جدول جو
جدول جو

معنی لوالب - جستجوی لغت در جدول جو

لوالب
(لَ لِ)
جمع واژۀ لولب. (آنندراج). رجوع به لولب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبالب
تصویر لبالب
پر، لبریز، مالامال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوالب
تصویر قوالب
قالب ها، ظروفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل ها و اندازه های آن درآید، تکه های چوب تراشیده به اندازه های پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل ها، هیبت ها، جسم ها، تن، بدن، کالبدها، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره، جمع واژۀ قالب
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
رونده و درآینده در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رونده در چیزی و داخل شوندۀ در آن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو لَ)
لولا، نر و ماده ای. بند آهنین پس در. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانۀ کاریز وقت جریان بگردد و گردابش مانند بلبل کوزه شود. آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانۀ کاریز یا ماشوره به وقت برآمدن گردان و بر صورت نایژه باشد. (منتهی الارب) ، چرخشت. دستگاه عصاره کشیدن: یوخذ من حب ّ آلاس... فیدق و یخرج عصارته بلولب و تؤخذ العصاره و تصیر فی اناء. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(لَوْ وا)
تشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان ابوالعباس بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز واقع در ده هزارگزی شمال خاوری باغ ملک. دارای 150 تن سکنۀ شیعه. فارسی زبان. محصول آنجا غلات و برنج و انار و مرکبات و بلوط. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است و ساکنین از طایفۀ جانکی هست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
لب بلب. لمالم. مالامال. پر از مایعی تا لبه. پر تا لب چنانکه جامی. لب ریز. مملو. ممتلی. که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن: بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من.
خاقانی.
لبالب جام بر دونان کشیدی
پیاپی جرعه ها بر من فشاندی.
خاقانی.
هر بار بجرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد.
خاقانی.
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش.
نظامی.
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده.
نظامی.
لبالب کن از بادۀ خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار.
نظامی.
بگردان ساقیا جام لبالب
بکردار فلک دور دمادم.
سعدی.
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.
سعدی.
فیض، لبالب رفتن رود. اطفاح و تطفیح، لبالب کردن خنور. طفوح و طفح، لبالب گردیدن خنور. (منتهی الارب). نزق، لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر وبه معنی پیالۀ مملو از شراب مجاز است:
خسرو بیدل توام مست شبانۀ لبت
یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم.
میرخسرو.
هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم
لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان.
میرخسرو.
، لب بر لب نهادن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
لبالب الغنم، غوغا و آواز گوسپندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ صِ)
چاههای مغاک تنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عِ)
جمع واژۀ لاعب و لاعبه. رجوع به لاعب و لاعبه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
شهری از خراسان است. (بلاذری). و ظاهراً صحیح کلمه ولوالج باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
شخصی راگویند که سبک و بی تمکین باشد. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
قسمی از عود بخور است
لغت نامه دهخدا
(لَ هَِ)
جمع واژۀ لاهب. آتشهای شعله زن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لَ ءِ)
جمع واژۀ لائب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لِ)
جمع واژۀ قالب. (ناظم الاطباء).
- شکر قوالب،: و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نی شکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد، دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد، سیم مرتبه شکر سرخ، چهارم مرتبه طبرزد، پنجم مرتبه شکر قوالب و ششم مرتبه دردی ماند که آن را قطاره نامند بغایت سیاه و کدر باشد و در هر مرتبه صفا و سفیدی کم شود تا سیاهی و تیرگی بماند و باید که ظلمت وکدورت در اجزاء وصف قند سفید تعبیه باشد تا آنکه قند در مقام قندی از خاصیتی که در ظلمت و کدورت است بقدر احتیاج بهره داشته باشد و چون بمقام نباتی رسد، نبات از آن بهرۀ خود را بردارد... و چنانکه در نبات ظلمت و کدورت مرئی نمیشود در قطاره سفیدی و صفا مرئی نمیشود... و هر یک در مقام خود کمالی و خاصیتی دارند که در دیگری یافت نمیشود، آنجا که نبات مفید است شکر به کار نیاید و جائی که شکر نافع است، نبات فائده ندهد. در این مثال قند صافی روح پاک محمدی است... پس ارواح انبیا را نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند. (منتخب مرصاد العباد نجم الدین رازی)
لغت نامه دهخدا
(طَ لِ)
جمع واژۀ طالب
لغت نامه دهخدا
(خَ لِ)
جمع واژۀ خالبه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خالبه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لِ)
جمع واژۀ حالب. (منتهی الارب). چشمه ها. (ناظم الاطباء).
- حوالب البئر، منبعهای چاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- حوالب العین، منبعهای چشمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غده های منبع اشک. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ لِ)
جمع واژۀ سالبه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لواعب
تصویر لواعب
جمع لاعب و لاعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوالب
تصویر قوالب
جمع قالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبالب
تصویر لبالب
مالامال، مملو، لب ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواهب
تصویر لواهب
جمع لاهب، آتش های فراوان جمع لاهب و لاهبه آتشهای شغله زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولوالبصائر
تصویر اولوالبصائر
بینادلان خداوندان بینش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولب
تصویر لولب
آبریز مار پیچی، میخ پیچ، چرخشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواب
تصویر لواب
تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
((لَ یا لُ لَ))
آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانه کاریز یا ماسوره به هنگام جریان بگردد و به صورت نایژه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوالب
تصویر قوالب
((قَ لِ))
جمع قالب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبالب
تصویر لبالب
((لَ لَ))
پر، مالامال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواهب
تصویر لواهب
((لَ هِ))
جمع لاهب و لاهبه، آتش های شعله زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواعب
تصویر لواعب
((لَ عِ))
جمع لاعبه
فرهنگ فارسی معین
آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو
متضاد: تهی، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد