لشکرگاه. جای لشکر. معسکر. معرکه. (؟) (نصاب) : به لشکرگه دشمن اندرفتاد چو اندر گیا آتش تیز و باد. دقیقی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردن فراز. فردوسی. ز اسبان گله هر چه بودش به کوه به لشکرگه آورد یکسر گروه. فردوسی. بیاراست لشکرگهی شاهوار به قلب اندرون تیغزن صد هزار. فردوسی. بخارا پر از گرز و کوپال بود که لشکرگه شاه هیتال بود. فردوسی. به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن. فردوسی. به لشکرگه آمد از این رزمگاه که بخشش کند خواسته بر سپاه. فردوسی. به لشکرگهش کس فرستاد زود بفرمودتا خواسته هر چه بود. فردوسی. به لشکرگهش برد خواهم کنون مگر کاید از سنگ خارا برون. فردوسی. به لشکرگه آورد لشکر ز شهر ز گیتی بر این گونه جوینده بهر. فردوسی. پیاده به پیش اندر افکنده خوار به لشکرگه آوردش از کارزار. فردوسی. ز لشکرگه پهلوان تا دو میل کشیده دو رویه رده ژنده پیل. فردوسی. که لشکرگه نامور شاه بود سکندر که با تخت همراه بود. فردوسی. به لشکرگه خویش گشتند باز سپه یکسر از خواسته بی نیاز. فردوسی. ز اسپان گله هر چه شایسته بود ز هر سو به لشکرگه آورد زود. فردوسی. بیامد به لشکرگه خویش باز بدید آن نشان نشیب و فراز. فردوسی. همانگه ز لشکرگه اندرکشید بیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. به لشکرگه آمد سپهدار طوس پر از خون دل و رخ شده آبنوس. فردوسی. به لشکرگه آوردش از پیش صف کشان و ز خون بر لب آورده کف. فردوسی. بیامد به لشکرگه خویش باز دلی پر ز اندیشه های دراز. فردوسی. به لشکرگه خویش بنهاد روی بخشم و پر از غم دل از کار اوی. فردوسی. به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشۀ دل بدانگونه بود. فردوسی. سپه را به لشکرگه اندرکشید بزد دست وگرز گران برکشید. فردوسی. سیاوش بدو گفت چون بود دوش ز لشکرگه گشن و چندین خروش. فردوسی. به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یک سو ز انبوه بود. فردوسی. بجایی که بودند اسبان یله به لشکرگه آورد چوپان گله. فردوسی. باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. دی ز لشکرگه آمد آن دلبر صدرۀ سبز باز کرد از بر. فرخی. تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر. فرخی. چون به لشکرگه او آینۀ پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند. منوچهری. جهان پهلوان مست با کام و ناز به لشکرگه خویشتن رفت باز. اسدی (گرشاسب نامه ص 54). مگر لشکرگه غلمان خلدند سرادقشان زده دیبای اخضر. ناصرخسرو. لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو من ایستاده همره عارض به عرضگاه. سوزنی. عید ملایک است ز لشکرگه ملک دیوی غلام بوده به دریا معسکرش. خاقانی. محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت دارندۀ لشکرگه این هفت بنایی. خاقانی. لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته. خاقانی. باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این. خاقانی. ای سپاه حق بعون رای تو کرده بر لشکرگه باطل کمین. خاقانی. لشکرگه تو سپهر خضرا گیسوی تو چتر و غمزه طغرا. نظامی. یکی زین صد که میگویی رهی را نگوید مطربی لشکرگهی را. نظامی. گرانباری مال چندان مجوی که افتد به لشکرگهت گفتگوی. نظامی. خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای دید لشکرگهی و جست از جای. نظامی. شبیخون غم آمد بر ره دل شکست افتاد بر لشکرگه دل. نظامی. چون که به لشکرگه و رایت رسید بوی نوازش به ولایت رسید. نظامی. حذر کار مردان کارآگه است یزک سد رویین لشکرگه است. سعدی. به لشکرگهش برد و بر خیمه دست چو دزدان خونی به گردن ببست. سعدی
لشکرگاه. جای لشکر. معسکر. معرکه. (؟) (نصاب) : به لشکرگه دشمن اندرفتاد چو اندر گیا آتش تیز و باد. دقیقی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردن فراز. فردوسی. ز اسبان گله هر چه بودش به کوه به لشکرگه آورد یکسر گروه. فردوسی. بیاراست لشکرگهی شاهوار به قلب اندرون تیغزن صد هزار. فردوسی. بخارا پر از گرز و کوپال بود که لشکرگه شاه هیتال بود. فردوسی. به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن. فردوسی. به لشکرگه آمد از این رزمگاه که بخشش کند خواسته بر سپاه. فردوسی. به لشکرگهش کس فرستاد زود بفرمودتا خواسته هر چه بود. فردوسی. به لشکرگهش برد خواهم کنون مگر کاید از سنگ خارا برون. فردوسی. به لشکرگه آورد لشکر ز شهر ز گیتی بر این گونه جوینده بهر. فردوسی. پیاده به پیش اندر افکنده خوار به لشکرگه آوردش از کارزار. فردوسی. ز لشکرگه پهلوان تا دو میل کشیده دو رویه رده ژنده پیل. فردوسی. که لشکرگه نامور شاه بود سکندر که با تخت همراه بود. فردوسی. به لشکرگه خویش گشتند باز سپه یکسر از خواسته بی نیاز. فردوسی. ز اسپان گله هر چه شایسته بود ز هر سو به لشکرگه آورد زود. فردوسی. بیامد به لشکرگه خویش باز بدید آن نشان نشیب و فراز. فردوسی. همانگه ز لشکرگه اندرکشید بیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. به لشکرگه آمد سپهدار طوس پر از خون دل و رخ شده آبنوس. فردوسی. به لشکرگه آوردش از پیش صف کشان و ز خون بر لب آورده کف. فردوسی. بیامد به لشکرگه خویش باز دلی پر ز اندیشه های دراز. فردوسی. به لشکرگه خویش بنهاد روی بخشم و پر از غم دل از کار اوی. فردوسی. به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشۀ دل بدانگونه بود. فردوسی. سپه را به لشکرگه اندرکشید بزد دست وگرز گران برکشید. فردوسی. سیاوش بدو گفت چون بود دوش ز لشکرگه گشن و چندین خروش. فردوسی. به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یک سو ز انبوه بود. فردوسی. بجایی که بودند اسبان یله به لشکرگه آورد چوپان گله. فردوسی. باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. دی ز لشکرگه آمد آن دلبر صدرۀ سبز باز کرد از بر. فرخی. تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر. فرخی. چون به لشکرگه او آینۀ پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند. منوچهری. جهان پهلوان مست با کام و ناز به لشکرگه خویشتن رفت باز. اسدی (گرشاسب نامه ص 54). مگر لشکرگه غلمان خلدند سرادقشان زده دیبای اخضر. ناصرخسرو. لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو من ایستاده همره عارض به عرضگاه. سوزنی. عید ملایک است ز لشکرگه ملک دیوی غلام بوده به دریا معسکرش. خاقانی. محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت دارندۀ لشکرگه این هفت بنایی. خاقانی. لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته. خاقانی. باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این. خاقانی. ای سپاه حق بعون رای تو کرده بر لشکرگه باطل کمین. خاقانی. لشکرگه تو سپهر خضرا گیسوی تو چتر و غمزه طغرا. نظامی. یکی زین صد که میگویی رهی را نگوید مطربی لشکرگهی را. نظامی. گرانباری مال چندان مجوی که افتد به لشکرگهت گفتگوی. نظامی. خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای دید لشکرگهی و جست از جای. نظامی. شبیخون غم آمد بر ره دل شکست افتاد بر لشکرگه دل. نظامی. چون که به لشکرگه و رایت رسید بوی نوازش به ولایت رسید. نظامی. حذر کار مردان کارآگه است یزک سد رویین لشکرگه است. سعدی. به لشکرگهش برد و بر خیمه دست چو دزدان خونی به گردن ببست. سعدی
فاتح. گشایندۀ شهر. ستانندۀ شهر: شاد باش ای ملک شهرگشایان که شدست در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ. فرخی. ورنه چرا کرد سپهر بلند شهرگشایی چو تو را شهربند. نظامی
فاتح. گشایندۀ شهر. ستانندۀ شهر: شاد باش ای ملک شهرگشایان که شدست در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ. فرخی. ورنه چرا کرد سپهر بلند شهرگشایی چو تو را شهربند. نظامی
عمل لشکرکش. سوق جیش (با فعل کردن صرف شود). قشون کشی. تحشید. سپهسالاری: لشکرکشی خراسان به ابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 52). بدستوری و رخصت راستان به لشکرکشی گشت همداستان. نظامی. دلیریست هنجار لشکرکشی. نظامی. جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست به کامرانی درویش در سبکباری. سعدی
عمل لشکرکش. سوق جیش (با فعل کردن صرف شود). قشون کشی. تحشید. سپهسالاری: لشکرکشی خراسان به ابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 52). بدستوری و رخصت راستان به لشکرکشی گشت همداستان. نظامی. دلیریست هنجار لشکرکشی. نظامی. جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست به کامرانی درویش در سبکباری. سعدی
نام دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 68 هزارگزی شمال ضیأآباد و دوازده هزارگزی راه عمومی. کوهستان. سردسیر. دارای 150 تن سکنه. شیعه، کردی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و جوال بافی. راه آن مالرو است و از طریق ارس آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) دهی از دهستان مرغا، بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 54 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. شیعه، فارسی و بختیاری زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 68 هزارگزی شمال ضیأآباد و دوازده هزارگزی راه عمومی. کوهستان. سردسیر. دارای 150 تن سکنه. شیعه، کردی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و جوال بافی. راه آن مالرو است و از طریق اُرس آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) دهی از دهستان مرغا، بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 54 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. شیعه، فارسی و بختیاری زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
معسکر. (منتهی الارب). لشکرگه. جای لشکر. لشکرجای. اردو. رجوع به در اندره شود: چون خوشنواز (پادشاه هیاطله) این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد و لشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه طبری بلعمی). و خالد سپاه به حرب فراز کرد (در یمامه) و خود به تخت بنشست، اندر لشکرگاه. (ترجمه طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم). جبغوکت، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم. (حدودالعالم). پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه. فرخی. ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه. فرخی. چون سواران سپه را بهم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهری. ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست چترت ایوان است و پیلت منظر و فحلت (؟) رواق. منوچهری. چون عبدوس به لشکرگاه رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود تابوق و دهل بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دهل و بوق بزدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 441). با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند. (تاریخ بیهقی ص 513). طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان. (تاریخ بیهقی ص 354). پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان. (تاریخ بیهقی ص 240) .امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). به نشابور در جنگ خویشتن را به شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90). و از آن جانب بهرام چوبین فرودآمد و لشکرگاه زد و چند روز میان ایشان رسول می آمد و میرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را به کنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و از جای خویش نجنبند الاآنک ترکان را که از لشکرگاه بیرون می آیند بهزیمت ایشان را می کشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). لشکرگاه با خزاین جهان و رغائب بسیار و رقایق بیشمار و ممالیک و مواشی ماسوی انواع غلات و حبوبات بازگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 71). چون به لشکرگاه بیرون آمدند خدا آن پیغمبران را اعلام کرد. (قصص الانبیاء ص 147). پس عقد امیر دیگر بر اسامه بست و بفرمود که لشکرگاه بیرون زند. (قصص الانبیاء ص 134). و طلحه به زمین شامیان بقوت شد و سپاه گرد وی رو در بیابان نهاده دربادیه ای که سمیر خوانند آنجا لشکرگاه بزد. (قصص الانبیاء ص 234). طالوت برخاست و با لشکر به زیر آن کوه آمدند و لشکرگاه بزدند. (قصص الانبیاء ص 149). دعوتم کردی به لشکرگاه خاقان کبیر حبذا لشکرگه خاقان اکبر حبذا. خاقانی. وز طناب خیمه ها برگرد لشکرگاه حاج صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده اند. خاقانی. گشته داود نبی زرّاد لشکرگاه او باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده. خاقانی. شاه ریاحین بساخت لشکرگاه از چمن نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران. خاقانی. به لشکرگاه دارم روی و بر سلطان فشانم جان گران دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری. خاقانی. گر یک دو نفس بدزدم اندرماهی تا داددلی بخواهم از دلخواهی بینی فلک انگیخته لشکرگاهی از غم رصدی نشانده بر هر راهی. خاقانی. سپیده دم ز لشکرگاه خسرو سوی باغ سپید آمد روارو. نظامی. چو آمد سوی لشکرگاه نومید دلش میسوخت از گرمی چو خورشید. نظامی. از شیر و گوزن و گرگ و روباه لشکرگاهی کشید بر راه. نظامی. یزک داری ز لشکرگاه خورشید عنان افکند بر برجیس و ناهید. نظامی. نزد شاهنشه چه کار اوباش لشکرگاه را. مولوی. ای سلیمان بهر لشکرگاه را در سفر میدار این آگاه را. مولوی
معسکر. (منتهی الارب). لشکرگه. جای لشکر. لشکرجای. اردو. رجوع به در اندره شود: چون خوشنواز (پادشاه هیاطله) این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد و لشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه طبری بلعمی). و خالد سپاه به حرب فراز کرد (در یمامه) و خود به تخت بنشست، اندر لشکرگاه. (ترجمه طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم). جبغوکت، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم. (حدودالعالم). پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه. فرخی. ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه. فرخی. چون سواران سپه را بهم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهری. ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست چترت ایوان است و پیلت منظر و فحلت (؟) رواق. منوچهری. چون عبدوس به لشکرگاه رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود تابوق و دهل بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دهل و بوق بزدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 441). با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند. (تاریخ بیهقی ص 513). طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان. (تاریخ بیهقی ص 354). پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان. (تاریخ بیهقی ص 240) .امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). به نشابور در جنگ خویشتن را به شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90). و از آن جانب بهرام چوبین فرودآمد و لشکرگاه زد و چند روز میان ایشان رسول می آمد و میرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را به کنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و از جای خویش نجنبند الاآنک ترکان را که از لشکرگاه بیرون می آیند بهزیمت ایشان را می کشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). لشکرگاه با خزاین جهان و رغائب بسیار و رقایق بیشمار و ممالیک و مواشی ماسوی انواع غلات و حبوبات بازگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 71). چون به لشکرگاه بیرون آمدند خدا آن پیغمبران را اعلام کرد. (قصص الانبیاء ص 147). پس عقد امیر دیگر بر اسامه بست و بفرمود که لشکرگاه بیرون زند. (قصص الانبیاء ص 134). و طلحه به زمین شامیان بقوت شد و سپاه گرد وی رو در بیابان نهاده دربادیه ای که سمیر خوانند آنجا لشکرگاه بزد. (قصص الانبیاء ص 234). طالوت برخاست و با لشکر به زیر آن کوه آمدند و لشکرگاه بزدند. (قصص الانبیاء ص 149). دعوتم کردی به لشکرگاه خاقان کبیر حبذا لشکرگه خاقان اکبر حبذا. خاقانی. وز طناب خیمه ها برگرد لشکرگاه حاج صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده اند. خاقانی. گشته داود نبی زرّاد لشکرگاه او باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده. خاقانی. شاه ریاحین بساخت لشکرگاه از چمن نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران. خاقانی. به لشکرگاه دارم روی و بر سلطان فشانم جان گران دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری. خاقانی. گر یک دو نفس بدزدم اندرماهی تا داددلی بخواهم از دلخواهی بینی فلک انگیخته لشکرگاهی از غم رصدی نشانده بر هر راهی. خاقانی. سپیده دم ز لشکرگاه خسرو سوی باغ سپید آمد روارو. نظامی. چو آمد سوی لشکرگاه نومید دلش میسوخت از گرمی چو خورشید. نظامی. از شیر و گوزن و گرگ و روباه لشکرگاهی کشید بر راه. نظامی. یزک داری ز لشکرگاه خورشید عنان افکند بر برجیس و ناهید. نظامی. نزد شاهنشه چه کار اوباش لشکرگاه را. مولوی. ای سلیمان بهر لشکرگاه را در سفر میدار این آگاه را. مولوی
لشکرآرای. آرایندۀ لشکر. منظم کننده لشکر. آنکه تعبیۀ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه: همه نیزه داران شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن. دقیقی. به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکرآرای خویش. فردوسی. ابر میسره لشکرآرای هند زره دار و در چنگ رومی پرند. فردوسی. نگه کرد در قلبگه جای خویش سپهبد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. چنین گفت با لشکرآرای خویش که دیوار ما آهنین است پیش. فردوسی. بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. سوی فور هندی سپهدار هند بلنداختر و لشکرآرای هند. فردوسی. ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکرآرای نیست. فردوسی. ترا نیز با رزم او پای نیست ز ترکان چنین لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت رو لشکرآرای باش بر آن کوهۀ ریگ بر پای باش. فردوسی. به دست چپ خویش بر جای کرد دل افروز را لشکرآرای کرد. فردوسی. به دست منوچهرشان جای کرد سر تخمه را لشکرآرای کرد. فردوسی. ز منشور خود بر زمین جای نیست چو گرد او یکی لشکرآرای نیست. فردوسی. که با او به جنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکرآرای نیست. فردوسی. میریوسف پس ناصردین لشکرآرای شه شیرشکار. فرخی. میریوسف عضدالدوله یاری ده دین لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب. فرخی. لشکرآرای چنین یافته ای تو بیاسای و ز شادی ماسای. فرخی. لشکرآرای شه شرق ولینعمت من عضد دولت یوسف پسر ناصر دین. فرخی. جز او نیست در لشکرش تیغزن زهی لشکرآرای لشکرشکن. نظامی. ز دیگر طرف لشکرآرای روم برآراست لشکر چو نخلی ز موم. نظامی
لشکرآرای. آرایندۀ لشکر. منظم کننده لشکر. آنکه تعبیۀ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه: همه نیزه داران شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن. دقیقی. به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکرآرای خویش. فردوسی. ابر میسره لشکرآرای هند زره دار و در چنگ رومی پرند. فردوسی. نگه کرد در قلبگه جای خویش سپهبُد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. چنین گفت با لشکرآرای خویش که دیوار ما آهنین است پیش. فردوسی. بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. سوی فور هندی سپهدار هند بلنداختر و لشکرآرای هند. فردوسی. ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکرآرای نیست. فردوسی. ترا نیز با رزم او پای نیست ز ترکان چنین لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت رو لشکرآرای باش بر آن کوهۀ ریگ بر پای باش. فردوسی. به دست چپ خویش بر جای کرد دل افروز را لشکرآرای کرد. فردوسی. به دست منوچهرشان جای کرد سر تخمه را لشکرآرای کرد. فردوسی. ز منشور خود بر زمین جای نیست چو گرد او یکی لشکرآرای نیست. فردوسی. که با او به جنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکرآرای نیست. فردوسی. میریوسف پس ناصردین لشکرآرای شه شیرشکار. فرخی. میریوسف عضدالدوله یاری ده دین لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب. فرخی. لشکرآرای چنین یافته ای تو بیاسای و ز شادی ماسای. فرخی. لشکرآرای شه شرق ولینعمت من عضد دولت یوسف پسر ناصر دین. فرخی. جز او نیست در لشکرش تیغزن زهی لشکرآرای لشکرشکن. نظامی. ز دیگر طرف لشکرآرای روم برآراست لشکر چو نخلی ز موم. نظامی
فاتح کشور. کشورگیر. مسخر کننده مملکت: عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز رمح تو پولادسنب و تیغ تو جوشن گذار. فرخی. خدایگان جهان باد و پادشاه زمین به عون ایزد، کشورگشا و شهرستان. فرخی
فاتح کشور. کشورگیر. مسخر کننده مملکت: عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز رمح تو پولادسنب و تیغ تو جوشن گذار. فرخی. خدایگان جهان باد و پادشاه زمین به عون ایزد، کشورگشا و شهرستان. فرخی
کشندۀ لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. (آنندراج). سردار لشکر: نترسد از انبوه لشکرکشان گر از ابر باشدبرو سرفشان. فردوسی. چو بندوی خراد لشکرفروز چو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی. آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ. فرخی. لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن شاید اگر که دیده کنندی نثار او. فرخی. سال و مه لشکرکش و لشکرشکن روز شب کشورده و کشورستان. فرخی. شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان. عنصری. سزد شاه ایران اگر سرکش است که او را چو تو گرد لشکرکش است. اسدی (گرشاسب نامه ص 258). در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). چنان بود پرخاش رستم درست که لشکرکشان را فکندی نخست. نظامی. زشاهان و لشکرکشان عذر خواست که بر جز منی شغل دارید راست. نظامی. چو لشکرکشی باشدش رهشناس ز دشواری ره ندارد هراس. نظامی. نوباوۀ باغ اولین صلب لشکرکش عهد آخرین تلب. نظامی. دیباجۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. وگر ترک خدمت کند لشکری شود شاه لشکرکش از وی بری. سعدی. کجا رأی پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجرکشش. حافظ. و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران... (ترجمه محاسن اصفهان ص 57)
کشندۀ لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. (آنندراج). سردار لشکر: نترسد از انبوه لشکرکشان گر از ابر باشدبرو سرفشان. فردوسی. چو بندوی خراد لشکرفروز چو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی. آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ. فرخی. لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن شاید اگر که دیده کنندی نثار او. فرخی. سال و مه لشکرکش و لشکرشکن روز شب کشورده و کشورستان. فرخی. شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان. عنصری. سزد شاه ایران اگر سرکش است که او را چو تو گرد لشکرکش است. اسدی (گرشاسب نامه ص 258). در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). چنان بود پرخاش رستم درست که لشکرکشان را فکندی نخست. نظامی. زشاهان و لشکرکشان عذر خواست که بر جز منی شغل دارید راست. نظامی. چو لشکرکشی باشدش رهشناس ز دشواری ره ندارد هراس. نظامی. نوباوۀ باغ اولین صلب لشکرکش عهد آخرین تلب. نظامی. دیباجۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. وگر ترک خدمت کند لشکری شود شاه لشکرکش از وی بری. سعدی. کجا رأی پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجرکشش. حافظ. و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران... (ترجمه محاسن اصفهان ص 57)