جدول جو
جدول جو

معنی لشکرشکن - جستجوی لغت در جدول جو

لشکرشکن
لشکرش کننده، شکست دهندۀ لشکر، کنایه از بسیار دلیر
تصویری از لشکرشکن
تصویر لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
لشکرشکن(سِ)
شکننده لشکر. لشکرشکر.کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مردشجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) :
همه نیزه داران و شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن.
فردوسی.
شه نوذران طوس لشکرشکن
چو خراد و چون بیژن رزمزن.
فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزمزن
سپهدار بیدار لشکرشکن.
فردوسی.
ز پولاد پوشان لشکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
فردوسی.
چو برداشت افراسیاب از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
کجا نام او قارن رزمزن
سپهدار بیدارلشکرشکن.
فردوسی.
ز توران فریبرز با انجمن
چو گودرز و چون گیو لشکرشکن.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن (اسکندر)
شد آن نامور شاه لشکرشکن.
فردوسی.
سه روز اندر آن بود با رای زن
چه باپهلوانان لشکرشکن.
فردوسی.
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
توئی شاه پیروز لشکرشکن
ترا روی چون لاله اندر سمن.
فردوسی.
فرستاده آمد به نزدیک من
گزین پور او گیو لشکرشکن.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزمزن
به هر کار پیروز و لشکرشکن.
فردوسی.
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین لشکرشکن.
فردوسی.
سپهدار گودرز لشکرشکن
سپاهش ز گودرزیان انجمن.
فردوسی.
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
به قلب اندرون قارن رزمزن
اباگرد کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
چو گیو جهانگیر لشکرشکن
که باشد به هر جا سر انجمن.
فردوسی.
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن.
فردوسی.
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود.
فرخی.
خسرو شیردل پیلتن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی.
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکرشکن.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سه لشکرشکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی.
ناصرخسرو.
ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر.
مغزی.
این چه دعوی شگرف است بگو ای خرپیر
که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر.
سوزنی.
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن.
سوزنی.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر.
سوزنی.
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکرشکن درنماند.
خاقانی.
لشکرشکنی به تیغ و شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر.
نظامی.
جهان از دلیران لشکرشکن
کشیده چو انجم بسی انجمن.
نظامی.
چو دانست سالار آن انجمن
ره و رسم آن شاه لشکرشکن.
نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.
نظامی.
همه کشورآشوب و لشکرشکن.
نظامی.
شکرشکنی بهر چه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمداﷲ والمنه بتی لشکرشکن دارم.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرشکن
تصویر شکرشکن
خورندۀ شکر، شیرین سخن، شیرین گفتار، برای مثال شکّرشکن شوند همه طوطیان هند / زاین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ - ۴۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکوف
تصویر لشکرشکوف
آنکه صف لشکریان دشمن را بشکافد، لشکرشکن، کنایه از دلاور، برای مثال که لشکر شکوفان مغفرشکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱ - ۷۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکشی
تصویر لشکرکشی
شغل و عمل لشکرکش، فرماندهی لشکر، فرستادن لشکر، آدات و ادوات جنگی به جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکار
تصویر لشکرشکار
لشکر شکارنده، درهم شکنندۀ لشکر، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکش
تصویر لشکرکش
آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
اشترشکن. که شتر را بشکند. خردکننده شتر به نیرو، کنایه از قوی و نیرومند است. رجوع به اشترشکن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرسان. (ناظم الاطباء). شان شکر. و رجوع به مادۀ شکرسان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
که شکر را شکار کند. که رونق بازار شکر بشکند. کنایه است از سخت شیرین و شکرین:
هست گویی زمرّد و مرجان
خط سبز و لب شکرشکرش.
ابورجاء غزنوی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
که پیکر شکند:
ز پولاد پیکان پیکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
لشکرشکر. شکارکننده و شکننده سپاه
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مرد لشکرشکاف. شجاع و دلاور. (آنندراج) :
که لشکرشکوفان مغفرشکاف
نهان صلح جویند و پیدا مصاف.
سعدی.
- لشکرشکوفان، جماعتی که در وقت جنگ گریزند و لشکر را بددل کرده گریزانند. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
دهی از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 5500 گزی شمال باختری سردشت در مسیر راه ارابه رو بیوران به سردشت. کوهستانی و جنگلی. معتدل و سالم دارای 195 تن سکنۀ شیعۀ کردی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، توتون و مازوج و کتیرا. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ)
کشندۀ لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. (آنندراج). سردار لشکر:
نترسد از انبوه لشکرکشان
گر از ابر باشدبرو سرفشان.
فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.
فردوسی.
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ.
فرخی.
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سزد شاه ایران اگر سرکش است
که او را چو تو گرد لشکرکش است.
اسدی (گرشاسب نامه ص 258).
در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436).
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشکرکشان را فکندی نخست.
نظامی.
زشاهان و لشکرکشان عذر خواست
که بر جز منی شغل دارید راست.
نظامی.
چو لشکرکشی باشدش رهشناس
ز دشواری ره ندارد هراس.
نظامی.
نوباوۀ باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
دیباجۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
کجا رأی پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش.
حافظ.
و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران... (ترجمه محاسن اصفهان ص 57)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ کَ / کِ)
عمل لشکرکش. سوق جیش (با فعل کردن صرف شود). قشون کشی. تحشید. سپهسالاری: لشکرکشی خراسان به ابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 52).
بدستوری و رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان.
نظامی.
دلیریست هنجار لشکرکشی.
نظامی.
جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام یکی از نه نهرکه از هری رود بردارند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 220)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ نِ)
معسکر و اردو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی شمال سیاهکل. جلگه. معتدل. مالاریائی دارای 720 تن سکنه، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه شمرود. محصول آنجا برنج و چای و ابریشم و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ رَ)
دهی از دهستان خرم آباد شهرستان تنکابن، واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری تنکابن و چهل هزارگزی خرم آباد. دشت. معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 400 تن سکنه. شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه چشمه کیله. محصول آن برنج و جالیزکاری. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و ماشین برنج کوبی کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ خَ دَ / دِ)
کشندۀ شتر. درهم شکننده شتر:
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی خبر باشد از آن شیری که هست اشترشکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شکننده شکر. که شکر بشکندو بخورد. شکرخوار: طوطی شکرشکن. (یادداشت مؤلف).
- شکرشکن شدن، شیرین کام شدن به مناسبت شکستن و خوردن شکر. و در بیت ذیل مراد شیرین کامی سخنوران هند است از شکر گفته های حافظ:
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
، شکننده قیمت و ارج شکر در شیرینی: خطت به لب شکرشکن مشک ختن. (یادداشت مؤلف) :
همان معشوق زیبا یار او بود
بت شکّرشکن دلدار او بود.
نظامی.
هیچ را نام کرده کاین دهن است
نوش در خنده کاین شکرشکن است.
نظامی.
شکّرشکنی به هرچه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
به شکّر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکّرشکن بس.
نظامی.
لب لعل عناب شکّرشکن
زده بوسه بر فندق بی دهن.
نظامی.
، شیرین سخن. (آنندراج). سخت خوش بیان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء) :
شکّرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمنبوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
بس که ازغم رنگ بستم دور از آن شکّرشکن
سبز شد چون بال طوطی استخوانها در تنم.
مفید بلخی (از آنندراج).
اما ناقلان آثار و راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین روایت کنند... (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لشکرشکن. لشکرشکار:
شاه فرخنده پی و میری آزادخویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ شِ کَ)
عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن:
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ.
فرخی.
چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی.
کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش ازاین حساب است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
لشکر شکار: شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی گرد لشکر شکن و شیری لشکر شکری. (فرخی لغ) توضیح در دیوان فرخی. چا. د.: 378 شیری دشمن شکری
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه لشکر را تجهیز کند و بجایی سوق دهد قاید لشکر سپهسالار فرمانده لشکر: کجا رای پیران لشکر کشش کجا شیده آن ترک خنجر کشش. (حافظ. 357)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرنشین
تصویر لشکرنشین
لشکرگاه اردو معسکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر شکن
تصویر شکر شکن
خورنده شکر و قند، شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیکر کند: ز پولاد پیکان پیکر شکن تن کوه لرزنده بر خویشتن، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترشکن
تصویر اشترشکن
کشنده شتر درهم شکننده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکر شکن
تصویر لشکر شکن
مرد شجاع، سخت دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و کیفیت لشکر شکن مغلوب کردن لشکر: ای بلشکر شکنی بیشتر از صدرستم ای بهشیار دلی بیشتراز صد هوشنگ. (فرخی. د. 206)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرشکن
تصویر شکرشکن
((~. ش کَ))
کنایه از شیرین سخن
فرهنگ فارسی معین
استراتژی، تجنید، سوق الجیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد