جدول جو
جدول جو

معنی لساناً - جستجوی لغت در جدول جو

لساناً
(نَ کَ دَ)
زبانی. به زبان. شفاهاً
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساناز
تصویر ساناز
(دخترانه)
کمیاب، محترم، شهره پاکی، نام گلی، نوعی گل، نادر، کمیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سانا
تصویر سانا
(پسرانه)
سهل، آسان، راحت، گویش محلی صنعا پایتخت یمن که قهوه آن معروف است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سانان
تصویر سانان
(پسرانه)
بزرگ ایل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لسان
تصویر لسان
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت
لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسانا
تصویر رسانا
ویژگی جسم هادی حرارت و برق، انتقال دهنده، هادی
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
جمع واژۀ لبانه
لغت نامه دهخدا
(لِ)
سوادی بود بر پشت کوفه در قدیم. (منتهی الارب). ظهرالکوفه. (معجم البلدان). بیرون کوفه
لغت نامه دهخدا
(لِ)
زبان. زفان. مفصل. مذرب. (منتهی الارب). گوشت پارۀ متحرکی که درون دهان واقع است:
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش.
خاقانی.
من قلب و لسانم به هواداری و صحبت
اینها همه قلبند که پیش تو لسانند.
سعدی.
لسان، زبان حیوانات است سریع الانحدار و مرطب بدن و با ادویۀ حارّه مولد منی و سریع الاستحاله بخلط متعفن و مصلحش سرکه و گشنیز و زیره است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در ذیل تذکرۀ ضریرانطاکی آمده است: المراد به هنا العضوالمعروف من الانسان والقول فی امراضه من ورم و ثقل وغیرهما. اما ثقله ان کان جبلیا فلاعلاج له اوطارئاً و اسبابه انحلال البلغم فی اعصابه واحد الاخلاط اللزجه و قدیکون لطول مرض منهک وتنازل الحوامض فی الکلیه علی الخوی فیضعف العصب و علامته تلونه بلون الخلط و تقدم السبب (العلاج) ان کان عن البلغم فالاکثار من الایارج او عن السوداء فمن مطبوخ الافتیمون باللازورد و قد یفصد ماتحته من العروق لتحلل ماجمد ثم یدلک بالمحللات ثم العسل ثم الفستق خصوصاًقشره الاعلی والفلفل والخردل خصوصاً دهنه والقسط و الشلبیثا ترکیب مجرب فی امراض اللسان کلها و کذا تریاق الذهب و اما اورامه فسببها اندفاع احدالاخلاطو علاماتها معلومه و ربما انفتح اللسان بفرط الرطوبهو یسمی الدلع (العلاج) یفصد فی الحار و یکثر من امساک ماء الخس و عنب الثعلب و لبن النساء و ماء الکزبرهو ینقی البارد بالقوقیا و الایارج و یمسک ماء الحلبهوالعسل و یدلک بالزنجار و البورق و البصل و حماض الاترج و فی الکرنب خواص عجیبه مطلقا و القلاع بثور فی الفم و اللسان سببها ماده اکاله و رطوبه بورقیه و فساد ای خلط کان تنشر کالساعیه و اسلمها الابیض و الاحمر و اردأها الازرق والاخضر و لاسلامه معهما قطعا و اما الاسود فمع التلهب والحرقه قتال و یکثر القلاع فی الاطفال لفرط الرطوبه و علاماته علامه الاخلاط. (العلاج) اخراج الدم فیه ولو بالتشریط ان تعذر الفصد و التنقیه ثم الوضعیات و اجودها للحار عصاره حی العالم والکزبره و ماء الحصرم بالعسل والطین الارمنی او المختوم والکثیرا بماء الورد و فی البارد بالاصفر و العاقر قرحا و الزنجار والخردل والعفص بطبیخ الخل و من المجرب ورق الزیتون مضغاً و رماد الرازیانج و اصل الکبر کبوساولنا طباشیر طین ارمنی هندی کافور (؟) یسحق و یذر فی البارد و یعجن ببیاض البیض فی الحار و ایضاً طبیخ الخل بالشبت والعذبه فی الابیض. (ذیل تذکرۀ انطاکی ص 15 و 14) ، زبان. زفان. لغت. کلمه. ج، السن و السنه و لسن. (منتهی الارب). قال اﷲ تعالی ’الا بلسان قومه’ (قرآن 4/14) :
هیچ شبان بی عصا و کاسه نباشد
کاسۀ من دفتر و عصاست لسانم.
ناصرخسرو.
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمۀ حیوانم از لطف لسان افشانده اند.
خاقانی.
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املاکند لسانش را.
خاقانی.
دهان زهدم ارچه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست.
خاقانی.
- ذولسانین، دو زبان:
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان
چون قلم گوهرنگاری چون قلم دین گستری.
سنائی.
رجوع به ذواللسانین و لسانین شود.
- رطب اللسان، تر زبان.
- لسان الطیور، زبان مرغان:
لسان الطیور از دمش یابی ار چه
جهان را سلیمان لوائی نیابی.
خاقانی.
لسان الطیورش فرو بست ازیرا
چهان را سلیمان جنابی نبیند.
خاقانی.
- لسان العرب، لغتهم و کلامهم. (اقرب الموارد).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرذ: به کسر لام. در لغت زبان را گونید. و لسان الامر در اصطلاح اهل رمل نتیجه را گویند. چنانکه بیان آن در جای خود بیاید انشأاﷲ تعالی. و شکل شانزدهم را نیز لسان الامر گویند. و لسان الحق در اصطلاح صوفیه انسان کامل است که متحقق بود به مظهر اسم متکلم. شعر:
هر که باشد لسان حق جانا
بکلام خدا بود گویا.
کذا فی کشف اللغات - انتهی، سخن. منه قوله تعالی و جعلنا لهم لسان صدق علیاً (قرآن 50/19). واجعل لی لسان صدق (قرآن 84/26). ای ثناء حسناً (یذکر و یؤنث). (منتهی الارب). لسان صدق، ثناء باقی ثنای نیکو و راست. (منتخب اللغات). ثناء نیکو. ج، السن، لسن، السنه، نامه، تیلماجی. سخن گزار. مترجم. گزارنده. متکلم. گوینده: لسان قوم، متکلم آنان، زبانۀ ترازو. رجوع به لسان المیزان شود، زبانۀ آتش. (منتهی الارب). رجوع به لسان النارشود، بیشوک نعلین. (مهذب الاسماء)
درختی بسیارخار است بقدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است. (نزهه القلوب). گیاهی است با لزوجت وآذان الثور نیز نامند. (منتهی الارب). حکیم مؤمن گوید: نباتی است با لزوجت و مسمی به آذان الثور برگش عریض و مفروش بر زمین و مستدیر در خشونت مثل برگ گاوزبان و ساقی که از میان برگها میروید بقدر ذرعی و بر سر آن گلی کحلی و بوی او مانند خیار و خام و پختۀ او مأکول است. در دوم سرد و تر و جهت علل زبان حیوانات بغایت مؤثر و رافع خفقان و حرارت معده و امراض دهان و قلاع حاره است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ضریر انطاکی گوید: اذا لم یقید کان واقعاً علی نبته تفرش اوراقا خشنه یقوم فی وسطها قضیب نحو ذراع فیه زهره کحلاء و رائحه النبات کالقثاء. لزج مستدیر الورق بارد رطب فی الثانیه ینقی اوجاع السنه الحیوان مطلقاً. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
یا اسئیر، شهری است عربی پایتخت یمن دارای 25000 تن سکنه است، از محصولات صادراتی آن قهوه است، رجوع به سانه و صنعاء شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
یحیی. از شعرای قرن نهم عثمانی. این بیت او راست:
تغافل ایلمک یکدر لسانی طعن نا اهله
قولاق طوتمق بیلورسک قول اعدایه سفاهتدر.
(قاموس الاعلام ترکی)
او را دیوانی است فارسی
لغت نامه دهخدا
(لِ نی ی)
منسوب به لسان. زبانی
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ شُ دَ)
بطور مفت و رایگان و بی بها و قیمت و بی عوض. (ناظم الاطباء). به رایگان. مجانی. و رجوع به مجّان و مجانی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ / بِ کَ دَ)
به طرف چپ و به سوی چپ. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مساناه. نرمی. خوش رفتاری. مصانعه. ملاینه. مدارات. مداجات. حسن سلوک. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مساناه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ زَ دَ)
به عیان. بطور آشکار. آشکارا. به وضوح. بعین
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خشنود کردن و مدارا نمودن و نیکو کردن معاشرت را با کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مسانات. سناء. رجوع به مسانات و سناء شود، سالانه کردن کسی را بر کاری و سالاسال دادن چیزی را. (منتهی الارب). چیزی به سال فادادن. (تاج المصادر بیهقی) ، یک سال بعد یک سال بار آوردن خرمابن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُسْ سا)
جمع واژۀ حسان و جمع دیگر نعتهای مؤنث از حسن
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تُ کَ دَ)
از روی اساس. اصلاً، راندن فرمودن، دست پیمان راندن بسوی عروس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به یونانی شقایق النعمان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لِ نی یَ)
لسانی. منسوب به لسان.
- حروف لسانیه، ’ر ’’ز’، ’س’، ’ش’، ’ص’، ’ض’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ)
تثنیۀ لسان، زبان فارسی و عربی.
- ذواللسانین، دوزبان. آنکه به دو زبان سخن تواند گفت. آنکه به تازی و پارسی سخن تواند کرد. رجوع به ذواللسانین شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام شاعری است منقری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لسانی
تصویر لسانی
لسانی در فارسی: زبانی گفتنی منسوب به لسان زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسانا
تصویر لسانا
زبانی زبانی شفاهی شفاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسان
تصویر لسان
زبان، مفصل، گوشت پاره متحرکی که درون دهان واقع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسانین
تصویر لسانین
دو زبان، پارسی و تازی تشنیه لسان. دوزبان، فارسی و عربی
فرهنگ لغت هوشیار
لسانیه در فارسی: زبانی وات های زبانی: ر ز س ش در پارسی و ص ض در تازی مونث لسانی. یا حروف لسانیه. عبارتند از: ر ز س ش ص ض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباناً
تصویر زباناً
((زَ نَن))
به صورت شفاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اساساً
تصویر اساساً
((اَ سَ نْ))
از بن، از اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لسان
تصویر لسان
((لِ))
زبان، جمع السنه، السن، سخن، کلام
فرهنگ فارسی معین
غیرعایق، هادی
متضاد: عایق، غیرهادی، نارسانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زبانی، شفاهاً، شفاهی، گفتاری
متضاد: کتبی، گفتاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاشت کردن، گذاشتن، وصل کردن، لکّه انداختن
دیکشنری اردو به فارسی
آوردن
دیکشنری اردو به فارسی