جدول جو
جدول جو

معنی لهفت - جستجوی لغت در جدول جو

لهفت
(لُ فَ / لِ هَُ)
به معنی لعبت و آن صورتی باشد که دخترکان از پارچه سازند و با آن بازی کنند. (از برهان). صورتی است که دخترکان از جامه و جز آن سازند و در هند او را کودیه خوانند. (جهانگیری). به معنی لعبت است که طفلان ودختران بدان بازی کنند و آن صورتی است سایه دار و فارسیان عین را به هاء بدل کنند (لعبت = لهفت) ، چنانکه عفعف سگ را هف هف گویند. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
لهفت
بنگرید به لعبه صورتی که دختران از پارچه سازند وبا آن بازی کنند جمع لهفتان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هفت
تصویر هفت
شش به علاوۀ یک، عدد «۷»
در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفت
تصویر لفت
لفت دادن، کنایه از کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن
شلغم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سلجم، شلجم، شلم
لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هفت
تصویر هفت
مقداری از آب یا آشامیدنی دیگر که به یک بار فرو دهند، جرعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهفت
تصویر نهفت
نهفتن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه نوا، پنهان، مخفی، برای مثال به خراد برزین جهاندار گفت / که این نیست بر مرد دانا نهفت (فردوسی۱ - ۲/۱۷۱۵)
خفا، خلوت، داخل، پناهگاه، برای مثال که تا زنده ام چرمه جفت من است / خم چرخ گردان نهفت من است (فردوسی - ۱/۱۸۵)جای مخفی، جای خوابیدن،
کنایه از قبر، کنایه از حرم سرا، برای مثال مر این سه گرانمایه را در نهفت / بباید همی شاهزاده سه جفت (فردوسی - ۱/۹۵)کنایه از انبار، کنایه از خزانه، به طور پنهانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهات
تصویر لهات
زبان کوچک، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است، کنج، ملاز، ملازه، کده
کام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهف
تصویر لهف
کلمه ای که با آن اظهار حسرت کنند، افسوس، دریغ
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
نعت فاعلی از لفت به معنی روی گردانیدن از کسی و او را از رأی و ارادۀ وی برگردانیدن. (از منتهی الارب) :
ثقاه من الاخوان یصفون ودّه
و لیس لما یقضی به اﷲ لافت.
ابواحمد یحیی بن علی منجم
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جزیره ای است به بحر عمان، میان این دریا و هجر و آن جزیره بنی کاوان باشد که عثمان بن ابی العاصی الثقفی به روزگار عمر بن الخطاب بگشود و ازآنجا به فارس رفت و شهرهای آن فتح کرد. عثمان را بدین جزیره مسجدی است معروف. لافت از آبادترین جزایر بحر و بدان جا قری و چشمه ها و عمارات بوده است. اما بدین روزگار (عهد یاقوت) که من سفر دریا کردم و بارها به کشتی درآمدم از آن چیزی نشنیدم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ فا)
زن ستم دیدۀ پریشان روزگار فریادخواه دریغخورنده. ج، لهافی، لهاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
لهف. دریغ. و رجوع به لهف شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ هَُ)
پنهان. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). پوشیده. (برهان قاطع). پنهان کرده. (رشیدی). مکتوم. مستور. نهفته:
به خراد برزین جهاندار گفت
که این نیست بر مرد دانا نهفت.
فردوسی.
زمین را ببوسید زنگی بگفت
ز نزد بهو نامه دارم نهفت.
اسدی.
در این ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت.
اسدی.
بسی پند و راز است گوید نهفت
بر پهلوان باید امشب بگفت.
اسدی.
گزارشگر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت.
نظامی.
به جامع شدم هم بر آنسان که گفت
نکردم ولی فاش راز نهفت.
نزاری.
- از نهفت برآوردن، باز گفتن. اظهار کردن. فاش کردن. ابراز کردن. آشکار کردن. گشادن و علنی کردن:
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت.
فردوسی.
بیامد دمان و به مادر بگفت
سراسر برآوردراز از نهفت.
فردوسی.
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت.
فردوسی.
- از نهفت برگشادن، اظهار کردن. گشادن و باز گفتن:
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو باز گفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همانا شنیدی که دانا چه گفت
چو راز سخن برگشاد از نهفت.
فردوسی.
- از نهفت بیرون کشیدن، آشکار کردن. از پرده بیرون کشیدن:
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت.
فردوسی.
- از نهفت گشادن، آشکار کردن. فاش کردن:
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز وبگشای راز از نهفت.
فردوسی.
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت.
فردوسی.
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت.
فردوسی.
- از نهفت گشاده کردن، ابراز کردن. آشکار کردن. ظاهر کردن:
به دانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت.
فردوسی.
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت
که گوهر گشاده کند از نهفت.
فردوسی.
- اندر نهفت داشتن، مخفی داشتن. مکتوم داشتن. پوشیدن و پنهان داشتن:
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت.
فردوسی.
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشتش نیکو اندر نهفت.
فردوسی.
- بر نهفت، مخفیانه:
که کردید هنگام کین بر نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت.
فردوسی.
- به نهفت، مخفیانه. در خلوت. نهانی. به نهان:
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست داده ای می گفت.
سعدی.
- چیزی یا جائی نهفت داشتن، در آن آسودن و جای گرفتن:
جز این دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردۀ من نهفت.
فردوسی.
کسی آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان خاک دارد نهفت.
فردوسی.
- در نهفت، به رمز. به کنایه. (یادداشت مؤلف) :
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.
فردوسی (یادداشت مؤلف).
- در نهفت آوردن، انبار کردن. در جائی نگه داشتن:
تو خواهی که برخیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری.
فردوسی.
- در نهفت داشتن، مخفی کردن. پوشیده و مکتوم داشتن:
همی داشت تخم کیی در نهفت
ز گوهر به گیتی کسی را نگفت.
فردوسی.
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت.
فردوسی.
چو ایشان برفتتد سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت.
فردوسی.
- در نهفت کردن، انبار کردن. خزینه کردن. اندوختن:
سر تخت شاهی بدو داد و گفت
که دینار هرگز مکن در نهفت.
فردوسی.
- در نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و پوشیده ماندن:
همه راز شاپور با او بگفت
نماند آن سخن نیک و بد در نهفت.
فردوسی.
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت.
فردوسی.
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت.
فردوسی.
- نهفت داشتن، مکتوم داشتن. پوشیده داشتن. مخفی کردن:
یکایک برادر به خواهر بگفت
که این گفته بر شه نداری نهفت.
فردوسی.
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت.
فردوسی.
به آذرگشسب و یلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت.
فردوسی.
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت.
؟
- نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و مخفی ماندن:
ز خاقان چو بشنید بهرام گفت
که پنداشتم کاین بماند نهفت.
فردوسی.
اگر گرگسار این سخن ها که گفت
چنین است این هم نماند نهفت.
فردوسی.
به جائی بخواهم فکندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت.
فردوسی.
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی باز گفتند و گفت.
سعدی.
، راز. سر. (یادداشت مؤلف) :
سخن گوی بگشاد بند از نهفت
سخن های قیصر به موبد بگفت.
فردوسی.
، سر. مقابل علانیه و علن:
همه هر چه دید آشکار و نهفت
به پیش پدر یک به یک باز گفت.
فردوسی.
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
چو درد جدائی ز شایسته جفت.
اسدی.
، پرده. حجاب.
- اندر نهفت، در پرده. مستور. مخفی. مستتر:
هنرهای او نیست اندر نهفت
نباشد کس او را به آفاق جفت.
فردوسی.
، خفا. خلوت:
وز آن پس به فرزانۀ خویش گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت.
فردوسی.
بدیشان بگفت آنچه بایست گفت
همان نیز با مریم اندر نهفت.
فردوسی.
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخنها کنم در نهفت.
فردوسی.
چو آسوده بالی به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت.
اسدی.
بپرسید از او عارفی در نهفت
چه حکمت در این رفتنت بود گفت.
سعدی.
، دل. خاطر. ضمیر. (یادداشت مؤلف) :
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت.
فردوسی.
به هنگام بدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من در نهفت.
فردوسی.
فرستاده آمد به بهرام گفت
که رازی که داری برآر از نهفت.
فردوسی.
، باطن. (یادداشت مؤلف). سرشت:
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داری اندر نهفت.
فردوسی.
- در نهفت، باطناً:
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسپ این است گفت.
اسدی.
، درون. (یادداشت مؤلف). توی. تو. داخل. اندرون:
نگه کرد یکتن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت.
فردوسی.
ز ملاح گرشاسپ پرسیدو گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت.
اسدی.
سر او گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر واز بر.
بگشت و ویس را جست از همه جای...
فخرالدین اسعد.
، مکمن:
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد هور تیغ از نهفت.
فردوسی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، غیب. (یادداشت مؤلف) :
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت.
اسدی.
، جای. مسکن. محل. مکان. (یادداشت مؤلف) :
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت.
فردوسی.
، آرامگاه. خانه. آسایشگاه. سرا:
بدین سرکشی از توایمن نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت.
فردوسی.
همیشه دل و شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد.
فردوسی.
به پیران بگفت آنچه بایست گفت
ز دشت اندرآمد به سوی نهفت.
فردوسی.
رجوع به معنی بعدی شود، جای خفتن. جای شب بسر بردن. منزل. (یادداشت مؤلف). جای استراحت و آسایش. جائی که در آن بیتوته کنند و برآسایند. رجوع به معنی قبلی شود:
بزد حلقه را بر در و بار خواست...
پرستندۀ مهربان گفت: کیست ؟
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخجیرگاه...
از او باز ماندم به بیچارگی
چنین اسب و زرین ستامم به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی
کنیزک بیامد به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت.
فردوسی.
مکن خو به پرخفتن اندرنهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
خواهی تا مرگ نیابد ترا
خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز نهفتی بجوی
یا به فلک بر شو بی نردبان.
(از رسایل اخوان الصفا).
- جای نهفت، جای خفتن و آسودن. قرارگاه. آسایشگاه:
فرود آمد از اسب جای نهفت
نگه کرد، در سایه داری بخفت.
فردوسی.
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت.
فردوسی.
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت.
اسدی.
، گور. مدفن. قبر. (یادداشت مؤلف) :
هر آنکس که او پارسی بودگفت
که او را (اسکندر را) جز ایران نباید نهفت.
فردوسی.
که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
، حرم. حرمخانه. اندرون. حرم سرا. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت هر چار جفت تواند
پرستار خاک نهفت تواند.
فردوسی.
کلید شبستان ورا داد و گفت
برو تا که را بینی اندر نهفت.
فردوسی.
وز آن پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت.
فردوسی.
، خلوت خانه ملوک و سلاطین. (برهان قاطع). خلوتسرای ملوک. (رشیدی) (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، انبار خانه. (یادداشت مؤلف) :
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت.
فردوسی (یادداشت مؤلف).
رجوع به معنی بعدی شود، گنجینه. (فرهنگ خطی). خزینه. گنج. مخزن:
زواره بفرمود تا هرچه گفت
بیاورد گنجور او از نهفت.
فردوسی.
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت.
فردوسی.
به زن گفت گازر که ای نیک جفت
چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت.
فردوسی.
، جائی و موضعی که در میان دیوار بجهت ذخیره گذاشتن سازند. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود،
{{قید}} محرمانه. سری:
بپرسید شاه آن سخن ها نهفت
بدو پهلوان آنچه بد بازگفت.
اسدی.
ز کار بهووان زنگی نهفت
همه هرچه بد رفته آن شب بگفت.
اسدی.
دل پهلوان گشت از او شاد و گفت
دگر پرسش نغز دارم نهفت.
اسدی.
،
{{اسم مصدر}} پوشیدگی. (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به نهفتگی شود، پنهان کردنی. (انجمن آرا). رجوع به نهفتنی شود،
{{اسم}} نام شعبه ای است از موسیقی. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (جهانگیری). نام شعبه موسیقی از مقام بزرگ. (غیاث اللغات). یکی از 24 شعبه موسیقی قدما که با حجازی، عراق و بزرگ مناسب است. امروزه یکی از گوشه های نوا است که در آن تغییری به گام نوا داده نمی شود و نوت شاهد آن هم درجۀ پنجم گام نو است. نهفت شبیه حجاز است. (خالقی، مجلۀ موزیک) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لُ فَ)
به معنی لعبتان است که جمع لعبت باشد، یعنی صورت بازیچۀ دخترکان که از جامه سازند و لحبتان هم به نظر رسیده است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
عدد اصلی میان شش وهشت (7) وپنج بعلاوه ّ دو سبعه. توضیح ازمیان اعداد شماره هفت ازدیرباز مورد توجه اقوام مختلف جهان بوده است. وجود برخی عوامل طبیعی مانند تعدادسیاره های مکشوف جهان باستان وهمچنین رنگهای اصلی وامثال آنها موید رجحان وجنبه مابعد طبیعی آن گردید توضیح، ازترکیبات هفت آنچه که اسم عام بشمارروند درسطور آینده نقل میشوند وآنچه که جنبه اسم خاص دارنددربخش 3 . مندرج خواهندشد. اندک خشکیی که بعد ازتری بهم رسد دمی ازآب شربت، شراب ومانند آنها که فروکشند جرعه قورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهف
تصویر لهف
اندوهگین گردیدن، دریغ خوردن، حسرت خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
چپدستی آرامی تازی گشته گاو ماده، نیمه چیزی، کناره چیزی، زن گول، شلخم در نوشتن، پیچیدن، پوست کندن از درخت، پر چسبانیدن بر تیر، روی گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهفت
تصویر نهفت
پنهان، پوشیده، مکتوم، مستور
فرهنگ لغت هوشیار
زبان لسان، گفتار: با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و صدق لهجت... حاصل است میبینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهفه
تصویر لهفه
دریغ، رسانه (حسرت)، اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوفت
تصویر لوفت
پرز پرز دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهات
تصویر لهات
زبان کوچک که در بیخ حلق قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هفت
تصویر هفت
((هَ))
عدد اصلی میان شش و هشت (7)
هفت قلم آرایش: کنایه از آرایش تمام، بزک کامل
خواب هفت پادشاه را دیدن: کنایه از به خواب عمیق فرو رفتن
هفت کفن پوساندن: کنایه از مدت ها پیش مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هفت
تصویر هفت
((هُ))
دمی از آب، شربت، شراب و مانند آن ها که فرو کشند، جرعه، قورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هفت
تصویر هفت
((هِ))
اندک خشکی ای که بعد از تری به هم رسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهف
تصویر لهف
((لُ فَ))
صورتی که دختران از پارچه سازند و با آن بازی کنند، جمع لهفتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهف
تصویر لهف
((لَ هَ))
اندوهگین گردیدن، حسرت خوردن، افسوس خوردن، دریغ ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهف
تصویر لهف
((لَ))
حسرت، اندوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هفت
تصویر هفت
Seven
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هفت
تصویر هفت
sete
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هفت
تصویر هفت
siete
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هفت
تصویر هفت
siedem
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هفت
تصویر هفت
семь
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هفت
تصویر هفت
сім
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هفت
تصویر هفت
zeven
دیکشنری فارسی به هلندی