قالب ها، ظروفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل ها و اندازه های آن درآید، تکه های چوب تراشیده به اندازه های پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل ها، هیبت ها، جسم ها، تن، بدن، کالبدها، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره، جمع واژۀ قالب
قالب ها، ظروفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل ها و اندازه های آن درآید، تکه های چوب تراشیده به اندازه های پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل ها، هیبت ها، جسم ها، تن، بدن، کالبدها، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره، جمعِ واژۀ قالب
آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانۀ کاریز وقت جریان بگردد و گردابش مانند بلبل کوزه شود. آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانۀ کاریز یا ماشوره به وقت برآمدن گردان و بر صورت نایژه باشد. (منتهی الارب) ، چرخشت. دستگاه عصاره کشیدن: یوخذ من حب ّ آلاس... فیدق و یخرج عصارته بلولب و تؤخذ العصاره و تصیر فی اناء. (ابن البیطار)
آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانۀ کاریز وقت جریان بگردد و گردابش مانند بلبل کوزه شود. آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانۀ کاریز یا ماشوره به وقت برآمدن گردان و بر صورت نایژه باشد. (منتهی الارب) ، چرخشت. دستگاه عصاره کشیدن: یوخذ من حب ّ آلاس... فیدق و یخرج عصارته بلولب و تؤخذ العصاره و تصیر فی اناء. (ابن البیطار)
دهی از دهستان ابوالعباس بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز واقع در ده هزارگزی شمال خاوری باغ ملک. دارای 150 تن سکنۀ شیعه. فارسی زبان. محصول آنجا غلات و برنج و انار و مرکبات و بلوط. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است و ساکنین از طایفۀ جانکی هست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان ابوالعباس بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز واقع در ده هزارگزی شمال خاوری باغ ملک. دارای 150 تن سکنۀ شیعه. فارسی زبان. محصول آنجا غلات و برنج و انار و مرکبات و بلوط. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است و ساکنین از طایفۀ جانکی هست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لب بلب. لمالم. مالامال. پر از مایعی تا لبه. پر تا لب چنانکه جامی. لب ریز. مملو. ممتلی. که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن: بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان). مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودی از خون دل من. خاقانی. لبالب جام بر دونان کشیدی پیاپی جرعه ها بر من فشاندی. خاقانی. هر بار بجرعه مست گشتم این بار قدح لبالب آمد. خاقانی. لبالب کرده ساقی جام چون نوش پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش. نظامی. ملک بر یاد شیرین تلخ باده لبالب کرده و بر لب نهاده. نظامی. لبالب کن از بادۀ خوشگوار بنه پیش کیخسرو روزگار. نظامی. بگردان ساقیا جام لبالب بکردار فلک دور دمادم. سعدی. کردیم بسی جام لبالب خالی تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی. سعدی. فیض، لبالب رفتن رود. اطفاح و تطفیح، لبالب کردن خنور. طفوح و طفح، لبالب گردیدن خنور. (منتهی الارب). نزق، لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر وبه معنی پیالۀ مملو از شراب مجاز است: خسرو بیدل توام مست شبانۀ لبت یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم. میرخسرو. هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان. میرخسرو. ، لب بر لب نهادن. (برهان)
لب بلب. لمالَم. مالامال. پر از مایعی تا لبه. پر تا لب چنانکه جامی. لب ریز. مملو. ممتلی. که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن: بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان). مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودی از خون دل من. خاقانی. لبالب جام بر دونان کشیدی پیاپی جرعه ها بر من فشاندی. خاقانی. هر بار بجرعه مست گشتم این بار قدح لبالب آمد. خاقانی. لبالب کرده ساقی جام چون نوش پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش. نظامی. ملک بر یاد شیرین تلخ باده لبالب کرده و بر لب نهاده. نظامی. لبالب کن از بادۀ خوشگوار بنه پیش کیخسرو روزگار. نظامی. بگردان ساقیا جام لبالب بکردار فلک دور دمادم. سعدی. کردیم بسی جام لبالب خالی تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی. سعدی. فیض، لبالب رفتن رود. اِطفاح و تطفیح، لبالب کردن خنور. طفوح و طَفح، لبالب گردیدن خنور. (منتهی الارب). نزق، لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر وبه معنی پیالۀ مملو از شراب مجاز است: خسرو بیدل توام مست شبانۀ لبت یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم. میرخسرو. هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان. میرخسرو. ، لب بر لب نهادن. (برهان)
جمع واژۀ قالب. (ناظم الاطباء). - شکر قوالب،: و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نی شکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد، دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد، سیم مرتبه شکر سرخ، چهارم مرتبه طبرزد، پنجم مرتبه شکر قوالب و ششم مرتبه دردی ماند که آن را قطاره نامند بغایت سیاه و کدر باشد و در هر مرتبه صفا و سفیدی کم شود تا سیاهی و تیرگی بماند و باید که ظلمت وکدورت در اجزاء وصف قند سفید تعبیه باشد تا آنکه قند در مقام قندی از خاصیتی که در ظلمت و کدورت است بقدر احتیاج بهره داشته باشد و چون بمقام نباتی رسد، نبات از آن بهرۀ خود را بردارد... و چنانکه در نبات ظلمت و کدورت مرئی نمیشود در قطاره سفیدی و صفا مرئی نمیشود... و هر یک در مقام خود کمالی و خاصیتی دارند که در دیگری یافت نمیشود، آنجا که نبات مفید است شکر به کار نیاید و جائی که شکر نافع است، نبات فائده ندهد. در این مثال قند صافی روح پاک محمدی است... پس ارواح انبیا را نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند. (منتخب مرصاد العباد نجم الدین رازی)
جَمعِ واژۀ قالب. (ناظم الاطباء). - شکر قوالب،: و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نی شکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد، دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد، سیم مرتبه شکر سرخ، چهارم مرتبه طبرزد، پنجم مرتبه شکر قوالب و ششم مرتبه دردی ماند که آن را قطاره نامند بغایت سیاه و کدر باشد و در هر مرتبه صفا و سفیدی کم شود تا سیاهی و تیرگی بماند و باید که ظلمت وکدورت در اجزاء وصف قند سفید تعبیه باشد تا آنکه قند در مقام قندی از خاصیتی که در ظلمت و کدورت است بقدر احتیاج بهره داشته باشد و چون بمقام نباتی رسد، نبات از آن بهرۀ خود را بردارد... و چنانکه در نبات ظلمت و کدورت مرئی نمیشود در قطاره سفیدی و صفا مرئی نمیشود... و هر یک در مقام خود کمالی و خاصیتی دارند که در دیگری یافت نمیشود، آنجا که نبات مفید است شکر به کار نیاید و جائی که شکر نافع است، نبات فائده ندهد. در این مثال قند صافی روح پاک محمدی است... پس ارواح انبیا را نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند. (منتخب مرصاد العباد نجم الدین رازی)