مقابل شیرینی، یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد، کنایه از تلخ و دشوار بودن مثلاً تلخی زندگی، کنایه از سختی و بدی زندگانی، کنایه از ترش رو بودن، بدخلق بودن، کنایه از شراب، تریاک
مقابلِ شیرینی، یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد، کنایه از تلخ و دشوار بودن مثلاً تلخی زندگی، کنایه از سختی و بدی زندگانی، کنایه از ترش رو بودن، بدخلق بودن، کنایه از شراب، تریاک
مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. (آنندراج). مرارت و مزۀ تلخ. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی. خاقانی. زخم بلا مرهم خودبینی است تلخی می مایۀ شیرینی است. نظامی. چارۀ سودای ما پند نصیحت گر نکرد تلخی دریا علاج خامۀ عنبر نکرد. صائب (از آنندراج). از تلخی می شکوۀ مخمور محال است صائب گله از تلخی دشنام ندارد. (ایضاً). نبرد تلخی بادام را آب نشد کم زهر چشمش از شکرخواب. (ایضاً). ، سرزنش و سختی. (ناظم الاطباء). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. (آنندراج). مقابل خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از آن جمله تلخی که بر من گذشت دهانم جز امروز شیرین نگشت. سعدی (بوستان). که مپسند چندین که با این پسر به تلخی رود روزگارم بسر. سعدی (بوستان). نبیند تلخی جان کندن آنکس که لعل جانفزایت را گزیده ست. کمال خجندی (ایضاً). از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر. صائب (از آنندراج). تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد. (ایضاً). وقت مردن بزبان نام لبت آوردم لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد. باقر کاشی (ایضاً). ، کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود
مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. (آنندراج). مرارت و مزۀ تلخ. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی. خاقانی. زخم بلا مرهم خودبینی است تلخی می مایۀ شیرینی است. نظامی. چارۀ سودای ما پند نصیحت گر نکرد تلخی دریا علاج خامۀ عنبر نکرد. صائب (از آنندراج). از تلخی می شکوۀ مخمور محال است صائب گله از تلخی دشنام ندارد. (ایضاً). نبرد تلخی بادام را آب نشد کم زهر چشمش از شکرخواب. (ایضاً). ، سرزنش و سختی. (ناظم الاطباء). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. (آنندراج). مقابل خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از آن جمله تلخی که بر من گذشت دهانم جز امروز شیرین نگشت. سعدی (بوستان). که مپسند چندین که با این پسر به تلخی رود روزگارم بسر. سعدی (بوستان). نبیند تلخی جان کندن آنکس که لعل جانفزایت را گزیده ست. کمال خجندی (ایضاً). از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر. صائب (از آنندراج). تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد. (ایضاً). وقت مردن بزبان نام لبت آوردم لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد. باقر کاشی (ایضاً). ، کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود
بیان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیان کردن و شرح دادن و تقریب کلام و خلاصه کردن آن. یقال: لخصت القول، ای اقتصرت فیه و اختصرت منه مایحتاج الیه. (از اقرب الموارد). خلاصه کردن. (آنندراج) ، خلاصۀ چیزی را گرفتن:لخص الشی ٔ، خلصه ، ای اخذ خلاصته . (از اقرب الموارد) ، پیدا و روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ویژه و بی آمیغ گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک و صاف کردن. (آنندراج)
بیان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیان کردن و شرح دادن و تقریب کلام و خلاصه کردن آن. یقال: لخصت القول، ای اقتصرت فیه و اختصرت منه ُ مایحتاج الیه. (از اقرب الموارد). خلاصه کردن. (آنندراج) ، خلاصۀ چیزی را گرفتن:لخص الشی ٔ، خلصه ُ، ای اخذ خلاصته ُ. (از اقرب الموارد) ، پیدا و روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ویژه و بی آمیغ گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک و صاف کردن. (آنندراج)