جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با ظعینه

ظعینه

ظعینه
هودج کجاوه، زن مادام که در هودج باشد جمع ظعائن اظعان ظعن. زن شویدار، زن هودگ سوار، هودگ (هودج تازی گشته)
فرهنگ لغت هوشیار

ظعینه

ظعینه
هودج. کجابه. کجاوه، زن مادام که در هودج باشد. ج، ظُعن، ظُعُن، ظعائن، اَظْعان
لغت نامه دهخدا

بعینه

بعینه
درست مانند به زاد خود کت و مت روی زشت آن بد اختر نحس و شوم - راست گویم کت و مت ماند به بوم عینا بحقیقت خود براست خود درست مانند: چشم از دست رفته گشته درست شد بعینه چنانکه بود نخست. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار

لعینه

لعینه
نام است برای لعین گجسته نفرین شده مونث لعین: زمانه گنده پیری سالخورده است بپرهیز ای برادر، زین لعینه. (ناصر خسرو لغ)
فرهنگ لغت هوشیار

معینه

معینه
معینه در فارسی مونث معین بنگرید به معین مونث معین: (امور معینه)
معینه
فرهنگ لغت هوشیار

بعینه

بعینه
بِعَینِه. بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با، هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج). بحقیقت خود و ذات خود. (غیاث). مأخوذ از تازی، بسیار شبیه و بسیار مانند و بدرستی و کاملاً و با دقت و حرف بحرف و لفظ بلفظ و کلمه بکلمه. (ناظم الاطباء). تمام چون او. با شباهتی تمام. راست. درست:
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
چون چین گریبان عروسان بعینه
کز رشتۀ زر دوخته برگ گل تربر.
سوزنی.
بعینه مثل آن حریص محروم است
که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.
سوزنی.
ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
بعینه گفت کاین شکل جهانتاب
سواری بود کان شب دید در خواب.
نظامی.
بعینه درو صورت خویش دید
ولایت بدست بداندیش دید.
نظامی.
بعینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
مثال نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن بتماشای لاله و نسرین.
سلمان ساوجی.
عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعد
بعینه دل و دین می برد بوجه حسن.
حافظ.
هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح
بعینه رقم انتخاب را مانی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
این جبه سفیدان که سراپای یخ اند
در مزرع کائنات بی پر ملخ اند
از حله نشینی همه سرمست غرور
این قوم بعینه کمانهای شخ اند.
ملاطاهر فریدون (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

اعینه

اعینه
جَمعِ واژۀ عیان. آهنی است در متاع فدان. عُیُن. (منتهی الارب). رجوع به عیان شود
لغت نامه دهخدا

لعینه

لعینه
لعینه. تأنیث لعین:
زمانه گنده پیری سالخورده ست
بپرهیز ای برادر زین لعینه.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

معینه

معینه
نیه معینه، نیت معلوم و آشکار. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا