ابن صالح ولوالجی مروزی، مکنی به ابوعبدالله. شاعر فارسی زبان از شعرای سامانیان است. منوچهری دامغانی در قصیدۀ خود که در ستایش ابوالقاسم عنصری شاعر قرن پنجم است گوید: آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن... و مراد از دو ولوالجی یکی همین محمد بن صالح است و دومی آن معلوم نیست و می بایست دیگری ازشاعران زمان سامانیان باشد. از جزئیات زندگی شاعر چیزی به دست نیست. عوفی او را ولوالجی دانسته است و هدایت نوایحی و مرحوم قزوینی نوایح را از توابع مرو نوشته اند اما ظاهراً کلمه نوایح دگرگون شدۀ ولواج باید باشد که مأخوذ از این شعر منوچهری است در اشاره به شاعران متقدم بر خود: بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل آنکه از ولوالج آمده آنکه آمد از هری. دو بیت زیر از این شاعر است: جعد بر سیمین پیشانیش گوئی که مگر لشکر زنگ همی غارت بغداد کند وان سیه زلف بر آن عارض گوئی که همی به پر زاغ کسی آتش را باد کند. رجوع به سخن و سخنوران مرحوم فروزانفر و تعلیقات دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی و نیز رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 22 (ص 259 چ نفیسی) و شرح احوال و اشعار رودکی نفیسی ص 1309، 1308 و 1146 شود
ابن صالح ولوالجی مروزی، مکنی به ابوعبدالله. شاعر فارسی زبان از شعرای سامانیان است. منوچهری دامغانی در قصیدۀ خود که در ستایش ابوالقاسم عنصری شاعر قرن پنجم است گوید: آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن... و مراد از دو ولوالجی یکی همین محمد بن صالح است و دومی آن معلوم نیست و می بایست دیگری ازشاعران زمان سامانیان باشد. از جزئیات زندگی شاعر چیزی به دست نیست. عوفی او را ولوالجی دانسته است و هدایت نوایحی و مرحوم قزوینی نوایح را از توابع مرو نوشته اند اما ظاهراً کلمه نوایح دگرگون شدۀ ولواج باید باشد که مأخوذ از این شعر منوچهری است در اشاره به شاعران متقدم بر خود: بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل آنکه از ولوالج آمده آنکه آمد از هری. دو بیت زیر از این شاعر است: جعد بر سیمین پیشانیش گوئی که مگر لشکر زنگ همی غارت بغداد کند وان سیه زلف بر آن عارض گوئی که همی به پر زاغ کسی آتش را باد کند. رجوع به سخن و سخنوران مرحوم فروزانفر و تعلیقات دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی و نیز رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 22 (ص 259 چ نفیسی) و شرح احوال و اشعار رودکی نفیسی ص 1309، 1308 و 1146 شود
از شاعران قرن ششم هجری است که بعد از عهد قطران (متوفی در بعد از 465) و خواجه مسعودسعدسلمان (متوفی در 515) میزیسته است زیرا در اشعار خود از این هردو استاد نام برده و خود را از حیث سخا و سخن بمسعودسعد و در مطلع و مقطع قصاید، سوم فرخی و قطران شمرده است: بیش از این نیست کز سخا وسخن خواجه مسعودسعد سلمانم مطلع و مقطع قصاید را سیوم فرخی و قطرانم. وی از ولوالج ماوراءالنهر بوده و از ظاهر ابیات او چنین برمی آید که چندی در بلاد مختلف ماوراءالنهرو خراسان سرگردان بود. و از آنجمله مدتی در خراسان بسر میبرده و قصایدی در مدح بزرگان آن دیار میپرداخته است. روحی در هزل یگانه زمان بود و در این امر بحدی شهرت داشت که بقول خود اگر نام خدای را زیر لب می خواند مردم گمان میبردند که وی هجای آنان را میخواندو این امر گاهی برای او ایجاد مزاحمت میکرده است. وی در اشعار عادی خود هم جنبۀ شوخی و گاه تهتک و بیحفاظی را رها نمیکرد، و حتی هنگام وصف و تشبیه هم شوخ و بذله گو بود. وصفی که از اسب کندرو خود کرده و پس از این خواهد آمد در عالم خود مطبوع و مقرون بتفریح خاطر است. در تشبیهات خود بسیاری از اشیاء عادی اطراف را وسیله قرار میداد و در همان حال از راه خلاعت درمی آمد، با اینهمه هنگامی که بمدح میرسید، کمال فصاحت و حسن انتخاب کلام را رعایت میکرد و از اینجا معلوم میشود که از بیان مطالب جدی هم عاجز نبود. از احوال و آثار او بیش از این فعلا اطلاعی در دست نیست. از اشعار اوست: من که از دیده ابر نیسانم بر سر آب دیده منشانم ور نه ابرم چرا که ناشده پیر بر جوانی خویش گریانم عمر نوح است مدت غم من زان گشاد از دودیده طوفانم شبه طوسیم بقدر وبسنگ غیرت گوهر بدخشانم چون ز خونی که نام او اشک است گشت رخسار لعل و مرجانم تا سخنهای آبدار جهان چون فروشد چو خاک ارزانم گرچه آبی نشد ز آبادی اندرین خاکدان ویرانم ورچه از روزگار رنگ آمیز نیست حاصل گذشت حرمانم نشگفت ار ز آتش خاطر پخته گردد به عاقبت نانم... چرخ بیداد گر که پیکارش تنگ دارد فراخ میدانم نگشاید مرا در عیدی تا نبندد برای قربانم دهر نکبت رسان کز آسیبش گاه چون گوی و گه چو چوگانم... ترشیهای چرخ ناشیرین کند کرده ست تیز دندانم زین چو گردون و اختر گردون نیست خواب و قرارو امکانم گه بدریا و گه بهامونم گه بایران و گه بتورانم گه به ولوالجم ولایت خویش گه به وخس و بگنج و ختلانم گه بدشت هرات و نیشابور گه بکوه طروق و طورانم گه بباخرز و گه بباوردم گه بگرگانج و گه بگرگانم گه بلابین بلخ بامینم گه غم آگین مرو شهجانم... نه بلشکر چو قیصر و فغفور نه بکشور چورای و خاقانم... بیش از این نیست کز سخا و سخن خواجه مسعودسعدسلمانم... نیست بیگانگی بحمدالله با هنر در میان اقرانم خواجه تاش منست فضل که من بندۀافضل خراسانم لقبم روحی است و چون روح است شعر پرداخته به دیوانم مطلع و مقطع قصاید را سیوم فرخی و قطرانم در بحور و معانی دشوار جد و هزل است گفتن آسانم بمدیح کریم و طعن لئیم سعد برجیس و نحس کیوانم مرده را از مدیح زنده کنم زنده را از هجا بمیرانم... در قصیدۀ بمطلع زیر: دی کرده سوی روز شب تار ترکتاز در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز. اسب کندرو خود را وصف کرده گوید: شبگون هیون من که مباداش دور سنگ مانده درو ز پاردم سست خویش باز آن اسب ناروان که ز بیطاقتی چو آب تا یافتی نشیب نرفتی سوی فراز بردی بهر فراز و نشیبی هزار بار از دست و پای لنگ زمین را بسر نماز خوردی بیک زمان دو جوال او ز که ولیک کردی ز یک جوال تهی بردن احتراز... (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 صص 643-639 باختصار). و رجوع بهمین کتاب و لباب الالباب چ 1335 صص 372-364 و تتمۀ صوان الحکمه ص 157 (حاشیه) و فرهنگ سخنوران شود
از شاعران قرن ششم هجری است که بعد از عهد قطران (متوفی در بعد از 465) و خواجه مسعودسعدسلمان (متوفی در 515) میزیسته است زیرا در اشعار خود از این هردو استاد نام برده و خود را از حیث سخا و سخن بمسعودسعد و در مطلع و مقطع قصاید، سوم فرخی و قطران شمرده است: بیش از این نیست کز سخا وسخن خواجه مسعودسعد سلمانم مطلع و مقطع قصاید را سیوم فرخی و قطرانم. وی از ولوالج ماوراءالنهر بوده و از ظاهر ابیات او چنین برمی آید که چندی در بلاد مختلف ماوراءالنهرو خراسان سرگردان بود. و از آنجمله مدتی در خراسان بسر میبرده و قصایدی در مدح بزرگان آن دیار میپرداخته است. روحی در هزل یگانه زمان بود و در این امر بحدی شهرت داشت که بقول خود اگر نام خدای را زیر لب می خواند مردم گمان میبردند که وی هجای آنان را میخواندو این امر گاهی برای او ایجاد مزاحمت میکرده است. وی در اشعار عادی خود هم جنبۀ شوخی و گاه تهتک و بیحفاظی را رها نمیکرد، و حتی هنگام وصف و تشبیه هم شوخ و بذله گو بود. وصفی که از اسب کندرو خود کرده و پس از این خواهد آمد در عالم خود مطبوع و مقرون بتفریح خاطر است. در تشبیهات خود بسیاری از اشیاء عادی اطراف را وسیله قرار میداد و در همان حال از راه خلاعت درمی آمد، با اینهمه هنگامی که بمدح میرسید، کمال فصاحت و حسن انتخاب کلام را رعایت میکرد و از اینجا معلوم میشود که از بیان مطالب جدی هم عاجز نبود. از احوال و آثار او بیش از این فعلا اطلاعی در دست نیست. از اشعار اوست: من که از دیده ابر نیسانم بر سر آب دیده منشانم ور نه ابرم چرا که ناشده پیر بر جوانی خویش گریانم عمر نوح است مدت غم من زان گشاد از دودیده طوفانم شبه طوسیم بقدر وبسنگ غیرت گوهر بدخشانم چون ز خونی که نام او اشک است گشت رخسار لعل و مرجانم تا سخنهای آبدار جهان چون فروشد چو خاک ارزانم گرچه آبی نشد ز آبادی اندرین خاکدان ویرانم ورچه از روزگار رنگ آمیز نیست حاصل گذشت حرمانم نشگفت ار ز آتش خاطر پخته گردد به عاقبت نانم... چرخ بیداد گر که پیکارش تنگ دارد فراخ میدانم نگشاید مرا در عیدی تا نبندد برای قربانم دهر نکبت رسان کز آسیبش گاه چون گوی و گه چو چوگانم... ترشیهای چرخ ناشیرین کند کرده ست تیز دندانم زین چو گردون و اختر گردون نیست خواب و قرارو امکانم گه بدریا و گه بهامونم گه بایران و گه بتورانم گه به ولوالجم ولایت خویش گه به وخس و بگنج و ختلانم گه بدشت هرات و نیشابور گه بکوه طروق و طورانم گه بباخرز و گه بباوردم گه بگرگانج و گه بگرگانم گه بلابین بلخ بامینم گه غم آگین مرو شهجانم... نه بلشکر چو قیصر و فغفور نه بکشور چورای و خاقانم... بیش از این نیست کز سخا و سخن خواجه مسعودسعدسلمانم... نیست بیگانگی بحمدالله با هنر در میان اقرانم خواجه تاش منست فضل که من بندۀافضل خراسانم لقبم روحی است و چون روح است شعر پرداخته به دیوانم مطلع و مقطع قصاید را سیوم فرخی و قطرانم در بحور و معانی دشوار جد و هزل است گفتن آسانم بمدیح کریم و طعن لئیم سعد برجیس و نحس کیوانم مرده را از مدیح زنده کنم زنده را از هجا بمیرانم... در قصیدۀ بمطلع زیر: دی کرده سوی روز شب تار ترکتاز در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز. اسب کندرو خود را وصف کرده گوید: شبگون هیون من که مباداش دور سنگ مانده درو ز پاردم سست خویش باز آن اسب ناروان که ز بیطاقتی چو آب تا یافتی نشیب نرفتی سوی فراز بردی بهر فراز و نشیبی هزار بار از دست و پای لنگ زمین را بسر نماز خوردی بیک زمان دو جوال او ز که ولیک کردی ز یک جوال تهی بردن احتراز... (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 صص 643-639 باختصار). و رجوع بهمین کتاب و لباب الالباب چ 1335 صص 372-364 و تتمۀ صوان الحکمه ص 157 (حاشیه) و فرهنگ سخنوران شود
جمع واژۀ لاعجه. سوزشها. سوزنده. (غیاث). سوزندگان. سوزندگان جلد و به دردآورندگان بدن: و لواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبائی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 97). انواع حزن و اکتیاب از لواعج آن مصاب بر دلهای ایشان استیلا یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). به لطف مجالست و فرط موانست او اندکی استیناس یافتم و لواعج خوف و انزعاج به انحطاط رسید. (ترجمه تاریخ یمینی)
جَمعِ واژۀ لاعجه. سوزشها. سوزنده. (غیاث). سوزندگان. سوزندگان جلد و به دردآورندگان بدن: و لواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبائی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 97). انواع حزن و اکتیاب از لواعج آن مصاب بر دلهای ایشان استیلا یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). به لطف مجالست و فرط موانست او اندکی استیناس یافتم و لواعج خوف و انزعاج به انحطاط رسید. (ترجمه تاریخ یمینی)
شهری است از اعمال بدخشان پشت بلخ و طخارستان. (معجم البلدان). شهری است خرم به خراسان و قصبۀ تخارستان و با نعمت های بسیار و آب روان و مردمان آمیزنده. (حدود العالم) : گه به ولوالجم ولایت خویش گه به وخش و به کیج و ختلانم. روحی ولوالجی. تو را شیر خواندم همی تا بکشتی به یک زخم شیری به ولوالج اندر. فرخی
شهری است از اعمال بدخشان پشت بلخ و طخارستان. (معجم البلدان). شهری است خرم به خراسان و قصبۀ تخارستان و با نعمت های بسیار و آب روان و مردمان آمیزنده. (حدود العالم) : گه به ولوالجم ولایت خویش گه به وخش و به کیج و ختلانم. روحی ولوالجی. تو را شیر خواندم همی تا بکشتی به یک زخم شیری به ولوالج اندر. فرخی
ابوعبدالله محمد بن صالح. از شاعران دورۀ سامانی است. او راست: جعد بر سیمین پیشانیش گویی که مگر لشکر زنگ همی غارت بغداد کند وآن سیه زلف بر آن عارض گویی که همی به پر زاغ کسی آتش را باد کند. (ازلباب الالباب). هدایت او را نوایحی نوشته است اما نسبت نوایحی شناخته نشد
ابوعبدالله محمد بن صالح. از شاعران دورۀ سامانی است. او راست: جعد بر سیمین پیشانیش گویی که مگر لشکر زنگ همی غارت بغداد کند وآن سیه زلف بر آن عارض گویی که همی به پر زاغ کسی آتش را باد کند. (ازلباب الالباب). هدایت او را نوایحی نوشته است اما نسبت نوایحی شناخته نشد
جمع لاعجه، سوزش ها سوزندگان درد چشانان جمع لاعج ولاعجه سوزندگان پوست و بدرد آورندگان بدن: ولواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبایی برداشت
جمع لاعجه، سوزش ها سوزندگان درد چشانان جمع لاعج ولاعجه سوزندگان پوست و بدرد آورندگان بدن: ولواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبایی برداشت