جدول جو
جدول جو

معنی تلخی - جستجوی لغت در جدول جو

تلخی
مقابل شیرینی، یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد، کنایه از تلخ و دشوار بودن مثلاً تلخی زندگی، کنایه از سختی و بدی زندگانی، کنایه از ترش رو بودن، بدخلق بودن، کنایه از شراب، تریاک
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
فرهنگ فارسی عمید
تلخی
(تَ)
دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تلخی
(تَ)
مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. (آنندراج). مرارت و مزۀ تلخ. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی
چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی.
خاقانی.
زخم بلا مرهم خودبینی است
تلخی می مایۀ شیرینی است.
نظامی.
چارۀ سودای ما پند نصیحت گر نکرد
تلخی دریا علاج خامۀ عنبر نکرد.
صائب (از آنندراج).
از تلخی می شکوۀ مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد.
(ایضاً).
نبرد تلخی بادام را آب
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب.
(ایضاً).
، سرزنش و سختی. (ناظم الاطباء). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. (آنندراج). مقابل خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از آن جمله تلخی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت.
سعدی (بوستان).
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر.
سعدی (بوستان).
نبیند تلخی جان کندن آنکس
که لعل جانفزایت را گزیده ست.
کمال خجندی (ایضاً).
از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر.
صائب (از آنندراج).
تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب
هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد.
(ایضاً).
وقت مردن بزبان نام لبت آوردم
لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد.
باقر کاشی (ایضاً).
، کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تلخی
بد مزگی دارا بودن مزه غیر مطبوع مقابل شیرینی، سختی بدی مقابل خوشی: (تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت) (گلستان)، ترشرویی بد خلقی
فرهنگ لغت هوشیار
تلخی
مرارت، ناخوشی، ناگواری، بدخلقی
متضاد: خوشی، شیرینی،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تلخی
مرارةً
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به عربی
تلخی
Bitterness, Embitterment
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تلخی
amertume
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تلخی
amarezza
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تلخی
تلخی
دیکشنری اردو به فارسی
تلخی
горечь , озлобление
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به روسی
تلخی
Bitterkeit, Verbitterung
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به آلمانی
تلخی
гіркота , озлобленість
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تلخی
gorycz
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به لهستانی
تلخی
苦涩
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به چینی
تلخی
تلخی , تلخی
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به اردو
تلخی
amargura
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تلخی
তিক্ততা , তিক্ততা
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به بنگالی
تلخی
uchungu
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تلخی
acılık, öfke
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تلخی
쓴맛 , 씁쓸함
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به کره ای
تلخی
amargura
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تلخی
מרירות , מרירות
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به عبری
تلخی
कड़वाहट , विषाद
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به هندی
تلخی
kepahitan
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تلخی
ความขมขื่น , ความขม
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به تایلندی
تلخی
bitterheid
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به هلندی
تلخی
苦味 , 苦さ
تصویری از تلخی
تصویر تلخی
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلخیص
تصویر تلخیص
خلاصه کردن، ملخص کردن، مختصر کردن کلام و روشن ساختن آن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بیان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیان کردن و شرح دادن و تقریب کلام و خلاصه کردن آن. یقال: لخصت القول، ای اقتصرت فیه و اختصرت منه مایحتاج الیه. (از اقرب الموارد). خلاصه کردن. (آنندراج) ، خلاصۀ چیزی را گرفتن:لخص الشی ٔ، خلصه ، ای اخذ خلاصته . (از اقرب الموارد) ، پیدا و روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ویژه و بی آمیغ گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک و صاف کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یا در بلخ ساخته شود، از مردم بلخ اهل بلخ. یا زبان بلخی. زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلخیص
تصویر تلخیص
بیان کردن، خلاصه کردن آن، پاک وصاف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلی
تصویر تخلی
خالی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلخیص
تصویر تلخیص
((تَ))
خلاصه کردن
فرهنگ فارسی معین
اجمال، اختصار، ایجاز، خلاصه، خلاصه نویسی، خلاصه گویی، کوتاه سازی، مجمل، خلاصه کردن، مختصر کردن
متضاد: تطویل، اطناب
فرهنگ واژه مترادف متضاد