جدول جو
جدول جو

معنی لتخه - جستجوی لغت در جدول جو

لتخه
(لَ تِ خَ)
مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلخه
تصویر تلخه
صفرا
تریاک
دانۀ گیاهی شبیه گندم که در مزارع گندم می روید، تلخک، زوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لتره
تصویر لتره
کهنه، پاره، دریده، لباس کهنه و پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لتره
تصویر لتره
لوترا، زبانی که چند نفر برای خود ترتیب بدهند و با آن صحبت کنند که دیگران نفهمند مانند زبان زرگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخته
تصویر لخته
تودۀ سفت و لزج خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
(لُ کَ / کِ)
لتکا. زورق. کرجی. رجوع به لتکا شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تِ)
پاره. (برهان) (اوبهی). لخت. (آنندراج) (برهان) :
یا زنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروانی (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، بسته. دلمه.
- لخته شدن خون و غیره، بستن آن. دلمه شدن آن. لخت شدن آن.
- لخته کردن، کلچیدن
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
پینه و پاره باشد. (برهان). وصله. درپی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ خَ)
گل تنک سخت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از گل و لای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ / فَ تَ خَ)
انگشتری کلان که در دست و پا کنند. (منتهی الارب). حد فاصل انگشتان سبابه و ابهام انگشتری نقرۀ بی نگین است، و اگر در آن نگین باشد خاتم است. ج، فتخ، فتوخ، فتخات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ / خِ)
تلخ دانه و شبرم. (ناظم الاطباء). دانه ای است خرد و مدور که در گندم زار روید و به گندم آمیزد و نان از آن گندم مزۀ تلخ گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فغا. ماروره. (منتهی الارب) ، خلط صفرا. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء) ، و نیز بمعنی ظرف آن خلط که به هندی پتا گویند. (آنندراج). جای صفرا که مراره باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُتُنْ نَ)
خارپشت. و منه قولهم متی لم نقض التلنه اخذتنا اللتنه و التلنه الحاجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ خَ)
رجوع به کلتحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ خَ)
گل تنک. (منتهی الارب). خلاب و وحل و گل. (ناظم الاطباء) (المنجد) ، چیز اندک. (منتهی الارب). مااغنی عنی وتخه، ای شیئاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) ، ترس و بیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ رَ / رِ)
پاره پاره و دریده. (برهان) (صحاح الفرس) :
بلتام آمد زنبیل و لتی خور (د) بلنگ
لتره شدلشکر زنبیل و هبا گشت کنام.
محمد بن وصیف (از تاریخ سیستان ص 210).
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.
منجیک.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
بزیرپرش وشی گستریده وز بر خز
که دید مر نمد لتره را ز حله سقط (؟).
منجیک.
نائبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود درخور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر.
مسعودسعد.
درزی لتره گشته چرا گشته ای تو هاژ
چون ماکیان بگیر خر اندر همی گراژ.
(؟).
، کهن و خلق. (صحاح الفرس). کهنه. (برهان)، مردم فربه و مرطوبی و پرگوشت. (برهان) :
خلعت ایمان تازه بر عمید خسته پوش
تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری).
، مردم بیکار و کاهل وکمینه یعنی اراذل را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ حَ)
لتح. لتح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ خَ)
درختی است بزرگ شبیه درخت چنار، بارش کوچک و سبز شبیه خرما شیرین اما ناخوش بوی و مزۀبرگش مایل به درازی، چوبش را اگر کسی بشکند و بوی کند خون از بینی او جاری گردد. دو تخمۀ آن را چون باهم منضم کنند هر دو التیام پذیرد و یک گردد. و عن اباقل الحضرمی: قال بلغنی ان نبیاً شکی الی الله تعالی الحفر فی اسنانه فاوحی الیه ان کل اللبخ. قیل کان سماً بفارس فنقل الی مصر فزالت سمیته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ طَ خَ)
گول. ج، لطخات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لتره
تصویر لتره
پاره پاره و دریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتکه
تصویر لتکه
لتکا بنگرید به لتکا کرجی قایق بلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتمه
تصویر لتمه
مونث لام زره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته
تصویر لخته
پاره، تکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتخه
تصویر فتخه
گچه انگشتری بی نگین چون انگشتری پیوند زناشویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلخه
تصویر تلخه
صفرا، زردآب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتخه
تصویر رتخه
گلاب، گل و لای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته
تصویر لخته
بسته، منقعد، دلمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخته
تصویر لخته
((لَ تِ))
پاره ای از هر چیز، تکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لتره
تصویر لتره
((لُ رِ))
لوترا، زبان قراردادی میان دو یا چندتن برای آن که دیگران حرف هایشان را نفهمند، دهن لق، کسی که هر چه بشنود همه جا بگوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لتره
تصویر لتره
((لَ رَ یا رِ))
پاره پاره، کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
((خِ))
پینه و پاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلخه
تصویر تلخه
((تَ خِ))
تلخک، صفرا، زرداب
فرهنگ فارسی معین
بسته، دلمه، سفت، منعقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره، پینه، تکه، شاخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد