جدول جو
جدول جو

معنی لعینه - جستجوی لغت در جدول جو

لعینه
(لَ نَ)
لعینه. تأنیث لعین:
زمانه گنده پیری سالخورده ست
بپرهیز ای برادر زین لعینه.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
لعینه
نام است برای لعین گجسته نفرین شده مونث لعین: زمانه گنده پیری سالخورده است بپرهیز ای برادر، زین لعینه. (ناصر خسرو لغ)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لعین
تصویر لعین
لعنت شده، نفرین شده، ملعون
فرهنگ فارسی عمید
(لَ نَ)
تکیه جای چرمین نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ نَ)
مادۀ لزجی که از چشم خارج شود. (دزی). ژفک. پیخ. پیخال
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ)
عین آن. خود آن. ظاهراً مخفف بعینه است که در تشبیهات مستعمل میشود. (آنندراج) :
گل به چشمم عینه پیراهن یوسف نمود
گلستان بیت الحزن گردید یعقوب مرا.
آقا شاپور طهرانی (از آنندراج).
و رجوع به عین شود.
- بعینه، بدرستی و کاملاً و بسیارمانند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعینه شود: آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335).
بعینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
بعینه در او صورت خویش دید
ولایت به دست بداندیش دید.
نظامی.
مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر همچنانست.
نظامی.
چرا که این چنین بهشتی است بعینه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 80)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
وام که در آن وام دهنده را نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبارتست از اینکه شخصی نزد شخص دیگر رود و وامی طلب کند. وام دهنده به طمع سودی که از راه وام دادن به دست نمی آید به دادن وام راغب نگردد و گوید این جامه را که بیش از ده درهم ارزش ندارد به دوازده درهم به تو بفروشم، مشروط بر اینکه قیمت آن را در فلان موعد بپردازی. و بدینوسیله دو درهم برای خود سود در نظر گیرد در برابر مدتی که برای ادای دین مدیون معین کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) ، بهای پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج). سلف و بهای پیشین. (ناظم الاطباء). سلف. (اقرب الموارد). نسیه. (دهار) ، بهترین و برگزیدۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکو و برگزیده از مال، بمعنی عیمه: خرج فی عینه ثیابه، با لباسهای نیکوی خود خارج شد. و ’عینهالخیل’، نیکو از اسبان. (از اقرب الموارد) ، مادۀ جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مادۀ جنگ وکارزار. (ناظم الاطباء). مادهالحرب. (اقرب الموارد) ، گرداگرد چشم گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عین. (اقرب الموارد) ، ثوب عینه (بصورت اضافه) ،جامۀ نیک روگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ نیکو در نگاه چشم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَیْ یَ نَ / مُ عَیْ یِ نَ)
نیه معینه، نیت معلوم و آشکار. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ نَ)
تصغیر لبنه یا مرخم لبنی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَعْ عا نَ)
تأنیث لعّان
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
نان گاورس. حشر. (منتهی الارب). نان گاورسین. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). سوزنی در قافیۀ منیه و عطیه وقضیه، لعیه آورده است:
حدیث حسب حال خویش گویم
صواب آید ندانم یا خطیه
نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه
از آن سیم و زر و غله چه گویی
نصیب سوزنی هل من بقیه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ)
نام جزیره ای در دریای آدریاتیک. دارای 288 هزار گزمربع مساحت و 13000 تن سکنه. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ظَ نَ)
هودج. کجابه. کجاوه، زن مادام که در هودج باشد. ج، ظعن، ظعن، ظعائن، اظعان
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ نَ)
جمع واژۀ عیان. آهنی است در متاع فدان. عین. (منتهی الارب). رجوع به عیان شود
لغت نامه دهخدا
(چُ دَ)
بعینه. بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با، هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج). بحقیقت خود و ذات خود. (غیاث). مأخوذ از تازی، بسیار شبیه و بسیار مانند و بدرستی و کاملاً و با دقت و حرف بحرف و لفظ بلفظ و کلمه بکلمه. (ناظم الاطباء). تمام چون او. با شباهتی تمام. راست. درست:
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
چون چین گریبان عروسان بعینه
کز رشتۀ زر دوخته برگ گل تربر.
سوزنی.
بعینه مثل آن حریص محروم است
که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.
سوزنی.
ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
بعینه گفت کاین شکل جهانتاب
سواری بود کان شب دید در خواب.
نظامی.
بعینه درو صورت خویش دید
ولایت بدست بداندیش دید.
نظامی.
بعینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
مثال نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن بتماشای لاله و نسرین.
سلمان ساوجی.
عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعد
بعینه دل و دین می برد بوجه حسن.
حافظ.
هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح
بعینه رقم انتخاب را مانی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
این جبه سفیدان که سراپای یخ اند
در مزرع کائنات بی پر ملخ اند
از حله نشینی همه سرمست غرور
این قوم بعینه کمانهای شخ اند.
ملاطاهر فریدون (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
فراخ سیاهی چشم گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عین. رجوع به عین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
درخت خرما جز عجوه و برنی. (ترجمان القرآن جرجانی). نخله. (بلاذری). یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب). خرمابن. نخیل. نخل. غدق. عقار. درخت خرما. ج، لین. (مهذب الاسماء) ، تنه درخت خرما. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صاحبه مکان قباء اخرج عمر بن شبه فی اخبار المدینه بسند صحیح الی عروه قال کان موضع مسجد قباء لامراه یقال لها لینه کانت تربط حمارا لها فیه فابتنی فیه سعد بن حثیمه مسجدا فقال اهل مسجد الضرار انحن نصلی فی مربط حمار لینه لالعمرالله لکنا تبنی مسجداً فنصلی فیه الی ان یجی ٔ ابوعامر فیؤمنا فیه فانزل الله تعالی: و الذین اتخذوا مسجداً ضراراً. (قرآن 107/9). (الاصابه ج 8 ص 184)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حدیثها فی خبر ابن دهزیل الصغیر. (الاصابه ج 8 ص 183)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آبکی است به راه مکه کندۀ حضرت سلیمان. (منتهی الارب). موضعی است در دیار نجد... مقابل هر. سکونی گوید: منزل چهارم واسط به مکه. و نیز لینه آبی است بنی غاضره را که شیاطین سلیمان کنده اند. (از معجم البلدان). موضعی در طریق واسط به مکه میان سویه و ثعلبیه، واقع در سی میلی سویه و 25میلی ثعلبیه. (نزهه القلوب چ اروپا ص 170). اقامتگاه آل اجود، بطنی از بطون غزیه بوده است. (صبح الاعشی ج 1 ص 324). موضع فی بلاد نجد عن یسارالمصعد بحذاء الهر و بها رکایا عادیه نقرت من حجر رخو و ماؤها عذب زلال و قال السکونی: لینه هو المنزل الرابع لقاصد مکه من واسط و هی کثیره الرکی و القلب ماؤها طیب و بها حوض السلطان و منه الی الخل و هی لبنی غاضره، و یقال انها ثلاثماه عین... و قرأت فی دیوان شعر مضرس فی تفسیر هذا الشعر: قال المضرس:
لمن الدیار غشیتها بالاثمد
بصفاء لینه کالحمام الرکد...
قال: لینه ماء لبنی غاضره یقال ان شیاطین سلیمان احتفروه. و ذلک انه خرج من ارض بیت المقدس یرید الیمن، فتعدی بلینه، و هی ارض حسناء فعطش الناس و عز علیهم الماء فضحک علیهم شیطان کان واقفاً علی رأسه فقال له سلیمان: ما الذی یضحکک فقال اضحک لعطش الناس و هم علی لجهالبحر فامرهم سلیمان فضربوا بعصیهم فانبطواالماء و قال زهیر:
کان ریقتها بعدالکری اغتقبت
من طیب الراح لمایغدان عتقا
شج السقاه علی ناجودها شبعاً
من ماء لینه لا طرفاً و لا رنقاً.
(معجم البلدان ج 7 ص 348)
لغت نامه دهخدا
(لَیْ یِ نَ)
تأنیث لین.
- الف لینه. رجوع به لین شود.
- نارٌ لینه، نارٌ رقیقه. آتش نرم. آتش ملایم
لغت نامه دهخدا
لعنت در فارسی نیفرین نفرین نفریتک فریه بهره آن آفرین باشد ز سعد مشتری قسم این از نحس کیوان فریه و نفرین بود (امیرمغزی) سنه بسور، گزش شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لینه
تصویر لینه
مونث لین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعین
تصویر لعین
رانده، بنفرین کرده، مطرود، مردود، ملعون
فرهنگ لغت هوشیار
از لعیعه تازی نان گاورس نان ارزن لعیعه نان گاورس: حدیث حسب حال خویش گفتم صواب آید ندانم یا خطیه. نه گندم دارم از بهر کلیچه نه ارزن دارم از بهر لعیه. ازان سیم وزر و غله چه گویی نصیب سوزنی هل من بقیه ک (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عینه
تصویر عینه
کاهیده بعینه مانند همانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معینه
تصویر معینه
معینه در فارسی مونث معین بنگرید به معین مونث معین: (امور معینه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعیعه
تصویر لعیعه
نان گاورس نان گاورس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبینه
تصویر لبینه
لبنیه در فارسی: مونث لبنی شیری جیوی شیر دار، خشتک
فرهنگ لغت هوشیار
هودج کجاوه، زن مادام که در هودج باشد جمع ظعائن اظعان ظعن. زن شویدار، زن هودگ سوار، هودگ (هودج تازی گشته)
فرهنگ لغت هوشیار
درست مانند به زاد خود کت و مت روی زشت آن بد اختر نحس و شوم - راست گویم کت و مت ماند به بوم عینا بحقیقت خود براست خود درست مانند: چشم از دست رفته گشته درست شد بعینه چنانکه بود نخست. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعین
تصویر لعین
((لَ))
نفرین شده، ملعون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظعینه
تصویر ظعینه
((ظَ نَ یا نِ))
هودج، کجاوه
فرهنگ فارسی معین
تخته ی چوبین که در پیش ایوان یا پرتگاه خانه نصب کنند
فرهنگ گویش مازندرانی