جدول جو
جدول جو

معنی لنگرگه - جستجوی لغت در جدول جو

لنگرگه
(لَ گَ گَهْ)
مخفف لنگرگاه:
یکی را به لنگرگه خویش ماند
دگر را به قدر رسن پیش راند.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
جای لنگر انداختن و ایستادن کشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنگوته
تصویر لنگوته
لنگ کوچک که برای ستر عورت به کمر ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگرده
تصویر انگرده
غژم، غژمه، دانۀ انگور که از خوشه جدا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ گَ)
دهی از دهستان سگوند است که در بخش زاغۀ شهرستان خرم آباد واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ گَهْ)
منظرگاه:
دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر) (فرهنگ نوادر لغات). رجوع به منظرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(َل کَ گَهْ)
لشکرگاه. جای لشکر. معسکر. معرکه. (؟) (نصاب) :
به لشکرگه دشمن اندرفتاد
چو اندر گیا آتش تیز و باد.
دقیقی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز.
فردوسی.
ز اسبان گله هر چه بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه.
فردوسی.
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صد هزار.
فردوسی.
بخارا پر از گرز و کوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود.
فردوسی.
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
به لشکرگه آمد از این رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه.
فردوسی.
به لشکرگهش کس فرستاد زود
بفرمودتا خواسته هر چه بود.
فردوسی.
به لشکرگهش برد خواهم کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون.
فردوسی.
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی بر این گونه جوینده بهر.
فردوسی.
پیاده به پیش اندر افکنده خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با تخت همراه بود.
فردوسی.
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
ز اسپان گله هر چه شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود.
فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
بدید آن نشان نشیب و فراز.
فردوسی.
همانگه ز لشکرگه اندرکشید
بیامد سپه را همه بنگرید.
فردوسی.
به لشکرگه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و رخ شده آبنوس.
فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.
فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه های دراز.
فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و پر از غم دل از کار اوی.
فردوسی.
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشۀ دل بدانگونه بود.
فردوسی.
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست وگرز گران برکشید.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش.
فردوسی.
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یک سو ز انبوه بود.
فردوسی.
بجایی که بودند اسبان یله
به لشکرگه آورد چوپان گله.
فردوسی.
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرۀ سبز باز کرد از بر.
فرخی.
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر.
فرخی.
چون به لشکرگه او آینۀ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 54).
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو
من ایستاده همره عارض به عرضگاه.
سوزنی.
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش.
خاقانی.
محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت
دارندۀ لشکرگه این هفت بنایی.
خاقانی.
لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ای سپاه حق بعون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین.
خاقانی.
لشکرگه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا.
نظامی.
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشکرگهی را.
نظامی.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی.
نظامی.
خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای
دید لشکرگهی و جست از جای.
نظامی.
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشکرگه دل.
نظامی.
چون که به لشکرگه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید.
نظامی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.
سعدی.
به لشکرگهش برد و بر خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ /نِ بَ هََ زَ)
کشتی که به سبب گرانی به جای خود تواند ایستاد. (آنندراج) :
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردیددریائی.
محمدسعید اشرف
لغت نامه دهخدا
(لَ)
موضعی در 16071گزی قم میان قم و شوراب (در طول راه آهن قم به کاشان) و بدانجا ایستگاه ترن باشد. رجوع به لنگه رود شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ)
نام شهری کنار راه رامسر به لاهیجان میان کیاکلا و دیوشل، واقع در 539900گزی تهران، دارای پستخانه و تلگرافخانه. شهر کوچک لنگرود در 14هزارگزی لاهیجان و 13هزارگزی رودسر واقع شده است و مختصات جغرافیائی آن به شرح زیر است: طول 50 درجه و 10 دقیقه و 30 ثانیه و عرض 37 درجه و 11 دقیقه. جادۀ شوسۀ رشت به شهسوار از وسط شهر عبور کند و مغازه و بناهای معتبر در طرفین آن احداث شده است و نمایندۀ کلیۀ ادارات دولتی به استثنای پادگان نظامی در این شهر وجود دارد. آب آشامیدنی سکنه از چاه و آنهائی که بضاعت دارند از چشمۀ لیله کوه که در سه هزارگزی جنوب شهر واقع است تأمین می گردد و مدتی است که اقداماتی برای لوله کشی آب لیله کوه شده و ممکن است به زودی عملی گردد. جمعیت لنگرود حدود 16هزار است و در حدود 1200 باب خانه مسکونی و 500 باب مغازه و دکان و 7 مسجد دارد. روزهای شنبه و چهارشنبه بازار عمومی لنگرود است. در این شهر، یک دبیرستان و چهار دبستان پسرانه و دو دخترانه هست و کار خانه برق شهر در شرف تأسیس است. تعداد تلفن های شهری در حدود پنجاه است و کار خانه برنج پاک کنی و پیله خفه کنی دولتی دارد. از آثار قدیمی لنگرود یک بقعه به نام سیدحسین کیا و مسجدجامع است. پل آجری بین دو محلۀ این شهر روی رودخانه نیز از ابنیۀ قدیمی است. قرای موبندان، بازارده، پلت کله، گلباغ چالکیاسر نزدیک و متصل به شهر میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام رودخانه ای در جوار شهر لنگرود که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی از دهستان ژاوه رودبخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی خاور رزاب، کنار رود خانه کماسی. کوهستانی و سردسیر. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ دَ / دِ)
نعت فاعلی ازلنگیدن. آنکه لنگان رود. که لنگ لنگان قدم بردارد
لغت نامه دهخدا
(لُتَ / تِ)
لنگی باشد کوچک که درویشان و فقیران و مردم بی سر و پا بندند. (جهانگیری). و به هندی نیزهمین معنی دارد. (برهان). لنگی کوچک که فقرا و درویشان در میان بندند و بدان ستر عورت کنند. مؤلف گوید: اصل این لغت لنگ کوته بوده، یک کاف را به جهت سهولت کلام چنانکه رسم پارسیان است حذف کرده اند. (از فرهنگ انجمن آرای ناصری). و صاحب بهار عجم گوید: تحقیق آن است که لنگوته لغت هندی است مرکب از لنگ بالکسر به معنی نره و اوت به واو مجهول به معنی پناه و پرده و فارسیان هاء بدان ملحق کرده و استعمال کنند. (آنندراج). این کلمه را مردم سیام از ما گرفته اند و به معنی قسمی ازار به کار برند.
و اینکه در بعض نسخ برهان قاطع لنگونه (با نون) آورده غلط است:
دل به فراغت ده و لنگوته بند
ازجهت زر نه به جان پوته بند.
شاه داعی.
برمیکنم به روی میان بند جانماز
لنگوته را معارض شلوار میکنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
برو ای دامک شلوار که بر دیدۀ تو
راز لنگوته نهان است و نهان خواهد بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 161).
گه به لنگوته اش کنند بدل
گه بود زیر جامه در قصار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 34).
و حضرت خیرالبریّه علیه السلام لنگوتۀ خود را عنایت کرد که شعار وی (شعار جسد زینب زوجه رسول (ص)) ساختند. (حبیب السیر ج 1 جزو سیم ص 148). و اکثر مردم کالیکوت برهنه اندام باشند، لنگوتها از ناف تا بالای زانو بسته. (حبیب السیر ج 2 ص 397). احتیاک، شلوار و لنگوته بر میان سخت بستن
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از لنگیدن
لغت نامه دهخدا
(رِ نِ)
ژان لوئی فرانسوا. نقاش فرانسوی. مولد پاریس (1724-1805 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ دَ / دِ)
دانۀ انگور که از خوشه جدا شده باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ)
جائی که کشتی در دریا بایستد و پیشتر نتواند رود. دهانه و یا جائی از دریا که کشتی آنجا بایستد. خور. بندر. کلاّء. (منتهی الارب) : مرسی، مراسی، لنگرگاهها
لغت نامه دهخدا
تصویری از لنگر گه
تصویر لنگر گه
جایی از دریاکه کشتی در آن بایستد و پیشتر نتواند رفت، بندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگره
تصویر زنگره
زنگوله. یا زنگله روز آفتاب خورشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگره
تصویر بنگره
صدار مادر در هنگام خوابانیدن طفل خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
جای ایستادن کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جگرگه
تصویر جگرگه
محل جگر در شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگه
تصویر لشکرگه
لشکرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگیده
تصویر لنگیده
بهنگام رفتن بیک جانب بلند و کوتاه شده بسب نقص پا یا خستگی شلیده
فرهنگ لغت هوشیار
لنگی است کوچک که درویشان و فقیران و مردم بی سرو پا بر میان بندند: بر میکنم بروی میان بند جا نماز لنگوته را معارض شلوار می کنم. (نظام قاری 25 لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگنده
تصویر لنگنده
آنکه در راه رفتن بلنگد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگر گاه
تصویر لنگر گاه
جایی از دریاکه کشتی در آن بایستد و پیشتر نتواند رفت، بندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
جای توقف کشتی در بندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگوته
تصویر لنگوته
((لُ تَ یا تِ))
لنگی است کوچک که درویشان و فقیران و مردم بی سر و پا بر میان بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگرگاه
تصویر نگرگاه
منظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
اسکله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنگره
تصویر کنگره
همایش
فرهنگ واژه فارسی سره
اسکله، بارانداز، بستنگاه، بندر، بندرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرپا
فرهنگ گویش مازندرانی
لنگ په
فرهنگ گویش مازندرانی