جدول جو
جدول جو

معنی لخی - جستجوی لغت در جدول جو

لخی
(تَ)
مال کسی را دادن، دارو در بینی یا در گلوی کسی ریختن. (منتهی الارب)
بیهوده بسیار گفتن و هرزه دراییدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلخی
تصویر بلخی
مربوط به بلخ، از مردم بلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
مقابل شیرینی، یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد، کنایه از تلخ و دشوار بودن مثلاً تلخی زندگی، کنایه از سختی و بدی زندگانی، کنایه از ترش رو بودن، بدخلق بودن، کنایه از شراب، تریاک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یادر بلخ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین) :
سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی
ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی.
خاقانی.
به سیرکوبۀ رازی به دست حیدر رند
به گوپیازۀ بلخی به خوان جعفر باب.
خاقانی.
زاهدی در میان رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی.
سعدی (گلستان).
- زبان بلخی، زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. (آنندراج). مرارت و مزۀ تلخ. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی
چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی.
خاقانی.
زخم بلا مرهم خودبینی است
تلخی می مایۀ شیرینی است.
نظامی.
چارۀ سودای ما پند نصیحت گر نکرد
تلخی دریا علاج خامۀ عنبر نکرد.
صائب (از آنندراج).
از تلخی می شکوۀ مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد.
(ایضاً).
نبرد تلخی بادام را آب
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب.
(ایضاً).
، سرزنش و سختی. (ناظم الاطباء). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. (آنندراج). مقابل خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از آن جمله تلخی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت.
سعدی (بوستان).
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر.
سعدی (بوستان).
نبیند تلخی جان کندن آنکس
که لعل جانفزایت را گزیده ست.
کمال خجندی (ایضاً).
از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر.
صائب (از آنندراج).
تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب
هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد.
(ایضاً).
وقت مردن بزبان نام لبت آوردم
لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد.
باقر کاشی (ایضاً).
، کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لُ)
مردم منسوب به خلخ:
خلخیان خواهی جماش چمش
گردسرین خواهی وبارک میان.
رودکی.
جدا کردازو خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
فردوسی.
بگرد آمدش خلخی صدهزار
گزیده سواران خنجرگذار.
فردوسی.
دست ناکرده چند گونه کنیز
خلخی دارد و خطائی نیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
مرد بیهوده گوی. (مهذب الاسماء). مرد بیهوده گوی ژاژخای. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه سخنان بیهوده بسیار گوید. مؤنث: لخواء. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عبدالله بن احمد بن محمود کعبی بلخی خراسانی، مکنی به ابوالقاسم. از امامان معتزله در قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به عبدالله (ابن احمد...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4 ص 189، تاریخ بغداد ج 9 ص 384، المقریزی، وفیات الاعیان، لسان المیزان، سیرالنبلاء
احمد بن سهل بلخی، مکنی به ابوزید. از دانشمندان بزرگ اسلام در قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به ابوزید بلخی و مآخذ ذیل شود:الاعلام زرکلی ج 1 ص 131، الفهرست ابن الندیم، معجم الادباء، حکماءالاسلام، لسان المیزان، الامتاع و المؤانسه
علی بن حسین (یا حسین) بن محمد بلخی، مشهور به برهان بلخی. از فقیهان بزرگ بخارا بوده است که بسال 548 هجری قمری درگذشته است. (از ریحانهالادب ج 1 ص 157). و رجوع به فوایدالبهیه ص 120 شود
عبدالله بن محمد بلخی، مکنی به ابوعلی، از محدثان بلخ در قرن سوم هجری. رجوع به عبدالله (ابن احمد...) و الاعلام زرکلی ج 4 ص 261 و تذکره الحفاظ ج 2 ص 233 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بد مزگی دارا بودن مزه غیر مطبوع مقابل شیرینی، سختی بدی مقابل خوشی: (تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت) (گلستان)، ترشرویی بد خلقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلخی
تصویر طلخی
تلخی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یا در بلخ ساخته شود، از مردم بلخ اهل بلخ. یا زبان بلخی. زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
مرارةً
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
Bitterness, Embitterment
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
amertume
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
гіркота , озлобленість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
uchungu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
горечь , озлобление
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
Bitterkeit, Verbitterung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تلخی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
تلخی , تلخی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
তিক্ততা , তিক্ততা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
쓴맛 , 씁쓸함
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
acılık, öfke
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
gorycz
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
苦味 , 苦さ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
מרירות , מרירות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
कड़वाहट , विषाद
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
kepahitan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
bitterheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
amargura
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
amarezza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
amargura
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
苦涩
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
ความขมขื่น , ความขม
دیکشنری فارسی به تایلندی