جدول جو
جدول جو

معنی لنجیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

لنجیدنی
(لَ دَ)
درخور لنجیدن. بیرون کشیدنی. آختنی. آهختنی. که لنجیدن و آختن آن ضروری است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
درآوردن، بیرون کشیدن، از ریشه درآوردن چیزی از جایی، آهختن
خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجیدگی
تصویر گنجیدگی
جا گرفتگی، حالت گنجیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجیدگی
تصویر سنجیدگی
سنجیده بودن، آزمودگی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
رنج دیدگی. تعب دیدگی. رنجش، دلتنگی. آزردگی خاطر. دلگیری. (ناظم الاطباء) : اگر خواهی از رنجیدگی دور باشی آنچه نرود مران. (قابوسنامه) ، اندوه. ملالت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ اَ دَ)
جمع کردن و اندوختن. (برهان). اندوختن. گرد آوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
این ترازو که آنچه برسنجد
جز همه سود خویش نفلنجد.
مختاری
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی سنجیده، پختگی، وزنه. (منتهی الارب). رجوع به سنجیده و سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ)
درخور سنبیدن. سوراخ کردنی. که توانش سفتن
لغت نامه دهخدا
(رَ دی دَ)
قابل رندیدن. آنچه درخور رندیدن باشد. آنچه توانش رندیدن. رجوع به رندیدن و رند و رنده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
زخم خوردگی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لاسیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی لنگیده
لغت نامه دهخدا
(لُ دَ / دِ)
حالت و چگونگی لندیده
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ دَ/ دِ)
حالت و چگونگی لنجنده. صفت لنجنده
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
که لرزیدن آن ضروری است، ازدر لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لخشیدن. درخشیدنی، که لخشیدن آن ضروری است
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ)
لایق خندیدن. سزاوار خندیدن. مضحک
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لیسیدن. لعوق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
درخور سنجیدن. از در سنجیدن، موزون. وزن. کشیدنی
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لنگیدن. که لنگیدن سزای اوست
لغت نامه دهخدا
(لُ دی دَ / دِ)
ازدر لندیدن. درخور لندیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی لنجیده. رجوع به لنجیده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگنجد. آنچه درخور گنجیدن باشد. و رجوع به گنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ زَ دَ)
بیرون کشیدن. (برهان). از جائی بیرون کشیدن. کشیدن از جائی. آهختن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). آختن. کشیدن:
کسی را کش تو بینی دردقولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان.
و گفت اگر نه شرف، تواضع استی حکم فقیر آنستی که بزود میلنجیدی. (تذکرهالاولیاء عطار) ، رفتن به ناز و کبر چنانکه عکه رود با جنبانیدن دم دراز خود:
از بهر چه دادند ترا عقل چه گوئی ؟
تا خوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از گندیدنی
تصویر گندیدنی
آنچه که لایق گندیدن باشد متعفن شدنی، فاسد شدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
بیرون کشیدن، آختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیدگی
تصویر گنجیدگی
کیفیت گنجیده گنجایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدنی
تصویر خندیدنی
سزاوار خندیدن، لایق خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
اندوختن گرد آوردن: این ترازو که آنچه برسنجد جز همه سود خویش نفلنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیدنی
تصویر گنجیدنی
آنچه در خور گنجیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلنجیدن
تصویر فلنجیدن
((فَ لَ نْ دَ))
اندوختن، گرد آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
((لَ دَ))
درآوردن، بیرون کشیدن، خرامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلنجیدن
تصویر فلنجیدن
جمع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
قابل سنجش، سنجش پذیر، قابل ارزشیابی، وزن کردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدّیّت
دیکشنری اردو به فارسی