جدول جو
جدول جو

معنی لؤلؤ - جستجوی لغت در جدول جو

لؤلؤ
(لُءْ لُءْ)
مروارید خرد. مقابل درّ و مروارید درشت. درّ. گوهر. جوهر. گهر. دانۀ مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مروارید خوشاب. (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان، به قول اسدی در لغت نامه). ج، لاّلی. و بعضی گفته اند که این کلمه اطلاق شود تنها به مروارید درشت و صغار آن را که مرجان باشد لؤلؤ نخوانند و بعضی خلاف آن گفته اند. مرواریدو آن اعم است از درّ و مرجان، و اللؤلوء جنس یشتمل علی نوعیه من الدر الکبار و المرجان الصغار کما قال ابوعبیده بان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلوء یجمعهما. (الجماهر للبیرونی). فیه اربعه لغات: لؤلؤ بهمزتین، لولو بغیر همزه، و بهمز اوله دون ثانیه (لؤلو) و عکسه (لولؤ). معتدل، فی الحر و البردیفرح و یقوی القلب و الباه جداً، الشربه منه دانقان و فیه خواص کثیره. حکیم مؤمن گوید: به فارسی مروارید و به ترکی اینجی نامند و بزرگ مقدار او مسمی به درّ است و آنچه در صدفی منحصر به یکی باشد با وجود بزرگی درّ یتیم نامند و گویند تا سه مثقال ممکن است و از خواص اوست که چون در صدف به نهایت نمو رسد باز به تدریج به تحلیل میرود، مانند ثمر نبات و بهترین او عمانی سفید مدور بزرگ است و زبون ترین او قلزمی و آنچه سیاه و ریز و مایل به سیاهی باشد و سیاه و زرد و غیر مدور و سوراخ دار او مستعمل اطبا نیست. روغن و عرق بوهای کریهه مضر او و جوشانیدن او در آب ترنج و مالیدن به سنباده رافع چرک او و رفع زردی آن و از اسراراست. در آخر دوم سرد و خشک و در تفریح قوی تر از طلا و غواص در اجزای بدن و ملطف و مقوی اعضا و رافع انواع خفقان و خوف و فزع سوداوی، و جهت اسهال مراری و دموی و ضعف جگر و گرده و امراض و بدبوئی دهان و حصاه وحرقت البول و سدد و یرقان و رفع سموم و وسواس و جنون و ربو و ذرورا، و جهت قطع سیلان اعضا و التیام زخمها، و اکتحال او جهت رمد و سلاق و ظلمت بصر و بیاض و سبل و کمته و سنون او جهت پاک کردن دندان و تقویت لثه.طلای محلول او به قول ارسطو رافع برص است در تطلیه اول و غیرمحلول او جهت جذام و جمیع آثار و فرزجۀ او را در منع حمل مجرب دانسته اند و نگاه داشتن او مقوی دل و در دهان داشتن او جهت ازالۀ غم و ضعف دل مؤثرو گویند مضر مثانه و مصلحش بسداست و قدر شربتش تا نیم مثقال و بدلش صدف سفید است و طریق حل او در طریق پنجم از دستور اول مذکور است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
صاحب اختیارات گوید: به پارسی مروارید خوانند. نیکوترین سپید و پاک بود طبیعت آن سرد و خشک بود و لطیف و درد دل را نافع بود. خفقان و غم و نفث دم را نافع بود و شربتی ازوی دو دانگ بود و ریشهای چشم را نافع بود و مقوی آن بود و صحت چشم را نگاه دارد و گویند مضر بود به مثانه و مصلح آن شیر بود و بدل آن یک وزن و نیم آن صدف صافی بود. ابن زهر گوید: در دهان نهند قوت بدل دهد. (اختیارات بدیعی) .ضریر انطاکی در تذکره آرد: معدن معروف کباره الدّر و الفریده فی صدفتها هی الیتیمه واصله دود یخرج فی نیسان فاتحاً فمه للمطر حتی اذا سقط فیه انطبق و غاص حتی یبلغ اواخر اکتوبر و قیل یضرب عروقاً کالشجر اذا بلغ انحلت فهو حیوان فی الاولی نبات فی الثانیه معدن فی الثالثه و اجوده الکبیر الابیض الشفاف المدحرج الرزین الکائن ببحر عمان و اردوءه الصغیر الاسود القلزمی و هو بارد یابس فی الثالثه یعادل الذهب فی التفریح بل هو اعظم و یمنع الخفقان و البخر و ضعف الکبد و الحصی و ضعف الکلی و حرقه البول و السدد و الیرقان و امراض القلب و السموم و الوسواس و الجنون و التوحش و الربو شرباً و الجذام و البرص و البهق و الآثار مطلقاً خصوصاً بالطلاء و یقطع الدم و یدمل القروح ذروراً و الرمد و السلاق و ضعف البصر و البیاض و السبل و الکمته کحلا و یجلو الاسنان و یقع فی التراکیب الکبار و یذهب الذوسنطاریا و احتماله یمنع الحمل مجرب و حمله یقوی القلب بالخاصیه و اجود ما استعمل مملولا بان یغمر فی قاروره بحماض الاترج و تدفن فی الزبل اصاله او فی خل و هو فیه و منه مصنوع من صغاره او صافی صدفه اذا قوم کالعجین بما ذکر و مزج بصاعد الزنبق عن الملح و الزاج بمیزان الترزین و غمس بمحلول الطلق و دور من غیر مس بالید و ثقب بفضه او شعر خنزیر و جفف و شوی فی السمک (و من خواص محلوله) تخلیص الکبریت و عقد الزئبق بما ذکر فی الصابون و هو عمل مجرب و تسعیطه یحل الصداع و مما ینقی او ساخه ان یقلی بماءالارز و یعرک بالسنبادج و تضره الادهان و الاعراق و الروائح الکریهه و شربته الی نصف مثقال - انتهی.
قلقشندی گوید: اللؤلؤ و هو یتکوّن فی باطن الصّدف، و هو حیوان من حیوان البحر الملح، له جلدٌ عظمی کالحلزون و یغوص علیه الغوّاصون فیستخرجونه من قعر البحر و یصعدون به فیستخرجونه منه و له مغاصات کثیره الا ان ّ مظان ّ النفیس منه بسرندیب من الهند و بکیش و عمان و البحرین من ارض فارس و افخره من جزیره خارک بین کیش و البحرین. اما ما یوجد منه ببحرالقلزم و سایر بلاد الحجاز فردی و لو کانت الدره منه فی نهایه الکبرلانه لایکون لها طائل ثمن. و جید اللؤلؤ فی الجمله هو الشفاف الشدید البیاض، الکبیر الجرم، الکثیر الوزن، المستدیر الشکل، الذی لا تضریس فیه ولا تفرطح و لا اعوجاج. و من عیوبه ان یکون فی الحبه تفرطح او اعوجاج، او یلصق بها قشر، او دوده او تکون مجوفه غیرمصمته، او یکون ثقبها متسعاً. ثم من مصطلح الجوهریین انه اذا اجتمع فی الدره اوصاف الجوده، فمازاد علی وزن درهمین، و لوحبه یسمی دراً، فان نقصت عن الدرهمین، و لوحبه سمیت حبه لؤلؤ و ان کانت زنتهااکثر من درهمین و فیها عیب من العیوب، فانها تسمی حبه ایضا. و لا عبره بوزنها مع عدم اجتماع اوصاف الجوده فیها، و تسمی الحبه المستدیره الشکل عند الجوهریین الفأره، و فی عرف العامه: المدحرجه غلطان - و من طبعالجوهر انه یتکوّن قشوراً رقاقاً طبقه علی طبقه حتی لو لم یکن کذلک، فلیس علی اصل الخلقه بل مصنوع. و من خواصه انه اذ اسحاق و سقی مع سمن البقر نفع من السموم. و قال ارسطوطالیس: من وقف علی حل اللؤلؤ من کباره و صغاره حتی یصیر ماءً رجراجاً ثم طلی به البرص اذهبه. و قیمهالدره التی زنتها درهمان وحبه مثلا، او وحبتان مع اجتماع شرائط الجوده فیها سبعمائه دینار. فان کان اثنتان علی هذه الصفه کانت قیمتها الفی دینار کل واحده الف دینار لاتفاقهما فی النظم. و التی زنتها مثقال و هی بصفهالجوده قیمتها ثلاثمائه دینار فان کان اثنتان زنتهما مثقال و هما بهذه الصفه علی شکل واحد لا تفریق بینهما فی الشکل و الصوره، کانت قیمتهمااکثر من سبعمائه دینار و قد ذکر ابن الطویر فی تاریخ الدوله الفاطمیه انه کان عند خلفائهم دره تسمی الیتیمه، زنتها سبعه دراهم تجعل علی جبهه الخلیفه بین عینیه عند رکوبه فی المواکب العظام. و یضره جمیعالادهان و الحموضات باسرها لاسیما اللیمون و هج النار و العرق و ذفر الرائحه و الاحتکاک بالاشیاء الخشنه، و یحلو ماء حماض الاترج الا اذا اشج علیه به قشره و نقص وزنه. فان کانت صفرته من اصل تکونه فی البحر فلاسبیل الی جلائها. (صبح الاعشی ̍ ج 2 ص 95) :
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
لم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار.
فردوسی.
دلاّرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.
فردوسی.
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شده
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود.
عنصری.
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
ز کارنامۀ تو دارم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلوی شهوار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چون لؤلؤ شهوار نباشد جو اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
شکم پر ز لؤلوی شهوار دارد
مشو غره خیره بر وی چو قارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335).
شوراست چو دریا به مثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
به لؤلؤ از او فرق گردون مزین
به قیرو از او روی عالم مقیر.
ناصرخسرو.
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
یکی دریاست دین عالم پر از لؤلوی گوینده
اگر پر لؤلوی گویا کسی دیده ست دریائی.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند ای پور! ترا علم و عمل
ره باب تو همین است بر او بر ره باب.
ناصرخسرو.
وآن ابر همچو کلبۀ ندّافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
گیتی بهشت آیین کند
پر لؤلؤ و نسرین کند.
ناصرخسرو.
گرچه به چشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن.
خاقانی.
به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.
خاقانی.
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
در این دریا که لولوئی ندارد.
خاقانی.
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم.
عطار.
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست.
سعدی.
سپهرش به جائی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.
سعدی.
، مجازاً اشک:
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.
سوزنی.
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.
نظامی.
ز لؤلؤ عقده ها بر ماه می بست.
نظامی.
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ.
سعدی.
، مجازاً باران:
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه).
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لؤلؤ بشست ابر گرد عذارش.
ناصرخسرو.
، مجازاً دندان:
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.
سوزنی.
به لاله تختۀ گل را تراشید
به لولؤ گوشۀ مه را خراشید.
نظامی.
چون صبح خوش بخندید از بیست وهشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش.
خاقانی.
لبت بدیدم ولعلم بیوفتاد از دست
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
نه مروارید از آب شور خیزد
ورا در آب شیرین است لؤلؤ.
سعدی.
لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر حمیم کان.
؟
، گاو دشتی. ج، لئالی. (منتهی الارب). ، نام نوعی از تیغ یمانی است که نشانهای جوی [آن] ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید. (نوروزنامه). ، نام نوعی خرما
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ / دِ)
به لؤلؤ باز بسته. دارای لؤلؤ:
لب چو مرجان و لیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گَ)
لؤلؤریز. مجازاً اشک ریز:
دو نرگس شدش ابر لؤلؤفکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
لؤلؤفروشنده. مرواریدفروش:
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آنکه لؤلؤ سنجد. آزمایندۀ لؤلؤ:
سنگدل چونکه دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت و گشت لؤلؤسنج.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
لؤلؤسازنده. که لؤلؤ پدید آورد:
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤریز
وراز آمدن شب سپهر لؤلؤساز.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
کنایه است از اشک فشان:
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤساز.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
لؤلؤپاشنده. فشانندۀ مروارید
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ پَ)
آنکه لؤلؤ بارد. مجازاً اشکبار:
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(یُءْ یُءْ)
مرغی شکاری شبیه به باشه. ج، یآئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج 2 ص 61) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قسمی از صقر. (یادداشت مؤلف). نوعی از پرندگان شکاری. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
به لؤلؤ انباشته. پر از لؤلؤ:
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ اَ)
عمل لؤلؤافشان:
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤافشانی بر باغ و بساتین نکند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
فشانندۀ لؤلؤ:
لؤلؤافشان توئی به مدحت شاه
عقد پروین بهای لؤلؤ توست.
خاقانی.
، مجازاً گریان:
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ءِ مَ)
لؤلؤ بر هم نهاده، مجازاً سخنان نغز و پربها:
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ءِ)
مروارید رخشان. گوهر آبدار. رجوع به لالا شود:
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ رویش مشک را چون لؤلؤ لالا کند.
منوچهری.
دریای سخنها سخن خوب خدای است
پرگوهر باقی است و پر لؤلؤ لالا.
ناصرخسرو.
هر آن شبه که کند رشته نوک خامۀ او
زمانه باز نداند ز لؤلؤ لالاش.
سنائی.
دریای سینه موج زند آب آتشین
تا پیش کعبه لؤلؤ لالا برآورم.
خاقانی.
هر شب برای صف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند.
خاقانی.
از آن قطره لؤلؤ لالا کند
وز این صورتی سروبالا کند.
سعدی.
طارم اخضر از عکس چمن خضرا گشت
لیکن از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ءِ غُ)
کشندۀ بدرالکبیر به اشارت وزیر قاسم بن عبیدالله به روزگار مکتفی خلیفه. (مجمل التواریخ و القصص ص 370)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ئی یُزْ زَ کَ)
ابوعبدالله محمد بن ابراهیم زرکشی. او راست: تاریخ الدولتین الموحدیه و الحفصیه. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ لَ ءْ)
درخشان. تابنده. لالا. رجوع به لالا شود
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ)
ظاهراً شاعری است باستانی. شمس قیس رازی این دو بیت از وی نقل کند در صنعت سیاقهالاعداد وگوید: هم سیاقهالاعداد است و هم تبیین و هم تفسیر:
سه چیز تو از سه چیز دایم به عذاب
روی از خط و خط ز زلف و زلفت از تاب
سه چیز من از سه چیز پیوسته عذاب
جان از دل و دل ز دیده و دیده ز آب.
(المعجم چ تهران ص 286).
دو بیت دیگر او در لغت نامۀ اسدی به شاهد لغات آمده است، یکی به شاهد لغت صندل:
فکند از بر نار صندل نگار
که تا بر تنش کم کند زخم خار.
دیگری به شاهد لغت پیازکی:
لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چولعل پیازکی
محمد بن احمد بن عمر. زاویه سنن ابی داود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُءْ ضُءْ)
ضئضی ٔ. و رجوع به ضئضی ٔ شود، مرغی است خجک دار که گنجشک را شکار کند، یا همان شقراق است و عربان آن را شوم انگارند و بدان فال بد گیرند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ ءْ لُ)
منسوب به لؤلؤ:
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
وآن کفش دریده و به سر بر لامه.
مرواریدی.
، لؤلؤفروش. (سمعانی) ، مرواریدک و آن قسمی آبله است، شیوه ای ازخط: و این آلت (یعنی قلم) که یاد کرده آمد سه گونه نهاده اند: یکی محرف تمام و آن خط کز آن آید آن را لجینی خوانند، یعنی خط سیمین و دیگری مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند، یعنی خط زرین و سوم محرف تمام و مستوی و آن خط کز آن قلم آیدآن را لؤلؤئی خوانند، یعنی مرواریدین. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ)
امیر، از ملازمان سلطان ابوسعید ایلخان مغول. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 124)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ سُ)
دارای سمی چون لؤلؤ (در صفت براق) :
بریشم لبی بلکه لؤلؤسمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی.
نظامی.
و رجوع به لولوشم شود
لغت نامه دهخدا
(ثُءْ)
آژخ. واروک. وارو. (زمخشری). بالو. پالو. زرک. زلق. مهک. زگیل. گندمه. بژۀ سپید پوست تن. ورمهای کوچکی بسیار سخت و مانند نخود یا کوچکتر از آن و گرد و پاره ای از ارباب لغت گویند ثولول بدون همزه است و باید بجای تلفظ با همزه با واو خواند و از اقسام آن ورمها ورم قرون و ورم مسماریه است چنانکه در بحر الجواهر مسطور است. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، حلمۀ پستان. سر پستان. دگمۀ پستان
لغت نامه دهخدا
(تَ جَلْ لی)
درخشیدن برق و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درخشیدن. (آنندراج). درخشیدن ستاره و برق، افروختن و درخشان شدن شعلۀ آتش. (از اقرب الموارد) ، درخشیدن و نورانی بودن رخسار. (التاج، از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُءْ شُءْ)
شأشاء. خواندن خر برای آب. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان خر را بسوی آب خوانند. (منتهی الارب) ، زجر گوسفند و خر برای رفتن و یاآنکه شؤشؤ خواندن گوسفند برای علف خوردن یا آب نوشیدن است. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان گوسفند و خر و جز آن را زجر کنند تا درگذرد یا ایستاده شود یا به کلمه شؤشؤ گوسپند را برای علف و آب خوانند تا بخورد. (منتهی الارب). رجوع به شأشاء شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
مرد سبک بی وقار و بی تمکین و رذل و سفله. (آنندراج) :
هرکه در کون هلد بغا باشد
گر مزکّی شهر ما باشد
تیز بر ریش آن مزکّی کو
کارسازش لوالوا باشد.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(دُءْ)
سختی و شدت. ج، دآلیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اختلاط و تردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اختلال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُءْ)
امر عظیم. ج، دآلیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُءْ دُءْ)
آخر ماه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لغتی است در دأداء. (منتهی الارب). رجوع به دأداء شود، شب بیست و ششم و بیست و هفتم و بیست و هشتم و بیست و نهم یا سه شب از آخر ماه. ج، دآدی ٔ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ءَ تُلْ کَ رَ)
آبی است به سماوۀ کلب، قلعتی نزدیک طرسوس که به دست مأمون گشوده شد به جنگ. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ءَ)
یکدانه مروارید. یکی لؤلؤ. یکی مروارید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُ ءَ)
بنت عبدالله. محدثه سمع علیها حوالی القرن السابع للهجره المجلس الاربعون من امالی هبه الله بن الحسن بن هبه الله الشافعی. (اعلام النساء ج 3 ص 1364)
مولاه الانصار راویه من راویات الحدیث روت عن ابی حرفه الانصاری المازنی. و روی عنها محمد بن یحیی بن حبان. (اعلام النساء ج 3 ص 1364)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
به صورت لؤلؤ درآمدن:
چون صدف امید میدارم که لؤلوئی شود
قطره ای کز ابر لطفم در دهان افکنده ای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوالوا
تصویر لوالوا
((لَ لَ))
مرد سبک و بی وقار، جلف
فرهنگ فارسی معین