جدول جو
جدول جو

معنی لکران - جستجوی لغت در جدول جو

لکران
(لَ)
دهی جزو دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خیاو و پنج هزارگزی شوسۀ خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 439 تن سکنه. آب آن از چشمه و خیاوچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، میوه جات، صیفی و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکران
تصویر یکران
اسب اصیل و نجیب، اسبی که رنگ او میان زرد و بور باشد، اسبی که یک پا را کوتاه تر از پای دیگر بگذارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکران
تصویر بکران
بنکران، ته دیگ پلو، غذایی که ته دیگ چسبیده و برشته شده باشد، ته دیگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکران
تصویر سکران
مست، آنکه در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده، خمارآلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکران
تصویر اکران
پردۀ سینما، نشان دادن فیلم در سینما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکران
تصویر شکران
شکر کردن، شکر گفتن، سپاسگزاری کردن، سپاس داری
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
شیخ سکران که در چهار فرسخی بغداد مدفون و دیهی بنام وی منسوب است. (از نزهه القلوب ص 36 و تاریخ گزیده ص 791)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مست. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) :
مقعد صدقی نه ایوان دروغ
بادۀ خاصی نه سکرانی ز دوغ.
مولوی.
- سکران طافح، پر از شراب. (مهذب الاسماء).
- سکران ملطخ، شوریده عقل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
سپاسداری. مقابل کفران. (منتهی الارب) (آنندراج). شکر. سپاس. سپاسگزاری. (یادداشت مؤلف). تشکر. (ناظم الاطباء). خلاف کفران. (اقرب الموارد).
- شکران نعمت، سپاسداری نعمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صفت است از شکر، و مؤنث آن شکری ̍ است. (از اقرب الموارد) : ضرع شکران، پستان پر از شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکر. شکور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سپاسداری کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شکر شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
جمع واژۀ ذکر نران. نرینگان. مقابل اناث. ذکور. ذکوره. ذکار. ذکاره. ذکره
عید و عزای یکی از قدّیسان و رؤسای دین یهودو نصاری. یادکرد. زور.

جمع واژۀ ذکر. مردان
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (آنندراج). و رجوع به بکره شود
لغت نامه دهخدا
(لَکْ)
دهی جزء دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 37هزارگزی تازه کندانگوت و سی هزارگزی شوسۀ بیله سوار به آصلاندوز. کوهستانی، گرمسیر و دارای 10 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام شهری در ساحل خزر به مشرق طالش نزدیک سالیان که سابقاً جزو خاک ایران بود و امروز داخل خاک جمهوری آذربایجان می باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
دهی از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 5500 گزی شمال باختری سردشت در مسیر راه ارابه رو بیوران به سردشت. کوهستانی و جنگلی. معتدل و سالم دارای 195 تن سکنۀ شیعۀ کردی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، توتون و مازوج و کتیرا. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 19هزارگزی باختر شهرک، سر راه عمومی مالروی قزوین. کوهستانی و سردسیر. دارای 326 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و گردو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. مزرعۀ دیمی زار مشهور به رزگره شسته جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان سیاه رود بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری گلندوک و 500گزی راه شوسۀ دماوند به تهران، دامنه و سردسیر، دارای 127 تن سکنه، آب آن از سیاه رود، محصول آنجا غلات، لوبیا، باغات و میوه جات، شغل اهالی زراعت، این ده کنار راه ماشین رو واقع است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
موضعی به آمل مازندران، (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوک که بر آن ریسمان می تابند و به عربی آنرا مبرم خوانند. (از آنندراج). و در سایر مآخذ دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’ان’ فارسی:
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
بپیش آهنگ آن بکران چون حور.
نظامی.
- بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) :
بکران بهشت چند سازند
زان موی که این زبان شکافد.
خاقانی.
- بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) :
صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج
بکران چرخ دست بریده برابرش.
خاقانی.
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود.
-
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج
هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود.
بسحاق اطعمه.
هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی
هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی.
بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء بلوک کلاته دهستان مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود. سکنۀ آن 600 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بکر و بکر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بکر شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزء دهستان قشلاق از بخش گرمسار شهرستان دماوند، واقع در 2هزارگزی جنوب باختری گرمسار دارای 646 تن سکنۀ شیعه. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه و بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و پلاس بافی و راه آن مالرو است. سکنه از طایفۀ اصانلو و الیکائی هستند و تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکران
تصویر بکران
ته دیگ پلو
فرهنگ لغت هوشیار
اسب اصیل، 0 اسبی که بهنگام رفتن پای پس راکوتاه تر از پای دیگرگذارد 0 توضیح مولف برهان این کمله را بوزن مکران وظاهرا بضم اول دانسته است ولی رشیدی بفتح نوشته است، 0 رنگ اسب میان زرد و بور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکران
تصویر شکران
سپاسداری سپاسگذاری کردن شگر گفتن مقابل کفران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکران
تصویر سکران
مست مرد مست، جمع سکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکران
تصویر اکران
پرده سینما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکران
تصویر ذکران
جمع ذکر، مردان نرینگان یاد بود جشنی است مر ترسایان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکران
تصویر یکران
اسب اصیل و خوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکران
تصویر شکران
((شُ))
سپاسگزاری کردن، شکر گفتن، مقابل کفران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکران
تصویر سکران
((سَ کْ))
مست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذکران
تصویر ذکران
((ذُ))
جمع ذکر، نران، نرینگان، ذکور، مقابل اناث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکران
تصویر اکران
پردهی نمایش، نمابار
فرهنگ واژه فارسی سره