جدول جو
جدول جو

معنی لخاف - جستجوی لغت در جدول جو

لخاف(لِ)
جمع واژۀ لخفه. سنگهای تنک. (منتهی الارب). سنگهای سفید. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگه داشتن بر روی خود می اندازند، دواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواف
تصویر لواف
گلیم باف، زیلو باف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
مقابل وفاق، ناسازگاری، مخالفت، عمل ناشایست، در علم حقوق جرم پایین تر از جنحه، سخن ناحق و دروغ، بزه کار، خلافکار، در علم زیست شناسی نوعی درخت بید
برخلاف: (حرف اضافه) برعکس، ضد
فرهنگ فارسی عمید
(خَلْلا)
ستیزه جوی. جنگجو. خصیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عِ)
مخالفت کردن. منه: خالفه مخالفهً و خلافاً، واپس ایستاده شدن، موافقت نکردن. منه: خالفها الی موضع آخر، نزد زن کسی به پنهانی رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: هو یخالف فلانه، او میرود نزدیک فلان زن در غیاب شوهرش
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضد تثاقل. (تاج الع__روس ج 6 ص 93) (اقرب الموارد) (قط-ر المحیط). و منه حدیث مجاهد و قد سأله حبیب بن ابی ثابت: انی اخاف ان یؤثر السجود جبهتی. فقال اذا سجدت فتخاف، ای ضعجبهتک علی الارض وضعاً خفیفاً. (تاج العروس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابر تنک که ازخلال آن آسمان دیده شود. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر تنک که آسمان ورای آن دیده شود. (منتخب اللغات)
جمع واژۀ طخفه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابر تنک بالارفته. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر دور از زمین. (مهذب الاسماء). ابر بلند. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رخف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رخیفه، به معنی خمیر تنک و سست ومسکۀ تنک و سست. (از منتهی الارب) ، ج رخفه. (ناظم الاطباء) ، سنگ های نرم و سست. (آنندراج) (منتهی الارب). جمع واژۀ رخفه. سنگهای نرم و سبک. (از اقرب الموارد). و رجوع به رخفه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
استخوانها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَوْ وا)
گستردنی زلیه ساز. (منتهی الارب). لباف (در تداول عامۀ فارسی زبانان). جوال باف. پاتاوه باف. پلاس باف. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب). پای تابه فروش. (مهذب الاسماء). صاحب آنندراج گوید: کسی که ریسمان و جدار (؟) و کره (؟) و غیره سازد و این عربی است و به فارسی شالنگی و در هندوستان شلنگی گویند:
من عاشق خستۀ مستمند
ز لواف افتاده ام در کمند
زمویی که او ریسمان بافته
رگم را به تار غمش تافته.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لخصه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لفظی یونانی و اصطلاحی لشکری است به معنی لخ، یعنی قسمتی از لشکریان که دارای 24 تن یا کمتر بوده است. (ایران باستان چ 1 ج 1 ص 351) ، صاحب منصب و فرماندۀ لخ را نیز گفته اند. (ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1065)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نان تر نهاده (یعنی خیس کرده) یا ترنهادگی نان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
با هم دوستی کردن. ملاخاه، خلاف ورزیدن، با هم نرمی کردن، آسان فراگرفتن کار، برافژولیدن بر یکدیگر، دروغ گفتن، به دروغ آراستن سخن را، نمامی کردن. (منتهی الارب) (از لغات اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
ابوعبید سکونی گوید: آبی است نزدیک شرج و ناظره و آن از آبهای ایاد قدیم است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ فِ)
نام دو آب است به ناحیت شواجن در دیار ضبه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نوعی از بید است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از انواع نبات هرچه تلخ بوده طبع او گرم بوده الا بید که سرد است بدین واسطه او را خلاف گفته اند و شعری ایراد کرده اند:
کل مر ماخلا الصفصافا
مسخن یدعی کذاک خلافا.
(ترجمه صیدنه).
خلاف نوعی از بید است نه بید. (منتهی الارب) ، آستین پیراهن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). آستین قمیص. (یادداشت بخط مؤلف) ، عکس. مقابل. (ناظم الاطباء). واروی. باشگونه. ضد. (یادداشت بخط مؤلف) : یا تأویل کنم و بزبان گویم خلاف آنچه در دلست... لازم باد بر من زیارت خانه خدا. (تاریخ بیهقی).
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان.
سعدی (طیبات).
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم.
سعدی (طیبات).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود.
سعدی (طیبات).
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که بجان می خرم بلائی را.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش مگسل.
سعدی (طیبات).
خلاف رای سلطان رأی جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی (گلستان).
- بخلاف، بضد. مقابل. در مقابل. بعکس:
آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر به آن کار پیش رود، اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. (تاریخ بیهقی). مرد... توبه کرده است که بخلاف این مستوره که دعای او را حجابی نیست، کار نپیوندد. (کلیله و دمنه).
یا بخلافم همه کاری بکن.
نظامی.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست.
نظامی.
یاران ارادت من در حق وی بخلاف عادت دیدند. (گلستان سعدی). ناچار بخلاف رای مربی قدمی چند برفتمی. (گلستان سعدی). موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه که مردم بخلاف این همی پنداشتند؟ (گلستان سعدی).
- ، به اضافه. بعلاوه. مضاف بر آن: پانصد سر اسب تازی مادام به سپنج و طویلۀ او بسته بودی.... بخلاف اکدش... خانه زاد او بودند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). از حد استرآباد تا حد دیلمان دشت و کوه بهر عملگاه، یک طویله بسته بوده و دوازده هزار اسب بکار خلاف کرۀ آن. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
- برخلاف، برعکس. برضد. باژگونه: حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود. (تاریخ بیهقی).
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
سنائی.
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود.
خاقانی.
برخلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگ باران آمده.
خاقانی.
سلطان برخلاف رضای پدر بر تعویض شغل دیوان خویش استبدادی نمی توانست نمود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- خلاف آمد، عکس. ضد. مقابل آمد:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.
نظامی.
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم.
حافظ.
- خلاف عادت، ضد عادت. مقابل عادت. آنچه عادت نیست: چندین ملاطفت که امروز پادشاه کردی خلاف عادت بود. (گلستان سعدی). بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم... یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند. (گلستان سعدی).
، دروغ. کذب. ناحق. غیرمطابق با واقع. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : و خداوند وعده خود خلاف نکند ان اﷲ لایخلف المیعاد. (قرآن 9/3 و 31/13). (قصص الانبیاء ص 59).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
اگر خلافی رفت اندرین سخن بادا
ببادرفته ثواب نماز و روزۀ من.
سوزنی.
، مشاجرت. (زمخشری). گفتگو. شک و تردید. بحث. داوری. انکار. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
درین حال گویند چندین محال.
ناصرخسرو.
نخست منزلت از دین حق چو راستیست
درین خلاف نکردند هیچ ز اهل ملل.
ناصرخسرو.
ای آنکه چهار یار گویی
من با تو بدین خلاف نارم.
ناصرخسرو.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی (گلستان).
رایت و پرده را خلاف افتاد.
سعدی (گلستان).
- بی خلاف، بدون گفتگو. بدون شک و تردید:
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا سوی سفله ننگری.
ابوشکور بلخی.
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف.
مولوی.
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
برآورد شمشیر روز ازغلاف.
سعدی (بوستان).
هم بود شوری درین سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می کند.
سعدی.
کآنچه در کفه ای بیفزاید
بدگر بی خلاف درناید.
سعدی (صاحبیه).
خلاف عهد زمان بی خلاف معلومست
که هیچ چیز نبخشد که بازنرباید.
سعدی (صاحبیه).
، مخالفت. عدم موافقت. ناسازگاری. ضدیت. (ناظم الاطباء). شقاق. مجادلت. عدم اتفاق. (یادداشت بخط مؤلف) :
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که بسا دست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور بلخی.
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری.
همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان سپرد و هیچ چیزی نمانده ازاسباب خلاف بحمد اﷲ. (تاریخ بیهقی). نیت و درون خود را آلوده بضد این گفته نگردانم و خلاف او روا ندارم. (تاریخ بیهقی). هیچکس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند. (تاریخ بیهقی).
هرک آفت خلاف علی هست بر دلش
تو روی ازو بتاب وبپرهیز از آفتش.
ناصرخسرو.
خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان... خلاف روزگار.... (کلیله و دمنه). اگر آنرا خلافی روا دارم بتناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). و بی تردیدی بباید دانست که اگر کسی امام اعظم را خلافی اندیشد... خلل آن به اطراف و نواحی مملکت او بازگردد. (کلیله و دمنه).
التماس کرده تا آن ملطفات را بحضرت فرستم تا صدق او در موالات حضرت و خلاف با اهل منادات دولت محقق گردد. (ترجمه تاریخ یمینی).
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
وآنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود.
مسعودسعدسلمان.
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری.
خاقانی.
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف.
سعدی (بوستان).
آب و آتش خلاف یکدگرند.
سعدی (طیبات).
ای با همه کس بصلح و با ما بخلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست.
سعدی (رباعیات).
از در صلح آمده ای یا خلاف.
سعدی.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد وچو صلح بیند لنگر بنهد. (گلستان سعدی).
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ.
سعدی (گلستان).
چو بینی که در سپاه دشمن خلاف افتاد، تو مجموع باش. (گلستان سعدی).
نمیدانم بهر جایی که هستی
خلاف نفس و عادت کن که رستی.
شبستری.
، علمی است که در آن کیفیت ایراد حجج شرعی و نارسایی دلائلی که هم ساز نیستند، بحث میشود. در حقیقت آن جدلی است که سر و کار با مقاصد دینی دارد. می گویند علم خلاف راابوزید عبدالله بن عمر بن عیسی حنفی سمرقندی ایجاد کرد: در عهد خویش عدیم النظیر بود و در شیوه خلاف و فقه مشارالیه. (تاریخ بیهقی). پدرم گفت بعد از این خلافی مخوان علم مذهب و فقه خوان. (اسرارالتوحید)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بسترآهنگ. (جهانگیری). دواج. بالاپوش شب. مشمال. (منتهی الارب). ازار. جامۀ پنبه دار شب خوابی. (غیاث). بالاپوش، مقابل نهالی و زیرپوش:
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
لبیبی.
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند.
خاقانی.
با چنین آهن دل آتش سجاف
حق نشاید گفت جز زیرلحاف.
مولوی.
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بر وی یا ایهاالمزمل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 31).
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمان را.
نظام قاری (دیوان البسه ص 37).
یک تن بی لحاف و زیرافکن
وقت آسایش آرمیدن نیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 37).
- لحاف چشم، پلک. مقله. پلک بالایین. لجح.
- لحاف کرسی، نوعی ازلحاف پهن تر از لحاف معمولی که به زمستان بر کرسی اندازند.
- امثال:
دعوی سر لحاف ملانصرالدین بود، هیاهوی نزاعی از کوچه شنیده میشد چون هوا سرد بود ملا لحاف در خود پیچید و کشف خبر را بیرون شد طراری چند لحاف را از دوش ملا ربوده بگریختند چون به خانه باز گشت زن پرسید نزاع سر چه بود گفت سر لحاف ما، اینک ببردند و نزاع بنشست. آوازی مهیب شنیده شد زن ملانصرالدین پرسید چه آواز بود ملا گفت آواز لحاف بود که از بام به زیر افتاد زن گفت لحاف بدینگونه آواز نکند. گفت من هم در جوفش بودم.
سر گنده اش زیر لحاف است.
شوخی را زیر لحاف می کنند.
فرشش زمین است لحافش آسمان.
لحافی را بهرشپشی بیرون نیفکنند.
هم لحاف است و هم توشک.
، پوشش، هر جامه که بالای جامه هاپوشند همچو چادر ومانند آن. ج، لحف. (منتهی الارب) ، کژآکند. قزآکند. (لغت نامۀ مقامات حریری). قزآکند یعنی جامه که از قز، آگنده باشند. (منتخب اللغات) ، برگستوان. (غیاث) (آنندراج). عبایی که بر پشت اسب اندازند جهت محافظت گرد و غبار و اذیت گرما و سرما و مردم آن را به غلط آبایی به الف نویسند و به معنی برگستوان نیز درست میشود. (آنندراج) :
لحافی برافکند بر پشت بور
درآمد به زین آن تن پیل زور.
نظامی.
و نیز رجوع به لحیف شود، زن مرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخافه
تصویر لخافه
سنگ تیز
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانتاب گوالباف پاتاوه باف پایتابه فروش شالنگی زیلوباف، سازنده لوازم چادرو خیمه، جوال باف، پاتاوه باف پای تابه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
مرده پیچ، چکسه لامه: آنچه بر چیزی پیچند پارچه بیرونی که بر مرده پیچند، پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاف
تصویر لحاف
بستر آهنگ، بالاپوش شب، جامه پنبه دار شب خوابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخاء
تصویر لخاء
دارودان، شامکچکان (شامک قطره)
فرهنگ لغت هوشیار
زیلوباف، سازنده لوازم چادرو خیمه، جوال باف، پاتاوه باف پای تابه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
ناسازگاری، آستین، ناساز، بیهوده (باطل)، پا پاد آخشیج (ضد)، نیسان نیسانی، بید از درختان نا سازی نا سازگاری سرپیچی مقابل موافقت، ناهمتا مخالف عکس ضد مقابل موافق یا بر خلاف... بر عکس ضد، ناحق دورغ، یکی از شعب فن جدل که کیفیت ایراد حجتهای شرعی و دفع شبهات با ایراد براهین قطعی شناخته شود. عملی نا شایسته که مجازاتش حبس تکدیری از ده تا (ک) روز یا غرامت تا دویست ریال است. مخالفت کردن، موافقت نکردن، ناسازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جخاف
تصویر جخاف
خود پرست
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رخف، مسکه های تنک مسکه های شل، جمع رخیفه، خازهای تنک (خاز خمیر) خازهای شل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفاف
تصویر لفاف
((لِ یا لَ فّ))
پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ فارسی معین
((لِ))
رواندازی آکنده از پشم یا پنبه که هنگام خوابیدن بر روی خود می اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواف
تصویر لواف
((لَ وّ))
زیلوباف، سازنده لوازم چادر و خیمه، جوال باف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
((خِ))
ناسازی، مخالفت، ضد، مخالف، ناحق، دروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
ناسازگار، نایکسان، وارونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لحاف
تصویر لحاف
روانداز
فرهنگ واژه فارسی سره