خاییدن و جاییدن چیزهایی که در زیر دندان صدا کند مانند نان خشک و نبات. (ناظم الاطباء). خاییدن و جویدن چیزهایی که صدا کند. مانند نبات و نان خشک. (فرهنگ فارسی معین). کلوجیدن. (آنندراج). و رجوع به کلوجیدن و کلوچ و کلوج شود
خاییدن و جاییدن چیزهایی که در زیر دندان صدا کند مانند نان خشک و نبات. (ناظم الاطباء). خاییدن و جویدن چیزهایی که صدا کند. مانند نبات و نان خشک. (فرهنگ فارسی معین). کلوجیدن. (آنندراج). و رجوع به کلوجیدن و کلوچ و کلوج شود
غیژیدن. کون خیزه کردن. درشت و ناهموار رفتن. (جهانگیری). خزیدن. درشت و ناهموار به راه رفتن. با زانو و کف دست و نشسته به راه رفتن طفلان را نیز گویند. (برهان)
غیژیدن. کون خیزه کردن. درشت و ناهموار رفتن. (جهانگیری). خزیدن. درشت و ناهموار به راه رفتن. با زانو و کف دست و نشسته به راه رفتن طفلان را نیز گویند. (برهان)
جنبیدن چنانکه کرم در جای خویش. در تداول عامه، جنبیدن چنانکه کرم خرد دراز سرخ در آب. جنبیدن چنانکه مار حلقه زده بر خود یا کرمهای بسیاری در جائی از خشکی یا آب. جنبیدن بر جای بی پیش رفتن. مخیدن. پیچان رفتن. جنبیدن چنانکه کرم در آب یا کیک در جامه. جنبیدن با جمع و گرد کردن خود و سپس یازیدن و بازشدن عده بسیاری، مجازاً رفتن و آمدن به آهستگی. جنبیدن به آهستگی، در تداول خانگی و زنان، نمو کردن و بالیدن و بیشتر در کودکان، کمی بزرگ شدن کودک چنانکه خود تواند رفتن. بالیدن و بار اول به راه افتادن کودک خردسال
جنبیدن چنانکه کرم در جای خویش. در تداول عامه، جنبیدن چنانکه کرم خرد دراز سرخ در آب. جنبیدن چنانکه مار حلقه زده بر خود یا کرمهای بسیاری در جائی از خشکی یا آب. جنبیدن بر جای بی پیش رفتن. مخیدن. پیچان رفتن. جنبیدن چنانکه کرم در آب یا کیک در جامه. جنبیدن با جمع و گرد کردن خود و سپس یازیدن و بازشدن عده بسیاری، مجازاً رفتن و آمدن به آهستگی. جنبیدن به آهستگی، در تداول خانگی و زنان، نمو کردن و بالیدن و بیشتر در کودکان، کمی بزرگ شدن کودک چنانکه خود تواند رفتن. بالیدن و بار اول به راه افتادن کودک خردسال
کوچ کردن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین). رفتن ایل و طایفه ای از منزلی برای منزل گرفتن در جای دیگر. از جایی به جایی نقل کردن بنه و کسان. رحلت. ارتحال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وفا چو دید که انصاف از جهان کوچید فغان ز سینه برآورد و گفت کو پدرم. فوقی یزدی (از آنندراج). و رجوع به کوچ و کوچ کردن شود
کوچ کردن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین). رفتن ایل و طایفه ای از منزلی برای منزل گرفتن در جای دیگر. از جایی به جایی نقل کردن بنه و کسان. رحلت. ارتحال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وفا چو دید که انصاف از جهان کوچید فغان ز سینه برآورد و گفت کو پدرم. فوقی یزدی (از آنندراج). و رجوع به کوچ و کوچ کردن شود