جدول جو
جدول جو

معنی تلخی

تلخی
(تَ)
مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. (آنندراج). مرارت و مزۀ تلخ. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی
چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی.
خاقانی.
زخم بلا مرهم خودبینی است
تلخی می مایۀ شیرینی است.
نظامی.
چارۀ سودای ما پند نصیحت گر نکرد
تلخی دریا علاج خامۀ عنبر نکرد.
صائب (از آنندراج).
از تلخی می شکوۀ مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد.
(ایضاً).
نبرد تلخی بادام را آب
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب.
(ایضاً).
، سرزنش و سختی. (ناظم الاطباء). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. (آنندراج). مقابل خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از آن جمله تلخی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت.
سعدی (بوستان).
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر.
سعدی (بوستان).
نبیند تلخی جان کندن آنکس
که لعل جانفزایت را گزیده ست.
کمال خجندی (ایضاً).
از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر.
صائب (از آنندراج).
تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب
هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد.
(ایضاً).
وقت مردن بزبان نام لبت آوردم
لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد.
باقر کاشی (ایضاً).
، کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا