جدول جو
جدول جو

معنی لعوقه - جستجوی لغت در جدول جو

لعوقه
(لُ قَ)
شتابی و سبکی در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لعوق
تصویر لعوق
آنچه با زبان لیسیده شود، در طب قدیم داروی لیسیدنی، کمترین مقدار غذا
فرهنگ فارسی عمید
(عُ وَ قَ)
بازدارنده از حاجت، و درنگی کننده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بمعنی عوق است. (از اقرب الموارد). رجوع به عوق شود
لغت نامه دهخدا
(لَعْ وَ)
کم خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
یکبار لیسیدن. (منتهی الارب). لعق، اندک هرچه باشد. یقال: فی الارض لعقه من ربیع، ای قلیل من الرطب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ قَ)
آنچه در کپچه و ملعقه برداشته شود. (منتهی الارب). مقداری که در یک ملعقه جای گیرد، از معجونات وزنی معادل چهار مثقال. (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پارۀ مسکه. مسکه، مسکۀ با خرمای تر آمیخته، روغن با خرمای تر آمیخته. (منتهی الارب) ، روغن تازه
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
ساعت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
کسی که مردم را از خیر بازدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ قَ)
دهی است به یمامه که بنی عدی بن حنیفه در آن سکونت دارند. (از معجم البلدان). و رجوع به منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لیسیدنی، داروی لیسیدنی. (منتهی الارب). آنچه بلیسند از داروها. دارو که بلیسند. (مهذب الاسماء). هر چیز آبدار باقوام مثل فالوذج ها، یعنی حلواهای رقیق که به انگشت یا ملعقه کم کم بلیسند. ج، لعوقات. کل ما یلعق من دواء او عسل او غیرهما. (از سرّ الاّداب ثعالبی). به معنی انگشت پیچ است که از معجون رقیق تر باشد. داروی رقیق که لیسیده شود. (غیاث). جوشانده و منضجی از داروهای ملطف که کم کم و به تدریج و جرعه جرعه آشامند. انطاکی در تذکره گوید: هو طریقه مبتدعه مستخرجه من المعاجین و الاشربه فمن الاول وضع العقاقیر بجرمها و من الثانی المیوعه و لم ارها فی القراباذین الیونانی و لکن قال جبریل بن بختیشوع انهاصناعه جالینوس، و اﷲ اعلم. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ قَ)
تأنیث معوق: امور معوقه، کارهایی که انجام یافتن آنها به تأخیر افتاده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
ترک مبالغه کردن در کار و سخن، آراستن و نیکو کردن خود را به چیزی که ندارد، آنچه دروی مبالغه نکرده شود از سخن و کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوقه
تصویر لوقه
پاس تسو 24، 1 شبانروز (ساعت) کره
فرهنگ لغت هوشیار
کم خرد لیسیدنی داروی مکیدنی لیسیدنی، دارویی که آنرا بلیسند جمع لعوقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعوه
تصویر لعوه
مونث لعو و کلبه، داغ پستان داغ پستان سیاهی گرد نوک پستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعقه
تصویر لعقه
گنجای کبچه (ملعقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعوق
تصویر لعوق
((لَ))
لیسیدنی، دارویی که آن را بلیسند، جمع لعوقات
فرهنگ فارسی معین
به تاخیرافتاده، عقب افتاده، معوق مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد