جدول جو
جدول جو

معنی لویزی - جستجوی لغت در جدول جو

لویزی
سرکشی کردن، مخالف عقیده و یا عمل دیگری کار کردن، بدمستی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دستگاهی الکترونیکی که صورت اشیا و اشخاص و مناظر را از مرکز فرستنده دریافت و پخش می کند، کنایه از سازمانی که مسئولیت تهیه و پخش برنامه های تلویزیونی را برعهده دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوزی
تصویر لوزی
به شکل بادام، بادامی، در ریاضیات شکلی که اضلاع روبروی آن موازی، دو زاویۀ حاده و دو زاویۀ منفرجه دارد، لوزینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لویی
تصویر لویی
لوخ، نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لُو)
منسوب به لوز. بادامی. به شکل لوز. به صورت بادام. وامروز وقتی لوزی گویند مراد این صورت باشد: یکی از اشکال مربع و کلمه لزانژ فرانسه و مشتقات آن بی شبهه از همین کلمه مأخوذ است. معین یا مربع معین (شکلی از اشکال مربع) ، قسمی مروارید به شکل بادام. (الجماهر بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
منسوب است به حویزه. (الانساب). رجوع به حویزه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ وی زَ)
نام دختری که با هابیل از یک شکم بود چنانکه اقلیما با قابیل. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لُغْ غَ زا)
چیستان. (منتهی الارب). لغز. لغیزاء
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مویز. آنچه به مویز نسبت و تعلق دارد. از مویز. (از یادداشت مؤلف) ، شراب که از مویز سازندش. (از یادداشت مؤلف) : شراب مویزی آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد. (نوروزنامه). و رجوع به مویز شود
لغت نامه دهخدا
صفت لیز، نسوئی، لغزانی، ملاست، لغزندگی، لزوجت، لزجی، چسبندگی، لعاب-داری
لغت نامه دهخدا
نام کرسی کانتون نیور از ولایت شاتوشینون به فرانسه، دارای راه آهن و 2724 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو زی ی)
منسوب به لوزیّه که محلتی است به بغداد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی دور نما جهان نما شهر فرنگ دستگاهی است که تصاویر اشیا واشخاص را از مسافت دور بوسیله امواج الکتریکی انتقال دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزی
تصویر لیزی
لغزندگی لغزانی، لزجی چسبندگی
فرهنگ لغت هوشیار
بادامی، بصورت بادام، چهارضلعی که زوایای آن به خلاف مربع قائمه نیست اما اضلاع برابر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مویزی
تصویر مویزی
منسوب به مویز، نوعی شراب که از مویز (زبیب) گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
((تِ لِ یُ))
دستگاهی است که تصاویر اشیاء و اشخاص را از مسافت دور به وسیله امواج الکترونیکی انتقال دهد
فرهنگ فارسی معین
((لُ))
چهار ضلعی که چهار ضلعش برابر است و زاویه های مقابل آن دو به دو مساوی باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلویزیون
تصویر تلویزیون
جام جم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
Televise
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سرکش
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع گوشواره
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
транслировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
транслювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
ออกอากาศ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پخش تلویزیونی کردن
تصویر پخش تلویزیونی کردن
प्रसारित करना
دیکشنری فارسی به هندی