جدول جو
جدول جو

معنی لونالون - جستجوی لغت در جدول جو

لونالون
(لَ / لُو لَ / لُو)
رنگارنگ:
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
لونالون
رنگارنگ رنگ برنگ. توضیح این کلمه را با گوناگون که بهمین معنی است نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
لونالون
((لُ لُ))
رنگارنگ، رنگ به رنگ
تصویری از لونالون
تصویر لونالون
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لو الو
تصویر لو الو
مرد سبک و بی وقار، رذل، سفله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
رنگارنگ، رنگ به رنگ، جور به جور
فرهنگ فارسی عمید
شیطرج، (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
شیطرج. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
شخصی راگویند که سبک و بی تمکین باشد. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ موالی (در حالت رفعی). (ناظم الاطباء). رجوع به موالی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
مرد سبک بی وقار و بی تمکین و رذل و سفله. (آنندراج) :
هرکه در کون هلد بغا باشد
گر مزکّی شهر ما باشد
تیز بر ریش آن مزکّی کو
کارسازش لوالوا باشد.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(قَوْ وا)
جمع واژۀ قوّال. (اقرب الموارد). رجوع به قوال شود
لغت نامه دهخدا
(گوناگون)
مرکب از گون + الف + گون، بمعنی گونه گونه. جوراجور. از لون دیگر. جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اقسام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مختلف از هر قبیل. (ناظم الاطباء). متنوع. نوع به نوع. از چند نوع. رنگارنگ: مردمان (بلوچان) بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). از آنجا (از ناحیت تخس) مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم).
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.
فرخی.
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی. (تاریخ بیهقی ص 697) .چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 433 چ ادیب).
سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.
ناصرخسرو.
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان اورا که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
فرمود تا بنا بر پنبه گذاشتند و بریشتند و ببافتند و کتان و ابریشم کسی نداشت آن روز بیرون آورد فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء ص 36). و در میان هر درخت درخت میوه ای بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء ص 151). این معجونها رادر بیماریهای گوناگون آزموده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مدت پنجاه سال سلاحهای گوناگون میساخت. (فارسنامۀ ابن بلخی).
علم دارد طرف گوناگون
مرو از حد ضرورت بیرون.
نظامی.
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند.
نظامی.
این پر از لاله های رنگارنگ
و آن پر از میوه های گوناگون.
سعدی.
کتب گوناگون، کتابهای مختلف و از هر قبیل. (ناظم الاطباء)، رنگارنگ. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). ملون. به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. لونالون:
چه مایه کرد بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع الدهر.
افتتان، گوناگون آوردن. اًکفاء، گوناگون آوردن قافیه. الونان، گوناگون شدن. امهود، گوناگون پختن. تغوﱡل، گوناگون شدن. تلوﱡن، گوناگون شدن. تلوین، گوناگون. تنویع، گوناگون کردن.تنوﱡع، گوناگون شدن. هول و تهاویل، رنگهای گوناگون دیدن است در مستی. (منتهی الارب).
، حالتهای مختلف:
هر روز هزار بار چون بوقلمون
می گرداند عشق توام گوناگون.
عطار
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو نا)
بوتۀ خاری است که در کوهستان و جاهای کم هیزم سوختنی است، لباس بلند زن که روی پیراهن پوشیده میشود، لباده. (فرهنگ نظام). هر سه معنی مخصوص این مأخذ است و جای دیگر دیده نشد. رجوع به کون و کونده شود
لغت نامه دهخدا
تفسیره لامجمع: و وراء بحر الماء العذاب لوکالوک و تفسیره لامجمع، ای التی لا عماره فیها و لا انیس، رجوع به ماللهند بیرونی ص 118، 125، 142 و 143 شود
لغت نامه دهخدا
رنگ به رنگ رنگا رنگ رنگ برنگ رنگارنگ: و پناه می گیریم بخدای تعالی از زاهدی که فاسدگرداند معده خود را از بسیار خوردن طعامهاء لون بلون توانگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
بمعنی گونه گونه، جورواجور، حالتهای مختلف، متنوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لونا لون
تصویر لونا لون
از ساخته های فارسی گویان رنگا رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
رنگارنگ، مختلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوالوا
تصویر لوالوا
((لَ لَ))
مرد سبک و بی وقار، جلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
متنوع
فرهنگ واژه فارسی سره
الوان، جوراجور، متعدد، متفاوت، متفرق، متلون، متنوع، مختلف
متضاد: مشابه همسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از روستاهای کوهسار فندرسک استارآباد
فرهنگ گویش مازندرانی