جدول جو
جدول جو

معنی لماظ - جستجوی لغت در جدول جو

لماظ
(لَ)
چیزی اندک. یقال: ما له لماظٌ، ای شی ٔ یذوقه و شربه لماظاً، ای اندک اندک به نوک زبان چشید آنرا. (منتهی الارب). یقال: ماذاق لماجاً و لا لماظاً و لا لماقاً و لا لماکاً، ای طعاماً. (مهذب الاسماء). لماج. لماق. لماک
لغت نامه دهخدا
لماظ
چشیده
تصویری از لماظ
تصویر لماظ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
نگرش، ملاحظه، مراقب بودن، به گوشۀ چشم نگریستن، گوشۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لماز
تصویر لماز
کسی که بدگویی مردم را بکند، نمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لماع
تصویر لماع
بسیار درخشان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بهم بدی و پیکار نمودن، گزیدن یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ یَ)
دریاچه ای به ژنو
لغت نامه دهخدا
(لَ)
در حال لمیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اللمان، نام قومی. و هم الذین کانواقصدوا سواحل الشام فی الدوله الایوبیه. و مواطنهم فی شمال البحر الرومی غرباً بشمال. قال فی العبر و هم من ولد طویال بن یافث بن نوح. (صبح الاعشی ج 1 ص 370)
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ)
سرمه. (منتهی الارب). لمال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
هو یزورنا لماماً، ای غباً، یعنی او روز در میان می آید ما را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِمْ ما)
آنکه بر دوستی کسی نپاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آب بر لب کسی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رسانیدن آب بر لبان کسی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(لَ ظَ)
آنچه ماند از طعام در گوشه های دهان. (منتهی الارب). آنچه در دهن بماند از طعام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُ)
سرمه. کحل. (بحر الجواهر). لماک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لماء
تصویر لماء
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تره از گیاهان تفیده از دهان بیرون انداخته دازه دان، برون نگر، زبان باز آنکه الفاظ را در ید قدرت خود دارد، آنکه بالفاظ بیش از معانی توجه دارد، زبان باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعماظ
تصویر لعماظ
مرد لافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماج
تصویر لماج
ناشتا شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماخ
تصویر لماخ
تو گوش هم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
آک کننده نکوهنده سخن چین دو به هم زن عیب کننده نمام بد گوی: ویل لکل همزه بهر زبانی بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا. (دیوان کبیر 23: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
اندک اندک، جمع لمعه، : گیاهان پژمرده گروه های بسیار گیاهزار ها سبزه زارها روزی های بخور و نمیر درخشنده، شمشیر درخشنده بسیار درخشان، شمشیر درخشنده. لمالم. پر لبالب مالامال: نه از لشکر ما کسی کم شده است نه این کشور از خون لمالم شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماق
تصویر لماق
ناشتا شکن خوراک کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماک
تصویر لماک
سرمه نچشیده نه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
سرمه، جمع لمه، موی پیچه ها ژولیده موی ها دیدار یک روز در میان نعناع، سوسنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
ملاحظه، دیدن، نگاه داشتن به چشم چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماظ
تصویر تماظ
بهم بدی و پیکار نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماظه
تصویر لماظه
زبان آوری سخندانی مانده باز مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماح
تصویر لماح
درخشنده سپید ناب مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماع
تصویر لماع
((لَ مّ))
بسیار درخشان، شمشیر درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لماز
تصویر لماز
((لَ مّ))
نمام، بدگوی، سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
((لِ))
به گوشه چشم نگریستن، نگرش، دید، ملاحظه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفاظ
تصویر لفاظ
((لَ فّ))
زبان باز، پرحرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
دیدگاه
فرهنگ واژه فارسی سره