جدول جو
جدول جو

معنی لخشان - جستجوی لغت در جدول جو

لخشان
لغزان، لغزنده
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
فرهنگ فارسی عمید
لخشان
(لَ)
لغزان. نسو. نسود. املس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث) : کرتوم، سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی
لغت نامه دهخدا
لخشان
لخشنده لغزان املس
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
فرهنگ لغت هوشیار
لخشان
((لَ))
لغزان، هموار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخشان
تصویر رخشان
(دخترانه)
درخشان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخشان
تصویر بخشان
(پسرانه)
منتشر کردن (نگارش کردی: بهخشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لخشاندن
تصویر لخشاندن
لغزاندن، لخشانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
درخشان، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
(سَ گِ لَ)
سنگی صافی که پای مردم بر آن بلغزد. (آنندراج) : کرتوم، سنگ لخشان تابان درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ لخت به معنی اجزاء و پاره ها. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ دَ)
لغزاندن. لغزانی: ان تمید بکم، ای لئلا تمید بکم (قرآن 16 و 15 و 10/31) ،تا شما را نلخشاند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 260)
لغت نامه دهخدا
(خُ نِ بِ رِ تَ / تِ دَ)
لغزانیدن: استزلال، لخشانیدن و لغزانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درشتی کردن با کسی در سخن یا در کار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به مخاشنه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِشْشا)
بطنی است از مدحج. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام جد عبدالعزیز بن بدر بن زید بن معاویه است و اسم او عبدالعزی بود و سپس پیغمبر نام او را تغییر داد. (از منتهی الارب)
نام پسر لای بن عصم است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خشن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه قزوین و رشت میان پاچنار و بهادی وند بزرگ، واقع در 236هزارگزی تهران نزدیک خرزان. دارای پلی بزرگ به همین نام در جنوب ده بر روی شاهرود. دهی جزء بلوک فاراب دهستان عمّارلو از بخش رودبار شهرستان رشت واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری رودبار و شش هزارگزی شمال پل لوشان. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 212 تن سکنه. آب آن از رود محلی و چشمه سار. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت است و چند قهوه خانه و دکان کنار پل و راه شوسۀ قزوین به رشت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شخشنده. (یادداشت مؤلف) ، در حال شخشیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رخشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) :
نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه.
فردوسی.
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
فردوسی.
که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری.
فردوسی.
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه.
فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب.
عنصری.
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده ز ایشان لهبی.
منوچهری.
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
منوچهری.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان.
ناصرخسرو.
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر.
ناصرخسرو.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان.
ناصرخسرو.
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
خاقانی.
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
رای رخشان تو بر چشمۀ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات.
خاقانی.
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان.
نظامی.
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است.
عطار.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان.
رضاقلیخان هدایت.
تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذهب دلامص، زر رخشان. (منتهی الارب).
- رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن:
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
فردوسی.
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان.
ناصرخسرو.
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
ناصرخسرو.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رخشان. رخشا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). صفت فاعلی است از رخشیدن با معنی مبالغه در مفهوم فروزان. (از شعوری ج 2 ص 12). تابان. روشن. (از برهان) (رشیدی) (کشف اللغات) (لغت محلی شوشتر) (غیاث اللغات). درخشان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تابنده. فروزان. برّاق. درخشان. در حال رخشیدن. نیر. نیره. انور. منیر. منیره. لامع. لامعه. متلألی ٔ. باتلألؤ. آبدار. مضی ٔ. واضح. لامح. لایح. (یادداشت مؤلف). دلامص. دلمص. دمالص. دملص. (منتهی الارب). و رجوع به رخشان شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فراهم آمده باشد از غم یا از درد. (صحاح الفرس). المناک و دردناک. (شعوری). و ظاهراً این صورت مصحف پخسان است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خشن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حالت و چگونگی لخشان
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشان
تصویر خشان
جمع خشن، درشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
تابان و روشن و درخشان، رخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشانیدن
تصویر لخشانیدن
لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشاندن
تصویر لخشاندن
لغزاندن: ان تمید بکم ای لئلا تمیدبکم تا شما را نلخشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشانی
تصویر لخشانی
لخشان بودن لغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
((رَ))
رخشنده، تابان
فرهنگ فارسی معین
تابنده، تابان، درخشنده، رخشان، روشن، مشعشع، نیر
متضاد: تیره، کدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد