پاره. (برهان) (اوبهی). لخت. (آنندراج) (برهان) : یا زنده شبی از غم او آنکه درست است از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره. خسروانی (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، بسته. دلمه. - لخته شدن خون و غیره، بستن آن. دلمه شدن آن. لخت شدن آن. - لخته کردن، کلچیدن
پاره. (برهان) (اوبهی). لخت. (آنندراج) (برهان) : یا زنده شبی از غم او آنکه درست است از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره. خسروانی (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، بسته. دَلمه. - لخته شدن خون و غیره، بستن آن. دَلمه شدن آن. لخت شدن آن. - لخته کردن، کلچیدن
انگشتری کلان که در دست و پا کنند. (منتهی الارب). حد فاصل انگشتان سبابه و ابهام انگشتری نقرۀ بی نگین است، و اگر در آن نگین باشد خاتم است. ج، فتخ، فتوخ، فتخات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
انگشتری کلان که در دست و پا کنند. (منتهی الارب). حد فاصل انگشتان سبابه و ابهام انگشتری نقرۀ بی نگین است، و اگر در آن نگین باشد خاتم است. ج، فَتَخ، فُتوخ، فَتَخات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
تلخ دانه و شبرم. (ناظم الاطباء). دانه ای است خرد و مدور که در گندم زار روید و به گندم آمیزد و نان از آن گندم مزۀ تلخ گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فغا. ماروره. (منتهی الارب) ، خلط صفرا. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء) ، و نیز بمعنی ظرف آن خلط که به هندی پتا گویند. (آنندراج). جای صفرا که مراره باشد. (ناظم الاطباء)
تلخ دانه و شبرم. (ناظم الاطباء). دانه ای است خرد و مدور که در گندم زار روید و به گندم آمیزد و نان از آن گندم مزۀ تلخ گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فغا. ماروره. (منتهی الارب) ، خلط صفرا. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء) ، و نیز بمعنی ظرف آن خلط که به هندی پتا گویند. (آنندراج). جای صفرا که مراره باشد. (ناظم الاطباء)
پاره پاره و دریده. (برهان) (صحاح الفرس) : بلتام آمد زنبیل و لتی خور (د) بلنگ لتره شدلشکر زنبیل و هبا گشت کنام. محمد بن وصیف (از تاریخ سیستان ص 210). خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه. منجیک. پیری و درازی و خشک شنجی گویی به گه آلوده لتره غنجی. منجیک. بزیرپرش وشی گستریده وز بر خز که دید مر نمد لتره را ز حله سقط (؟). منجیک. نائبی نیستم چنانکه مرا سازی و آلتی بود درخور مردکی چند هست بس لتره اسبکی چند هست بس لاغر. مسعودسعد. درزی لتره گشته چرا گشته ای تو هاژ چون ماکیان بگیر خر اندر همی گراژ. (؟). ، کهن و خلق. (صحاح الفرس). کهنه. (برهان)، مردم فربه و مرطوبی و پرگوشت. (برهان) : خلعت ایمان تازه بر عمید خسته پوش تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود. خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری). ، مردم بیکار و کاهل وکمینه یعنی اراذل را گویند. (برهان)
پاره پاره و دریده. (برهان) (صحاح الفرس) : بلتام آمد زنبیل و لتی خور (د) بلنگ لتره شدلشکر زنبیل و هبا گشت کنام. محمد بن وصیف (از تاریخ سیستان ص 210). خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه. منجیک. پیری و درازی و خشک شنجی گویی به گه آلوده لتره غنجی. منجیک. بزیرپَرْش وشی گستریده وز بر خز که دید مر نمد لتره را ز حله سقط (؟). منجیک. نائبی نیستم چنانکه مرا سازی و آلتی بود درخور مردکی چند هست بس لتره اسبکی چند هست بس لاغر. مسعودسعد. درزی لتره گشته چرا گشته ای تو هاژ چون ماکیان بگیر خر اندر همی گراژ. (؟). ، کهن و خلق. (صحاح الفرس). کهنه. (برهان)، مردم فربه و مرطوبی و پرگوشت. (برهان) : خلعت ایمان تازه بر عمید خسته پوش تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود. خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری). ، مردم بیکار و کاهل وکمینه یعنی اراذل را گویند. (برهان)
درختی است بزرگ شبیه درخت چنار، بارش کوچک و سبز شبیه خرما شیرین اما ناخوش بوی و مزۀبرگش مایل به درازی، چوبش را اگر کسی بشکند و بوی کند خون از بینی او جاری گردد. دو تخمۀ آن را چون باهم منضم کنند هر دو التیام پذیرد و یک گردد. و عن اباقل الحضرمی: قال بلغنی ان نبیاً شکی الی الله تعالی الحفر فی اسنانه فاوحی الیه ان کل اللبخ. قیل کان سماً بفارس فنقل الی مصر فزالت سمیته. (منتهی الارب)
درختی است بزرگ شبیه درخت چنار، بارش کوچک و سبز شبیه خرما شیرین اما ناخوش بوی و مزۀبرگش مایل به درازی، چوبش را اگر کسی بشکند و بوی کند خون از بینی او جاری گردد. دو تخمۀ آن را چون باهم منضم کنند هر دو التیام پذیرد و یک گردد. و عن اباقل الحضرمی: قال بلغنی ان نبیاً شکی الی الله تعالی الحفر فی اسنانه فاوحی الیه ان کل اللبخ. قیل کان سماً بفارس فنقل الی مصر فزالت سمیته. (منتهی الارب)