جدول جو
جدول جو

معنی لظاء - جستجوی لغت در جدول جو

لظاء(لَ ظَءْ)
چیزی اندک. یقال: ماترکت عنده اًلاّ لظاءً، ای قلیلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لَیْ یا)
لیا. لیاء. زمین دور از آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لحیه. (معجم البلدان ذیل لحاء) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لحا. نام رودباری است از یمامهبسیارکشت و نخل از آن مردم عنزه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
پوست درخت. (منتهی الارب). پوست بیخ نباتات و ریشه های باریک آن است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
ملاحات. با هم خصومت و نزاع کردن و دشنام دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ آء)
مرواریدفروش. لئال. لئلاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لوبیا. (فهرست مخزن الادویه). دانه ای است شبیه به نخود که بخورند آنرا. (منتهی الارب). چیزی است مثال نخود بخورند آنرا. (مهذب الاسماء). نوعی از حبوبات مانند نخود نیک سپید و بدان زنان را صفت کنند به سپیدی. فیقال: کانها لیاه. و رجوع به لوبیا شود، نوعی از ماهی که از پوست آن سپر نهایت محکم و نیکو باشد، زمین دور از آب. لیا (مقصوراً). لیّاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لهاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَصْ صا)
پیشانی تنگ، گوسفند که یک سرونش پیش درآمده باشد و دیگری پس رفته. (منتهی الارب). گوسفند که یک سرون وی در پیش آمده بود و یکی بازپس شده. (مهذب الاسماء) ، زن نیک چفسیده ران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لهاء ماءه، مقدار یکصد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَفْ فا)
زن بزرگ ران کلان سرین آکنده گوشت. (منتهی الارب). آن زن که رانهاو ساقهای دست وی بزرگ بود. (مهذب الاسماء) ، ران سطبر. منه: فخذان لفاوان. (منتهی الارب). فخذٌ لفاء، رانی گوشتین. (مهذب الاسماء) ، دختر فربه. ج، لف ّ، درختستان پیچیده شاخ. (منتهی الارب). بستانی بسیاردرخت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خاک، چیز اندک. چیزی اندک و خسیس. هر چیزی اندک، هیچکارۀ خوار و حقیر داشته. یقال: رضی من الوفاء باللفاء، ای من حقه الوافی بالقلیل. (منتهی الارب). مقابل وفاء. (مهذب الاسماء) ، رخت و متاع بر زمین افتاده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لف ء. رجوع به لف ء شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لقوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دیدار کردن. (منتهی الارب). لقاءه. لقایه. لقی. لقی. لقیان یا لقیان. لقیه. لقیانه یا لقیانه. لقی ّ. لقی ً. لقاه. (منتهی الارب). دیدن، ادراک. رسیدن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی) ، کارزار کردن. (زوزنی). کارزار. (مهذب الاسماء) ، آرمیدن با زن. (غیاث). و رجوع به لقا شود
لغت نامه دهخدا
(لَ د د)
تأنیث الد. ج، لدّ
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
با هم دوستی کردن. ملاخاه، خلاف ورزیدن، با هم نرمی کردن، آسان فراگرفتن کار، برافژولیدن بر یکدیگر، دروغ گفتن، به دروغ آراستن سخن را، نمامی کردن. (منتهی الارب) (از لغات اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لعو. (منتهی الارب). رجوع به لعو شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
رنگ گندم گون. (آنندراج). ظاهراً کلمه رنگ در جملۀ منقول از آنندراج مصحف کلمه لب باشد. گذشته از آنکه خود لغت نیز لمیاء است، یعنی لب گندم گون. و رجوع به لمیاء شود
لغت نامه دهخدا
(لَوْ وا)
مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
در اسپانیایی: اکسترمادور، در پرتغالی: استرمادورا، ناحیه ای در شبه جزیره ایبری. استرمادور اسپانیایی، کرسی آن بطلیوس که شامل ایالات کنونی بطلیوس و شریش است.
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عظاءه. (اقرب الموارد). جانورکی است چون چلپاسه، بزرگتر از وزغه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سلامندرا. (مخزن الادویه). سالامندرا. رجوع به عظاءه شود، جمع واژۀ عظایه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عظایه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عظاه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به عظایه شود
لغت نامه دهخدا
(حِظْ ظا)
جمع واژۀ حظ. رجوع به حظ شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نان تر نهاده (یعنی خیس کرده) یا ترنهادگی نان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خاک، ناچیز، اندک، رخت کالا که بر زمین افتاده ستبران: زن، ران ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاء
تصویر لحاء
پوست پوست درخت، زیر پوست نوار پوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماء
تصویر لماء
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخاء
تصویر لخاء
دارودان، شامکچکان (شامک قطره)
فرهنگ لغت هوشیار
درفش، پرچمک پرچم کوچک، پیشوا، گند چند گردان از سپاه، درفش رایت علم بیرق اختر، خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد، ایالت استان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیاء
تصویر لیاء
نخود سپید، کوسه ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاء
تصویر لهاء
اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواء
تصویر لواء
((لِ))
پرچم، بیرق، جمع الویه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقاء
تصویر لقاء
((لِ))
دیدار کردن، دیدار
فرهنگ فارسی معین