جدول جو
جدول جو

معنی لوح - جستجوی لغت در جدول جو

لوح
هر چیز پهن مانند سنگ، چوب، استخوان یا فلز، قطعه ای پهن که در مکتب خانه ها بر آن می نوشتند، تختۀ کشتی
لوح محفوظ: در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است، در فلسفه عقل فعال، عقل اول، نفس کلی، در تصوف از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است
تصویری از لوح
تصویر لوح
فرهنگ فارسی عمید
لوح
(سَ کَ لَ)
لوح. لواح. لووح. لوحان. تشنه شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی) ، درخشیدن برق. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). تاویدن. (تاج المصادر). تابیدن. (دهار) (زوزنی) ، برگردانیدن گونۀ کسی را سفر یا تشنگی. (منتهی الارب). گونه گردانیدن سفر مردم را. (منتخب اللغات). رنگ بگردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (زوزنی) (تاج المصادر) ، پدید آمدن ستاره. (تاج المصادر). پیدا شدن و برآمدن ستاره. (منتهی الارب). پیدا شدن ستاره و جز آن. (منتخب اللغات) ، دیدن
لغت نامه دهخدا
لوح
(سَرْوْ)
تشنه شدن، لوح، رجوع به لوح شود
لغت نامه دهخدا
لوح
(لَ)
هوای میان آسمان و زمین. (منتهی الارب). میان آسمان و زمین. (مهذب الاسماء)، نام آلتی از آلات ساعات. (مفاتیح العلوم خوارزمی)، پاتختۀ چوبی که جولاهه به انگشتان پا محکم میگیرد. (غیاث)، تخته. (بحر الجواهر) (ترجمان القرآن) (دهار)، تختۀ کشتی. (منتهی الارب)، تختۀ شانه، یعنی تختۀ کتف. تختۀ شانۀ مردم. (مهذب الاسماء). شانۀ آدمی و جز آن. (منتخب اللغات)، کف، استخوان پهن. (بحر الجواهر). هرچه پهن باشد از استخوان و چوب و تخته. (منتخب اللغات). هرچه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن و بر آن نویسند. ج، الواح. جج، الاویح. (منتهی الارب). هر صفحۀ عریض که از چوب یا استخوان باشد. تختۀ چوب و جز آن. (مهذب الاسماء). تختۀ مشق اطفال. پلمه. (برهان). سلم. (برهان) :
سایۀ زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
خاقانی.
لوح پیشانیش را ازخط نور
چون ستارۀ صبح رخشان دیده ام.
خاقانی.
لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم.
خاقانی.
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یداﷲ صد دلستان دیده اند.
خاقانی.
نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم.
خاقانی.
تا لوح جفا درست کردی
سرکیسۀ عهد سست کردی.
خاقانی.
زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود راز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه.
خاقانی.
سکۀ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش.
خاقانی.
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته.
خاقانی.
لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی.
خاقانی.
چون قلم تختۀ زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم.
خاقانی.
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.
خاقانی.
در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است.
خاقانی.
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین.
خاقانی.
چه سود از لوح کو ماند ز نقطۀ اولین حرفی
که از روی گرانباری ز ابجد حرف پایانی.
خاقانی.
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشرۀ عید است زآن پیر دبستانی.
خاقانی.
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیوچهرۀ آدم نقابشان.
خاقانی.
اشک فشان تا به گلاب امید
بسترد این لوح سیاه و سفید.
نظامی.
خوانده به جان ریزۀ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
حروف کائنات ار بازجوئی
همه در توست و تو در لوح اوئی.
نظامی.
چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح ترا از تو بشویند پاک.
نظامی.
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده.
نظامی.
کله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش.
نظامی.
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن.
عطار.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نوشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر.
سعدی.
و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی. (گلستان).
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی.
سعدی.
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است.
سعدی.
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی.
دریاب که نقشی مانداز لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
هرکه از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش به درستی همه چون زر شده است.
سلمان ساوجی.
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.
حافظ.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حافظ از چشمۀ حکمت به کف آور جامی
بوکه از لوح دلت نقش جهالت برود.
حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
از لوح جهان حرف الهی خواندن
خوشتر بود از حرف سیاهی خواندن.
؟
رقیم، لوح ارزیر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: و به فارسی لوح با لفظ کردن و تراشیدن مستعمل است:
مگر ز غمزۀ شیرین به تیشه داد الماس
که لوح فتنه تراشید کوهکن تارک.
طالب آملی.
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه ام
یاد ایامی که این آئینه بی پرداز بود.
بیدل.
رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 312 شود. این کلمه به کلمات دیگری می پیونددو افادۀ معنی خاص می کند، چون: ساده لوح و جز آن، لوح. مقابل قلم. رجوع به لوح محفوظ شود. هو الکتاب المبین و النفس الکلیه فالالواح اربعه: لوح اقضاءالسابق علی المحو و الاثبات و هو لوح العقل الاول و لوح القدر، ای لوح النفس الناطقه الکلیه التی یفصل فیها کلیات اللوح الاول و یتعلق باسبابها و هو المسمی باللوح المحفوظ و لوح النفس الجزئیه السماویه التی ینتقش فیها کل ما فی هذا العالم بشکله و هیئته و مقداره و هو المسمی بالسماء الدنیا و هو بمثابه خیال العالم کما ان الاول بمثابه روحه و الثانی بمثابه قلبه و لوح الهیولی القابل للصور فی عالم الشهاده. (تعریفات) :
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم.
فردوسی.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
بل تا بنماید ترا بر این لوح
همو لوح و همو کرسی یزدان
هم انسان دوم هم روح انسان.
ناصرخسرو.
آیات و علامات بی کرانه.
ناصرخسرو.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
نه زیر قلم جای لوح است و چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.
خاقانی.
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او.
خاقانی.
، دفه: قال سمعت علیاً یقول رحمهاﷲ علی ابی بکر کان اول من جمع (القرآن) بین اللوحین. (کتاب المصاحف ابوبکر عبداﷲ بن ابی داود سجستانی)، التدوین و التسطیر المؤجل الی حد معلوم. (تعریفات اصطلاحات صوفیه)
لغت نامه دهخدا
لوح
(لَ حِ سَ)
نام ناحیتی به سرقسطه. آن را وادی اللوح گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لوح
هوا میان آسمان و زمین، تخته، هر چه که پهن باشد اعم از سنگ یا چوب یا فلز
فرهنگ لغت هوشیار
لوح
((لَ))
هرچه پهن باشد، تخته چوب و جز آن، جمع الواح
تصویری از لوح
تصویر لوح
فرهنگ فارسی معین
لوح
سلم
تصویری از لوح
تصویر لوح
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوحش الله
تصویر لوحش الله
کلمه ای که در مقام تعظیم و استعجاب می گویند، وحشت ندهد او را خدای، خدا او را غمگین و ملول نکند، برای مثال ز رکن آباد ما صد لوحش الله / که عمر خضر می بخشد زلالش (حافظ۲ - ۴۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوح محفوظ
تصویر لوح محفوظ
در روایات اسلامی لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است
در فلسفه عقل فعال، عقل اول، نفس کلی
در تصوف از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَخْ خُ)
راه رفتن به کوتاه گام با بار گران بر پشت. (از منتهی الارب). گران بار رفتن. (المصادر زوزنی). زیر بار گران رفتن. (تاج المصادر بیهقی). با قدمهای کوتاه راه رفتن شخص بسبب سنگینی بار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیارآب. گویند: سحاب دلوح، یعنی ابر بسیارآب. ج، دلح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
شکافها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ فلح. رجوع به فلح شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
ذوطلوح، نام موضعی است. (معجم البلدان).... و طلح ایضاً موضع بین الیمامه و المکه... و یقال ذوطلوح
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درماندن و مانده گردیدن. (منتهی الارب). درمانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد). مانده شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که آبش خشک شده باشد.
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ)
یکی لوح
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از شاعران قرن نهم عثمانی واز مردم پرشتئه و سالک طریق تصوف. وی مدتی در خدمت مرکز افندی به کار اشتغال ورزید. این بیت او راست:
نیجه الدر صبا دن بر اثر یوق
آنکچون کوی دلبر دن خبر یوق
صفا خمخانه سندن دختر رز
و در آنی اما بر چکر یوق.
(قاموس الاعلام ترکی)
حسن افندی. از شاعران عثمانی و از مردم بروسه و مدرس مدرسه حسن پاشای بروسه. وفات وی به سال 1165 هجری قمری این مقطع او راست:
لسان حالمه کیفیت عشقی بیان ایلر
آنکچون کتمز الدن لوحیاهر بار مجموعه.
(قاموس الاعلام ترکی)
از شاعران مداح ایرانی و از مردم اصفهان و وی را قصاید نیکو در حق ائمۀ دوازده گانه است. (تذکرۀ نصرآبادی ص 430) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به لوح. چون لوح: شکل لوحی، از مجسمات جسمی است مربع که ابعاد ثلاثۀ آن مختلف است بر هیئت لوح: اگر هر سه عدد یکدیگر را راست نباشد آن را لوحی خوانند زیراک چون تخته بود. (التفهیم). مؤلف دستورالعلماء گوید (حرف عین) : هرگاه سهروردی در تلویحات کلمه ’لوحی’ (مقابل عرشی) استعمال کند، مرادوی چیزی است که از کتاب (دیگری) اتخاذ کرده است
لغت نامه دهخدا
(لَحا)
ابل ٌ لوحی، شتران تشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوح مزار
تصویر لوح مزار
شوشه سنگ گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح مشق
تصویر لوح مشق
پلمه پلمه آموزش پلمه دبیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح ناخوانده
تصویر لوح ناخوانده
سلم نادیده خویشدان درس نخوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح و قلم
تصویر لوح و قلم
سلم و کلک مراد لوح محفوظ و قلم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح محفوظ
تصویر لوح محفوظ
پلمه ورم (ورم محفوظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح قبر
تصویر لوح قبر
شوشه سنگ گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح طلسم
تصویر لوح طلسم
پلمه جادو پلمه نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح ساده
تصویر لوح ساده
پلمه ساده سلم ساده سلم ننوشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوح
تصویر فلوح
جمع فلح، شکاف ها تراک ها
فرهنگ لغت هوشیار
خدایش نیاندو هاند خدای او را اندوه ندهاد خدای وحشت ندهد او را (در مقام تحسین و استعجاب آید) : زر کناباد ما صد لوحش الله که عمر هضر می بخشد زلالش. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلوح
تصویر صلوح
نیکوکار سازش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوح
تصویر دلوح
ابر زایا ابر پر باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوح
تصویر بلوح
چاه خشک درماندن، خشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سلمی منسوب به لوح. یا شکل لوحی. سطحی است مربع مانند لوح که ابعاد سه گانه آن مختلف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوحه
تصویر لوحه
((لَ حِ))
صفحه تصویر
فرهنگ فارسی معین