جدول جو
جدول جو

معنی لدون - جستجوی لغت در جدول جو

لدون
(لِ)
جمع واژۀ لده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ذیل ولد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاون
تصویر لاون
(دخترانه)
نام جایی در شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، ویژگی اشعار و مطالبی که جمع آوری کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
جمع واژۀ لحن. آوازها.
- علم لحون، علم موسیقی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استغنای تام و کامل یافتن مرد. (اقرب الموارد) (المنجد). غنای تام و کامل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تدون الرجل، استغنی استغناء تاماً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کدن (ک / ک ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدن شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
اقامت کردن و همیشه بودن به جائی. (منتهی الارب). عدن. رجوع به عدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لُنْ)
مأخوذ از لاتینی تال و اسپانیایی تالن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی شراع است و ابن جبیر در رحلۀ خود نام آنرا آورده است: و حصلنا فی الامر لایعلمه الا اﷲ تعالی و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعا یعرف بالدلون، و بتنا بلیله شهباء الی أن وضح الصباح. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
قوت گرفتن آهوبره و شاخ برآوردن و بی نیاز شدن از مادر و بر این قیاس است بچۀ جانور صاحب ظلف و صاحب خف و صاحب سم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دارو در کرانۀ دهان کسی ریختن. (منتهی الارب). لدّ. رجوع به لدّ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خطاکردن در خواندن و در اعراب. لحن. لحن. لحانه. لحانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ نِ)
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ج لدن، تثنیۀ لده. (منتهی الارب) ، از اسماء شمشیر. (المزهر سیوطی ص 243)
لغت نامه دهخدا
از بنی اسرائیلیان. مدت ولایت وی و عکرون هشت سال بوده است. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 142 فصل ’اندر سالهای بنی اسرائیلیان و ذکر ملوک و علماء ایشان بر اجمال’ شود
لغت نامه دهخدا
(لَجْ جو)
نام شهری به اردن، میان آن و طبریه بیست میل و به رملۀ شهر فلسطین چهل میل است. بدانجا صخرۀ گردی است در وسط شهر و برآن قبتی است که برخی گمان برند مسجد ابراهیم باشد وزیر قبّه چشمه ای است بسیارآب... (معجم البلدان). ازبلاد شام و مسجد حضرت ابراهیم بدانجاست. (سمعانی)
نام چمنی به درازای شش میل. باطلاقی در زمستان و تابستان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شتر سرکش گران رفتار. (مذکر و مؤنث در وی یکسان است). (منتهی الارب). استر گران رو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام موضعی به راه مکه از جانب شام نزدیک تیماء. راعی در گفتۀ خویش آن را لجان خوانده است:
فقلت والحرّه الرّجلاء دونهم
و بطن لجّان امّا اعتادنی ذکری
صلی علی عزّه الرحمن و ابنتها
لیلی و صلی علی جاراتها الاخر.
(معجم البلدان).
، نام موضعی نزدیک برکه میان راه شام به حجاز. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند.
- ادویۀ اغذیه.
- ادویۀ اکّاله.
- ادویۀ جذّابه.
- ادویۀ حارّه، ابازیر.
- ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود.
- ادویۀ خوشبو، افاویه.
- ادویۀ ضد تشنج.
- ادویۀ ضد تهییج.
- ادویۀ ضد حموضت معده.
- ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود.
- ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود.
- ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع.
- ادویۀ محلله.
- ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود.
- ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود.
- ادویۀ مخرج بلغم.
- ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه.
- ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق.
- ادویۀ مدرّۀ بول.
- ادویۀ مدرّۀ طمث.
- ادویۀ مسقط جنین.
- ادویۀ مسکنه، مسکنات.
- ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود.
- ادویۀ مضعّفه.
- ادویۀ معرّقه.
- ادویۀ معطسه، معطسات.
- ادویۀ مفتّحه.
- ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است.
- ادویۀ مقرحه.
- ادویۀ مقیئه.
- ادویۀ ملینه.
- ادویۀ منبهه، محرکات.
- ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود.
- ادویۀ منومه، مخدّرات.
- ادویۀ موضعی.
- ادویۀ مهبجه.
لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سرکش گردیدن ناقه. لجان، گران رفتن ناقه. (منتهی الارب). گران رو شدن شتر. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ رَ)
لدانه. نرم گردیدن. (منتهی الارب). نرم شدن. نرمی. لینت. نرمی در انعطاف با دیرگسلی چنانکه رباطات تن. هی ان یکون لیناً فی الانعطاف و صلباً فی الانفصال. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان سیمکان شهرستان جهرم. سکنۀ آن 171 تن. آب آنجا از چشمه. محصول عمده آنجا غلات، برنج، خرمالو و لیمو. صنایع دستی زنان گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لدونه
تصویر لدونه
نرم گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدود
تصویر لدود
دارو که در کرانه های دهان ریزند، دشمن سر سخت، درد گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجون
تصویر لجون
سرکشی گرانرفتاری: در ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبون
تصویر لبون
شیر ده، شیر باره شیر دوست شیردار (میش شتر) جمع لبان لبن لبائن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع لحن، نوا ها آواز های خوش جمع لحن آوازها. یا علم لحون. علم موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدون
تصویر عدون
کود دادن نیرو دادن با سرگین، زخم زدن به درخت، برکندن سنگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدون
تصویر تدون
سرشاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
بغیر، بجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادون
تصویر ادون
پست تر، نزدیک تر، کمینه تر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبون
تصویر لبون
((لَ))
شیردار (میش، شتر)، جمع لبان. لبن، لبائن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدون
تصویر بدون
((بِ نِ))
فاقد، بی بهره، بی (نشانه فقدان یا نبودن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدون
تصویر مدون
((مُ دَ وَّ))
تدوین شده، گردآورده شده
فرهنگ فارسی معین
رنگ
دیکشنری عربی به فارسی