لفت دادن، کنایه از کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن شلغم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سلجم، شلجم، شلم لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
لفت دادن، کنایه از کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن شَلغَم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سَلجَم، شَلجَم، شَلَم لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
درنوشتن و پیچیدن چیزی را. منه حدیث حذیقه ان ّ من اقراء الناس للقرآن منافقاً لایدع منه واواً و لا الفاً الایلفته بلسانه کمایلفت البقره الحلی بلسانها. (منتهی الارب). پیچانیدن چیزی. (تاج المصادر) (زوزنی) ، بازکردن پوست از درخت، پر بر تیر چسبانیدن به هر طور که اتفاق افتاد، زدن و پروا نداشتن که به که رسد، روی گردانیدن از کسی، از رای و ارادۀ وی بگردانیدن. یقال: لفته عنه. (منتهی الارب). بگردانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی)
درنوشتن و پیچیدن چیزی را. منه حدیث حذیقه ان ّ من اقراء الناس للقرآن منافقاً لایدع منه واواً و لا الفاً الایلفته بلسانه کمایلفت البقره الحلی بلسانها. (منتهی الارب). پیچانیدن چیزی. (تاج المصادر) (زوزنی) ، بازکردن پوست از درخت، پر بر تیر چسبانیدن به هر طور که اتفاق افتاد، زدن و پروا نداشتن که به که رسد، روی گردانیدن از کسی، از رای و ارادۀ وی بگردانیدن. یقال: لفته عنه. (منتهی الارب). بگردانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی)
شلغم. شلم. شلجم. (اختیارات بدیعی). سلجم. (تذکرۀ ضریر انطاکی). در آشوری لایتو و آرامی لاپتا و لاپتی: لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم سربکشیدم دو دم مست شدم ناگهان. لبیبی. ابوریحان آرد در صیدنه: لفت، ’ری’ گوید: که شلغم را به تازی لفت گویند و معلوم نیست که آن عربی است یا نه به سریانی او را لفتا و به یونانی غلفولیدن و به هندی کنکلو گویند و خواص او در حرف شین گفته شد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان) نیمۀ چیزی. (منتهی الارب). یقال: لفت الشی ٔ، ای مثله. (مهذب الاسماء) ، جانب کرانۀ چیزی، بار. یقال: لفته معه، ای شقه و لفتاه، ای شقاه. و یقال: لاتلتفت لفت فلان، ای لاینتظر الیه، گاو، زن گول، شرم شیر ماده. (منتهی الارب)
شلغم. شلم. شلجم. (اختیارات بدیعی). سلجم. (تذکرۀ ضریر انطاکی). در آشوری لایتو و آرامی لاپتا و لاپتی: لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم سربکشیدم دو دم مست شدم ناگهان. لبیبی. ابوریحان آرد در صیدنه: لفت، ’ری’ گوید: که شلغم را به تازی لفت گویند و معلوم نیست که آن عربی است یا نه به سریانی او را لفتا و به یونانی غلفولیدن و به هندی کنکلو گویند و خواص او در حرف شین گفته شد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان) نیمۀ چیزی. (منتهی الارب). یقال: لفت الشی ٔ، ای مثله. (مهذب الاسماء) ، جانب کرانۀ چیزی، بار. یقال: لِفْتُه ُ معه، ای شقه و لفتاه، ای شقاه. و یقال: لاتلتفت لفت فلان، ای لاینتظر الیه، گاو، زن گول، شرم شیر ماده. (منتهی الارب)
درجه و منزلت و نزدیکی... و در فارسی گاهی مجازاً بمعنی دوستی آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی زلفه. نزدیکی و منزلت: این است تواریخ و کتب که هر یکی از آن صراط الفت و بساط زلفت و حظایر انس و محک خواطر... و غایات آیات مقامات و عناصر آداب و اواصر انساب واسباب است. (تاریخ بیهق ص 20). و اسباب زلفت و قربت بحضرت کبریاء جل جلاله و تعالی... متأکد شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). رجوع به زلفه شود
درجه و منزلت و نزدیکی... و در فارسی گاهی مجازاً بمعنی دوستی آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی زلفه. نزدیکی و منزلت: این است تواریخ و کتب که هر یکی از آن صراط الفت و بساط زلفت و حظایر انس و محک خواطر... و غایات آیات مقامات و عناصر آداب و اواصر انساب واسباب است. (تاریخ بیهق ص 20). و اسباب زلفت و قربت بحضرت کبریاء جل جلاله و تعالی... متأکد شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). رجوع به زلفه شود
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. الف. رجوع به الفه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72). جز که سخن یافتن ملک را هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است. ناصرخسرو. امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372). نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. اِلف. رجوع به اُلفَه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72). جز که سخن یافتن ملک را هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است. ناصرخسرو. امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372). نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.