جدول جو
جدول جو

معنی لطخه - جستجوی لغت در جدول جو

لطخه(لُ طَ خَ)
گول. ج، لطخات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لطمه
تصویر لطمه
صدمه، تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
(لَ شَ)
ضربه. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
لطوخ. آلودن چیزی را. (منتهی الارب). برآلودن. (تاج المصادر) (زوزنی). آلودن. (منتخب اللغات). آغشتن، زراندود کردن، مفضض کردن. (دزی) ، به بدی متهم کردن. (منتخب اللغات) : لطخ بشر (مجهولاً) ، در بدی و تباهی افکنده شد، به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده، اذا ضربه مثل لطحه . (منتهی الارب) ، لطخ المصباح بالنار، نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اندک. یقال: فی السماء لطخ من السحاب، ای قلیل منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ طِ)
بدغذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ / خِ / لَخْ خَ / خِ)
کفش لخه، ، کفش کهنه
لغت نامه دهخدا
(لَ خ خَ)
زن پلید، زن بدبوی اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَخْ خَ)
چوبی که طفلان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). چوبی که کودکان بدان بازی کنندو چوبی گرد که بدان بازی طث کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ خَ)
مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ خَ)
درختی است بزرگ شبیه درخت چنار، بارش کوچک و سبز شبیه خرما شیرین اما ناخوش بوی و مزۀبرگش مایل به درازی، چوبش را اگر کسی بشکند و بوی کند خون از بینی او جاری گردد. دو تخمۀ آن را چون باهم منضم کنند هر دو التیام پذیرد و یک گردد. و عن اباقل الحضرمی: قال بلغنی ان نبیاً شکی الی الله تعالی الحفر فی اسنانه فاوحی الیه ان کل اللبخ. قیل کان سماً بفارس فنقل الی مصر فزالت سمیته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ)
اری. آنچه از دست یا دهان افتد از طعام گاه خوردن. (منتهی الارب ذیل اری)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
زمین، جای، پیشانی، میانۀ پیشانی، دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد) ، گرانی. یقال: القی بلطاته، ای بثقله. (منتهی الارب) ، دائرهاللطاه، گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی جزء دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در چهارده هزارگزی جنوب خاوری رودسر و دوهزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 160 تن سکنه. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان بیونیچ بخش کرند شهرستان شاه آباد. واقع در 14هزارگزی شمال کرند و 3هزارگزی ده جامی. دشت، سردسیر و دارای 40 تن سکنه. آب آن از چشمه و زه آب رود خانه محلی. محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
رجوع به تلخه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ طَ فَ)
هدیه. یقال: جاء لنا لطفه من فلان. (منتهی الارب). ارمغان. پیشکشی
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ خَ)
فربه: ابل بطخه، شتران فربه. و کذلک رجال بطخه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُطْ طَ)
ماهیچه. لطیطه
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
پینه و پاره باشد. (برهان). وصله. درپی
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
طپانچه. تپانچه. سیلی. چک. ج، لطمات: تو مرا یک لطمه بزن، گفت: حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزاد زاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ). لطمۀ موج خشم او از بحر خضم حکایت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369). چون دریا باشند که اگرچه منبع آب جهان است و متضمن انواع جواهر و منافع گاه موج به یک لطمه جهانی خراب کند و عالمی فروبرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 124)
لغت نامه دهخدا
(لَ طَلْ لَ)
نوعی شپش. (دزی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخه
تصویر لخه
شمغند زن بو گندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطخ
تصویر لطخ
آلودگی تباهیدگی، اندک بد خور بد خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطاه
تصویر لطاه
جای، زمین، میانه پیشانی پیشانی دزد خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطفه
تصویر لطفه
ارمغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطمه
تصویر لطمه
سیلی، تپانچه، چک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطمه
تصویر لطمه
((لَ مِ))
صدمه، سیلی، تپانچه، آسیب، جمع لطمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
((خِ))
پینه و پاره
فرهنگ فارسی معین
آسیب، صدمه، گزند، مضرت، شوک، ضربه، خسارت، خسران، زیان، سیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره، پینه، تکه، شاخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک تار مو، تار رشته
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی