جدول جو
جدول جو

معنی لحز - جستجوی لغت در جدول جو

لحز
(زَ دَ بَ)
زفت و دشوارخوی گردیدن. (منتهی الارب). بخیل شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
لحز
(زَ لَ)
ستهیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحز
(لَ حِ)
لحز. بخیل و تندخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحز
(لِ)
بخیل، تندخوی. لحز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحز
زفت، تنگخوی زفت گشتن زفتیدن، تنگخو شدن
تصویری از لحز
تصویر لحز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیز
تصویر لیز
زمین نمناک و لغزنده، هر چیزی که رطوبت و لغزندگی داشته باشد
لیز خوردن: سر خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوز
تصویر لوز
بادام، میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، چشم معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحن
تصویر لحن
آواز خوش، جمع لحون، فحوای کلام، در موسیقی آهنگ کلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحد
تصویر لحد
گور، سنگی که بالای سر مرده بر روی گور نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمز
تصویر لمز
با گوشۀ چشم اشاره کردن و چیزی گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحم
تصویر لحم
قسمتی از بافت بدن که در مهره داران روی استخوان ها و زیر پوست قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحظ
تصویر لحظ
از گوشۀ چشم به چیزی نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغز
تصویر لغز
سخن کنایه آمیز توام با متلک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَ)
واحد ملاحز. (از اقرب الموارد). رجوع به ملاحز شود
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لَ)
فربه متکبر که گفتار او اکثر از کردار او باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَجْ)
بخیل دشوارخوی شدن، پس ماندن و درنگ کردن، آب راندن دهن به حرص خوردن انار ترش و جز آن، جامه برچیدن جهت جنگ و سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زدن با تیغ، در نوریدن راه را ره سپردن، دراز دراز بریدن گوشت را، جدا کردن گوشت، روشن شدن راه، راه روشن راه فراخ -7 بر زمین نهادن، شتابان رفتن، به راه راست رفتن، نشان نهادن بر چیزی، گادن لاغری از پیری
فرهنگ لغت هوشیار
گوش نگری زیر نگاهی زیر چشمی در دیده نگریستن بگوشه چشم نگریستن چیزی را، چشم جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجز
تصویر لجز
مقلوب لزج بنگرید به لزج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحت
تصویر لحت
لخت کردن همه چیز را گرفتن، زدن با دستواره لت، یکرو راستگو: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان ابرو، زدن لت، چشم زدن، پناه بردن گوشه خانه کنج خانه، خانه چشم چشمخانه، مغاک در زمین، پلان، دره کنار آژیخ کیخ (قی چشم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحد
تصویر لحد
شکاف در پهن گور، شکاف کرانه گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحس
تصویر لحس
لیسیدن: با زبان لیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحص
تصویر لحص
آماس پلک به کار چسبیدن، اندک اندک نمایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحط
تصویر لحط
آراستن، آب پاشیدن، راندن، سپوختن
فرهنگ لغت هوشیار
پوشاندن بادواج (لحاف)، پوشیدن کژ آگند، لیسیدن، جامه پوشاندن، زدن: با تیر با مشت، زیان رساندن گزند رساندن، جوش دادن نکره را، بن کوه
فرهنگ لغت هوشیار
پیوستن رسیدن، آوردن پسرس: میوه، پیوسته افزوده، کشت بارانی رسیدن الحاق آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحک
تصویر لحک
به هم چسباندن، دارو خورانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحم
تصویر لحم
گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحن
تصویر لحن
آواز خوش و موزون، آهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحو
تصویر لحو
دشنام دادن، پوست کندن از درخت، زشت گرانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحی
تصویر لحی
آواره، گونه، جمع لحیه، : ریش ها جمع لحیه ریشها محاسنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحز
تصویر ملحز
تنگنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز
تصویر لرز
لرزش، اهتزاز، رعشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحن
تصویر لحن
آهنگ، نوا
فرهنگ واژه فارسی سره