند جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
گمان مقابل یقین، جمع شکوک، تردید کردن در تکلیف شرع مانند تردید در رکعات نماز. یابه شک افتادن (در افتادن)، شک کردن ارتیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکوک
تصویر بکوک
ظرف به شکل حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان از لکه پارسی به شیوه تازی لکه دار بد نام (شگفت آن که در فرهنگ فارسی معین آمده: بر ساخته از لکه عربی است) لکه دار، بد نام توضیح بر ساخته از} لکه {عربی است
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی از زر یا سیم و غیره که بشکل جانوران مانند شیر گاو مرغ سازند و در آن شراب خورند
فرهنگ لغت هوشیار
پتک آهنگران مطراق، نرده چوبین که بر کنار بام و صفه ایوان سازند تا کسی نیفتد طارمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکوک
تصویر سکوک
چاه تنگ دهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملکوک
تصویر ملکوک
((مَ))
لکه دار، کنایه از بدنام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکوک
تصویر پکوک
((پَ))
پتک آهنگران، نرده جلو ایوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکوک
تصویر تکوک
((تَ))
جام، ظرفی ساخته شده از طلا و نقره که در آن شراب نوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکوک
تصویر چکوک
((چَ))
چعک. جغوک، گنجشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوک
تصویر کلوک
((کُ))
پسر کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوک
تصویر کلوک
بی حیا، گستاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاوک
تصویر لاوک
((وَ))
تغار، ظرف بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکلک
تصویر لکلک
((لِ لِ))
لکلکه، چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید، سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکوک
تصویر مکوک
((مَ))
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند، طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 16 قفیز یا 5 من
فرهنگ فارسی معین
لکه دار، آلوده، بدنام، رسوا، مفتضح
فرهنگ واژه مترادف متضاد