جدول جو
جدول جو

معنی لوذ - جستجوی لغت در جدول جو

لوذ
(لَ ذُلْ حَ صا)
نام قریه ای است به جبل عامل، کوهی است در یمن. (منتهی الارب). کوهی است به یمن میان نجران بنی الحارث و میان مطلعالشمس. و میان لوذ و مطلعالشمس در این ناحیه کوهی معروف نیست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لوذ
(سَرْ وَ لَ)
پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب). پناه گرفتن به کسی یا به چیزی یا به جائی. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). پناه جستن. پناه بردن، پوشیده شدن به چیزی. لواذ یا لواذ یا لواد. لیاذ. یقال: لاذ به لوذاً و لواذاً و لیاذاً، گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لوذ
(لَ)
کرانۀ کوه و جانب آن، آنچه بدان احاطه کنند، خم رودبار. (منتهی الارب). کرانۀ وادی. (منتخب اللغات). ج، الواذ
لغت نامه دهخدا
لوذ
کوه کنار، خم رود بار، خم دره، پناه گرفتن
تصویری از لوذ
تصویر لوذ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لول
تصویر لول
در جای خود جنبیدن و پیچیدن، لول خوردن، لول زدن
بی شرم، بی حیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوت
تصویر لوت
غذا، طعام، طعمه، خورش، خوردنی، برای مثال لوت خوردند و سماع آغاز کرد / خانقه تا سقف شد پر دود و گرد (مولوی - ۲۱۴)
برهنه، لخت، عریان، ورت، رت، پتی، عاری، اوروت، لاج، غوشت، معرّیٰ، متجرّد، عور، لچ، تهک
امرد
لوت و پوت: انواع خوردنی ها و طعام ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لور
تصویر لور
ماست چکیده، نوعی پنیر که از شیر بریده و آب گرفته تهیه می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوش
تصویر لوش
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
کسی که دهانش کج باشد، کج دهان، برای مثال زن چو این بشنید، پس خاموش بود / کفشگر کانا و مردی لوش بود (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۴)
کسی که مبتلا به بیماری جذام باشد، مجذوم، جذامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوب
تصویر لوب
هر یک از تقسیمات کوچک یک اندام که به وسیلۀ شکاف، شیار یا دیواره و نیز عملکرد از بخش های دیگر جدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوم
تصویر لوم
ملامت کردن، سرزنش کردن، ملامت، نکوهش، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوح
تصویر لوح
هر چیز پهن مانند سنگ، چوب، استخوان یا فلز، قطعه ای پهن که در مکتب خانه ها بر آن می نوشتند، تختۀ کشتی
لوح محفوظ: در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است، در فلسفه عقل فعال، عقل اول، نفس کلی، در تصوف از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوک
تصویر لوک
حقیر، زبون، عاجز برای مثال لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب / سوی او می غیژ و او را می طلب (مولوی - ۳۷۳)
کسی که دستش معیوب باشد، شل، آنکه روی زانو و کف دست راه برود
نوعی شتر قوی هیکل و بارکش
عشقه، گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، ازفچ، نویچ، دارسج، پاپیتال، نیژ، غساک، جلبوب
ضخیم
لوک و لنگ: آنکه دست و پایش معیوب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوم
تصویر لوم
ناکس و فرومایه شدن، ناکسی، بخل، زفتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوث
تصویر لوث
آلوده کردن، آلایش، آلودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوز
تصویر لوز
بادام، میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، چشم معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شهری است و سرمۀ شلوذی منسوب بدانجاست
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام جایی است در شعر هذیل. ابوقلابۀ هذلی گوید:
رب هامه تبکی علیک کریمه
بألوذ او بمجامعالاضجان
و اخ یوازن ما جنیت بقوه
و اذا غویت الغی لایلحان.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
مرد چست تیزخاطر زیرک زودفهم چرب زبان فصیح (که) گویا پرگالۀ آتش است. لوذعی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
رجوع به لوزه شود
لغت نامه دهخدا
درفش رایت علم بیرق اختر: خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد، ایالت استان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوم
تصویر لوم
ملامت کردن، نکوهش ناکس و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لول
تصویر لول
مست و با نشاط و بی حیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوک
تصویر لوک
حقیر، پست، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوق
تصویر لوق
گولی خوراک نرم
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ گون فام به گونه پسوند چون زرد فام دیز به گونه پسوند چون شبدیز رنگ (سرخی زردی و غیره) : چهارصد گام در چهارصدگام بچهار لون خشت افکنده، جنس نوع قسم. یا از لونی دیگر. بنوعی دیگر بوجهی دیگر: فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. یا از هرلونی. از هرقسم: طغرل اعیان را گرد کردو بسیار سخن رفت از هرلونی. یابرآن لون. لدان قسم بدان وجه: درین راه کسی یاد نداشت تنگی آب برآن لون که به جویهای بزرگ می رسیدیم خشک بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوب
تصویر لوب
کبت (زنبور عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذ
تصویر لاذ
جمع لاذه، از ریشه پارسی لادها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوذ
تصویر عوذ
پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوذ
تصویر حوذ
گردآوردن، سخت راندن، نگاهداشتن، پاس داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوذع
تصویر لوذع
مرد چست تیز خاطر زیرک فصیح
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز شیرین و چرب (خواه لقمه و خواه سخنان خوب و دلکش)، فروتنی چاپلوسی تملق
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته لوف: پیلگوش صباانگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی (نظامی) بنگرید به لوف ابر گیاهی، گیاهی است از تیره قلقاس ها که بنام اریصارون (اریسارون) نیز مشهور است و یکی از گونه های گل شیپوری است اریصارون صراخه نسرش زیس، نام چندگیاه از قبیل انجبار و گونه های آرن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح
تصویر لوح
سلم
فرهنگ واژه فارسی سره