جدول جو
جدول جو

معنی لمبوزه - جستجوی لغت در جدول جو

لمبوزه
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امروزه
تصویر امروزه
در این زمان، در این عصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خربوزه
تصویر خربوزه
خربزه، میوه ای بیضی شکل، درشت، شیرین، معطر و آبدار با پوست ضخیم، بوتۀ این میوه که کوتاه و ساقه هایش بر روی زمین خوابیده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمبزه
تصویر کمبزه
نوعی میوه شبیه خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
(لَ تِ نِ)
لیسبن پایتخت کشور پرتقال. رجوع به لیسبن شود. یاقوت در معجم البلدان گوید: لشبونه... و یقال اشبونه بالالف، هی مدینه بالاندلس یتصل عملها باعمال شنترین و هی مدینه قدیمه قریبهمن البحر غربی قرطبه و فی جبالها البزاه الخلص و لعسلها فضل علی کل عسل الذی بالاندلس یسمی ّ اللاذرنی یشبه السکر بحیث انه یلف فی خرقه فلایلونها و هی مبنیه علی نهر تاجه والبحر قریب منها و بهامعدن التبر الخالص و یوجد بساحلها العنبر الفائق و قد ملکها الافرنج فی سنه 537 و هی فیما احسب فی ایدیهم الی الاّن - انتهی. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: نامی است که اعراب لیسبن پایتخت پرتقال را داده اند و اشبونه نیز گویند
لغت نامه دهخدا
بهار عجم و آنندراج آرند: ’در جهانگیری و رشیدی به بای موحده و واو مجهول و زای معجمه مکرو فریب...’:
طالب چو به معذرت بهم زد پوزه
ناچار ز بخل او گرفتم روزه
گل آمد و کنبورۀ چندی آورد
شهرستانی است پر گل و کنبوزه.
حکیم شفایی (از آنندراج و بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ/ زِ)
رجله (بقله الحمقاء). (از تذکرۀداود ضریر انطاکی ج 1 ص 350). و رجوع به یربوز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
به لغز. به لغز آمیخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (: افلاطون) یرمز حکمته و یسترها و یتکلم بها ملغوزه. (عیون الانباء از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
مؤنث ملبوب. دابه ملبوبه، ستور پیش بند پالان بربسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ رُ زُ)
پزشک و کریمینالیست (جرم شناس) ایتالیائی، مولد ونیز (1835-1909 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ سَ)
دوشه دو لمبورگ، ایالت قدیمی از هلند که امروزه میان بلژیک و هلند تقسیم شده است. قسمت متعلق به بلژیک دارای 360هزارو قسمت متعلق به هلند دارای 545هزار تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
نام قومی: و من صنهاجه، لمتونه. و من لمتونه ملوک المرابطین، الذین کان منهم امیرالمسلمین یوسف بن تاشفین بانی مدینه مراکش من المغرب الاقصی، و هم الذین انقرض ملکهم بدوله الموحدین. (صبح الاعشی ج 1 ص 363)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ادوارد رنه دو. نام روزنامه نویس و قاضی فرانسوی. مولد پاریس (1811-1883م.) مؤلف ’کنت بلو’
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ / زِ)
خربز. خربزه. تلفظ دیگریست در خربزه: از حکمت باری تعالی در مصر خربوزه به انواع است بطوری که چون شخص فقیری در آن دشت پرحرارت تشنه و بی طاقت شود، میتواند که با جزئی پول خریده نائرۀ عطش خودفرونشاند. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به خربزه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ زَ/ زِ)
منسوب به امروز. امروزی، سرشتها. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
قصبه ای است درآفریقای غربی در کنار رود کنگو و در 120 کیلومتری مصب همین رود کشورهای اروپایی در این قصبه مراکز تجارتی دایر کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
لغت نامه دهخدا
کیسه ای که ازپوست نازک دباغی شده حیوانهایی نظیر بز وگ وسفند تهیه می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امروزه
تصویر امروزه
این زمان این عهد همین عصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبوسه
تصویر ملبوسه
مونث ملبوس
فرهنگ لغت هوشیار
میوه کال و نارس (مانند طالبی گرمک خربزه)، یا مثل کمبزه بزمین کوبیدن، محکم بزمین کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره کدوییان که میوه اش درشت و شیرین و آبداراست. بوته آن کوتاه و ساقه هایش روی زمین میخوابد، میوه گیاه مزبور
فرهنگ لغت هوشیار
بر گشته مزوجه و مزدوجه بنگرید به مزدوجه مجوزه در فارسی مونث مجوز: پروانه یافته روا شده روا گشت مونث مجوز جمع مجوزات
فرهنگ لغت هوشیار
مبرزه در فارسی مونث مبرز هویدا مبرزه در فارسی مونث مبرز سر آمد مونث مبرز جمع مبرزات. مونث مبرز جمع مبرزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوسه
تصویر لبوسه
پوشیدگی پرخیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبونه
تصویر لبونه
شیردار (میش شتر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمبزه
تصویر کمبزه
نارس خربزه را گویند، کالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزه
تصویر آموزه
((زِ))
درس، یک واحد آموزشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمبزه
تصویر کمبزه
((کُ بُ زِ))
خیار زرد و درشت، خربزه نارس، کنبیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امروزه
تصویر امروزه
((اِ زِ))
این زمان، این عهد، همین عصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموزه
تصویر آموزه
درس، تعلیم
فرهنگ واژه فارسی سره
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی
بید فرش، بیدی که نمد را تباه کند
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد، فراوان، انباشته
فرهنگ گویش مازندرانی
سمور جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
تنه، بدنه ی انسان غیر از سر، بدنه ی هرچیز
فرهنگ گویش مازندرانی