ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن: خدایا ببخشاگناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر. فردوسی. ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ ببخشودشان پهلوان سترگ. (گرشاسب نامه). سپهبد گناهی کجا بودشان ببخشید و از دل ببخشودشان. (گرشاسب نامه). بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن: بسر بر نهاد افسر تازیان برایشان ببخشود سود و زیان. فردوسی. ببخشودش آن قوم دیگر عطا که هرگز نکرد اصل گوهر خطا. سعدی. ، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن: خدایا ببخشاگناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر. فردوسی. ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ ببخشودشان پهلوان سترگ. (گرشاسب نامه). سپهبد گناهی کجا بودشان ببخشید و از دل ببخشودشان. (گرشاسب نامه). بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن: بسر بر نهاد افسر تازیان برایشان ببخشود سود و زیان. فردوسی. ببخشودش آن قوم دیگر عطا که هرگز نکرد اصل گوهر خطا. سعدی. ، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
بدندان ریش کردن. (برهان قاطع) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه باید بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی سمرقندی. رجوع به خشا شود
بدندان ریش کردن. (برهان قاطع) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه باید بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی سمرقندی. رجوع به خشا شود