جدول جو
جدول جو

معنی لمبان - جستجوی لغت در جدول جو

لمبان
این واژه کاربرد پسوندی دارد و به معنای فرو ریخته است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لابان
تصویر لابان
(پسرانه)
عبری از عربی، لین، سفید، نام پدر همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لبان
تصویر لبان
شیر مکیدن، شیر نوشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبان
تصویر لبان
صنوبر، کندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
درخشیدن، روشن شدن، درخشندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمبان
تصویر رمبان
رمبیدن، رمبنده، در حال خراب شدن و فروریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهبان
تصویر لهبان
تشنه، انسان یا حیوان که احتیاج به نوشیدن آب دارد
فرهنگ فارسی عمید
زن بدکار که پیر شده باشد و زن های دیگر را به فحشا و بی عفتی وادار کند، برای مثال به خود گفتم عجب نبود که نفرت / کنند از صحبت لنبان لبیبان (نزاری - لغت نامه - لنبان)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
خوار فروتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ خَ)
لمع. درخشیدن. (تاج المصادر). بروق. تلألؤ. تابش. درخشیدن. درفشیدن. تافیدن. تابیدن. لموع: و روزکور را از لمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود. (تاریخ بیهق ص 4). و لمعان انوار سروری در جبین او مبین گشته. (گلستان) ، اشارت کردن. لمع
لغت نامه دهخدا
(لِ مَ)
رود خانه لمزان، نامی که به قسمی از رود خانه اسیر دهند، بدین ترتیب که رود خانه اسیر که آبی شور دارد چون به صحرای گله دار رسد آن را رود شور گله دار نامند... و چون به قریۀ کمشک رسد رود خانه کمشک نامیده می شود و چون به قریۀ هرنگ جهانگیریه رسد آن را رود خانه شور هرنگ گویند و باز چون ده فرسخ بیشتر روی به مشرق رود و به قریۀ لمزان جهانگیریه رسد آن را رود خانه لمزان گویند، و آنگاه ده فرسنگ دیگر به سوی جنوب رود و در یک فرسنگی شرقی بندر کنگ از توابع بندرلنگه داخل خلیج فارس گردد. (از فارسنامۀ ناصری)
نام دهی مرکز دهستان لمزان بخش بستک شهرستان لار، واقع در72هزارگزی جنوب خاوری بستک، کنار راه شوسۀ بستک به بندرلنگه. جلگه، گرمسیر و مالاریائی و دارای 631 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات آنجا غلات و تنباکو. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
سفلی، دهی است از دهستان بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 18هزارگزی شمال اردبیل و 8هزارگزی راه شوسۀ اردبیل به خیاو. هوای آن معتدل و دارای 112 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نگریستن. (تاج المصادر). لمح. (منتهی الارب). و رجوع به لمح شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام طایفه ای قتال و خونریز. در سرزمین ایشان از بسیاری شکر جملۀ طعامها شکرین باشد. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ)
لنبران. دهی جزء دهستان اوزوم دل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در بیست هزارگزی باختر ورزقان و شش هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، سردسیر و دارای 869 تن سکنه. آب آن ازچشمه و رود خانه اهر. محصول غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سخت تشنه. (مهذب الاسماء). تشنه. (منتهی الارب). ج، لهاب
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لهیب. لهاب. لهب. لهب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ مُ)
لامغان. لمغانات. (رجوع به هر دو کلمه شود). لنبگ. (ماللهند ص 206). شهری است از دیار سند از اعمال غزنین. شهری است (به حدود هندوستان). برمیانه، بر کنار رود نهاده و بارگه هندوستان است و جای بازرگانان است و اندر او بتخانه هاست و در این شهر بازرگانان مسلمانانند مقیم و آبادان است و بانعمت. (حدودالعالم). نام شهری بوده میان غور و غزنین. علاءالدین حسین بن حسین غوری، ملقب به جهانسوز که با سلاطین غزنویه مخاصمه داشته و غزنین را گرفته و آتش زده گفته است:
جهان داند که من شاه جهانم
چراغ دودۀ ساسانیم
علاءالدین حسین بن حسینم
اجل بازیگرنوک سنانم
بر آن بودم که از لمغان به غزنین
به تیغ تیز جوی خون برانم
ولیکن گنده پیرانند و طفلان
شفاعت میکند بخت جوانم.
و این شهر از بلاد کابل و بانی آن شهر لام نام داشته و چون به منزلۀ خانه او بوده به لام خان موسوم شده و لمغان مخفف و مبدل آن است چه در پارسی خاء با غین تبدیل می یابد. (آنندراج) : تا نواحی لمغان که معمورترین آن نواحی بود مستخلص گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39).
پس از چند روزی که در راه راند
جنیبت به اقطاع لمغان رساند.
شهابی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لَمْ)
زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندازد. (برهان). صاحب آنندراج گوید: لنبان ترکیبی است از لن به معنی آلت تناسل رجال و دیگر بان که افادۀ معنی محافظ و نگهبان و مراقب کند:
ملامتشان مرا میداشت گفتی
چو مهمانی به بنگاه عروسان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان.
نزاری
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لوپر. نام شاعری متوسط از فرانسه، مولد کلرمون آن باسینیی (1602-1672 میلادی)
نقاش و مصور تاریخ فرانسوی، مولد پاریس (1737-1688)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
لوب، لواب، تشنه شدن، (تاج المصادر)، گرد گشتن تشنه حوالی آب بی آنکه برسد آن را، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نعت فاعلی از رمبیدن. رجوع به رمبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بِ)
نام محله ای به اصفهان. نام محلتی در مرکز اسپاهان. رفیع الدین شاعر ازآنجاست. یاقوت گوید: ده بزرگی است به اصفهان و آن را دروازه ای باشد که بدان شهرت یافته (و هنوز برجاست). کمال اسماعیل در مدح رئیس لنبان گفته:
تا زبانم به کام جنبان است
در ثنای رئیس لنبان است.
(از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
سینه میان پستان، شیر خوارگی عبری تازی گشته بناست (کندر) بنا هست کوهی، ناژو (صنوبر) کندر. یا لبالب ذکر. کندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهبان
تصویر لهبان
سختی گرمی، زبانه آتش، روز گرم، زبانه زدن آتش شبر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که قیادت فاحشگان را بعهده دارد خانم رئیس: بخود گفتم عجب نبود که نفرت کنند از صحبت لنبان لبیبان (نزاری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمدان
تصویر لمدان
خوار فروتن: درگه لیس
فرهنگ لغت هوشیار
درخشیدن درخشش، تابیدن، نمار (اشاره) درخشیدن تابیدن، درخشش تابندگی: و روز کور را ازلمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود، اشارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمبان
تصویر رمبان
در حال خراب شدن و فرو ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
((لَ مَ))
درخشیدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبان
تصویر لنبان
((لَ))
زن فاحشه ای که واسطه برای زن های دیگر می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهبان
تصویر لهبان
((لَ هَ))
لهیب، زبانه زدن آتش
فرهنگ فارسی معین
پرتو، تابش، درخشش، فروغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انبان
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند، طولانی
دیکشنری اردو به فارسی