جدول جو
جدول جو

معنی لتحی - جستجوی لغت در جدول جو

لتحی
(لَ حا)
تأنیث لتحان. گرسنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ)
ریش آور. (مهذب الاسماء). کودک ریش برآورده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریش دار. ریش برکرده. ریش آورده. مقابل امرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به التحاء شود.
- ملتحی شدن، ریش برآوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گرسنه گردیدن. (منتهی الارب). گرسنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). گرسنگی. جوع
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ لَ)
کلوخ انداختن بر اندام یا به روی کسی پس داغ دار ساختن یا کور کردن چشم وی را، نگاه کردن به کسی، آرمیدن با زن، چیزی باقی نگذاشتن نزد کسی، به دست زدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ / لَ)
رجل لتح، مردخردمند رسا در امور زیرک. لتحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 62هزارگزی شمال باختری درمیان و 17هزارگزی شمال راه شوسۀ عمومی قاین به زاهدان، کوهستانی و معتدل. دارای 52 تن سکنۀ شیعۀ فارسی زبان. آب آن از قنات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو و محصول غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ژولین ویود، پیر. صاحب منصب بحریه و داستان نویس فرانسوی. مولد ’رشفر- سور- مر’ (1850-1923 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر) ، نکوهش و ملامت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). نکوهیدن. (منتهی الارب). لحی اﷲ فلاناً، زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی و لعنت کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَحْیْ)
جای ریش از مردم و جز آن. هما لحیان، الح علی افعل جمع، الا انهم کسروا الحاء لتسلم الیاء و جمع الکثیر لحی علی فعول مثل ظبی و دلی. (منتهی الارب). جای ریش در فک اسفل. دو استخوان زیر و زبر دهان که دندانها بر آن روید. لحیان تثینۀ آن. دندان خانه. رجوع به دندان خانه شود: شکستگی سنه و دندان خانه که به تازی اللحی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). استخوان زنخ. زفر
لغت نامه دهخدا
(لُ حَیْ ی)
ربیعه بن حارثه بن عمرو بن عامر. زرکلی در الاعلام گوید: لحی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء من الازد، جدی جاهلی است. و گویند نام او ربیعه و لحی لقب اوست واو پدر عمرو باشد که خزاعه از اوست. (الاعلام ج 3)
(الواره) (؟) موضعی است در نصیب یهودا در میان حدود فلسطیان و صخرۀ عیطم واقع است. (داود 15،8 -20) و دور نیست که همان بیت کلیا یا عیون قاره باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لُ حا)
بمدّ نیز آید، یعنی لحاء، رودباری است به مدینه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُحی ی)
جمع واژۀ لحی (جمع کثیر). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ حا / لُ حا)
جمع واژۀ لحیه. (منتهی الارب). رجوع به لحیه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ فُتْ تَ حی یَ)
رجوع به طواف القدوم شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از شعرای قرن نهم هجری. در مجالس النفائس آمده است: مولانا فتحی، از شعرای سلطان یعقوب است و این مطلع از اوست:
مجنون چو شام عید نظر بر هلال کرد
دیوانه گشت و ابروی لیلی خیال کرد.
(از مجالس النفائس ص 312)
قزوینی. از شاعران عهد صفوی است. مؤلف تحفۀ سامی آرد: به بیاعی مشغول است و گاهی شعر میگوید. این مطلع از اوست:
خواهم ای دیده که حیران نگاری باشی
هرزه گردی نکنی در پی یاری باشی.
(از تحفۀ سامی ص 149)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان کاشان، واقع در دوهزارگزی باختر کاشان. دامنه و معتدل، دارای 1940 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از چشمۀ سلیمان فین و رود خانه قمصر. محصول آنجا غلات و تنباکو و پنبه و میوه و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی است و دبستانی نیز دارد. قلعه خرابۀ قدیمی جلالی بین کاشان و لتحر واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ حَ)
لتح. لتح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از شاعران قرن نهم عثمانی واز مردم پرشتئه و سالک طریق تصوف. وی مدتی در خدمت مرکز افندی به کار اشتغال ورزید. این بیت او راست:
نیجه الدر صبا دن بر اثر یوق
آنکچون کوی دلبر دن خبر یوق
صفا خمخانه سندن دختر رز
و در آنی اما بر چکر یوق.
(قاموس الاعلام ترکی)
حسن افندی. از شاعران عثمانی و از مردم بروسه و مدرس مدرسه حسن پاشای بروسه. وفات وی به سال 1165 هجری قمری این مقطع او راست:
لسان حالمه کیفیت عشقی بیان ایلر
آنکچون کتمز الدن لوحیاهر بار مجموعه.
(قاموس الاعلام ترکی)
از شاعران مداح ایرانی و از مردم اصفهان و وی را قصاید نیکو در حق ائمۀ دوازده گانه است. (تذکرۀ نصرآبادی ص 430) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به لوح. چون لوح: شکل لوحی، از مجسمات جسمی است مربع که ابعاد ثلاثۀ آن مختلف است بر هیئت لوح: اگر هر سه عدد یکدیگر را راست نباشد آن را لوحی خوانند زیراک چون تخته بود. (التفهیم). مؤلف دستورالعلماء گوید (حرف عین) : هرگاه سهروردی در تلویحات کلمه ’لوحی’ (مقابل عرشی) استعمال کند، مرادوی چیزی است که از کتاب (دیگری) اتخاذ کرده است
لغت نامه دهخدا
(لَحا)
ابل ٌ لوحی، شتران تشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از لحی بمعانی پوست از درخت باز کردن و نکوهیدن کسی را، (از منتهی الارب)، پوست کن، پوست باز کننده
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فتح
لغت نامه دهخدا
(فَ حا)
باد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَجْ یَ)
عمامه به زیر حنک درآورده بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: نهی عن الاقتعاط و امر بالتحلی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاحی
تصویر لاحی
نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
هزاران درود براو باد، (پس از ذکر نام پیغمبروایمه آرند)، یا علیه آلاف التحیه و الثنا. هزاران درود و ستایش بر او باد، یا علیه آلاف التحیه والدعا. بر او باد هزاران درود و دعا
فرهنگ لغت هوشیار
کلوخ پرت کردن به سوی کسی، کور کردن چشم کسی را، نگاه کردن، گادن گرسنه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سلمی منسوب به لوح. یا شکل لوحی. سطحی است مربع مانند لوح که ابعاد سه گانه آن مختلف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحی
تصویر لحی
آواره، گونه، جمع لحیه، : ریش ها جمع لحیه ریشها محاسنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتی
تصویر لتی
منسوب به لت. یا دریک لتی. در یک لنگه یی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی تله ی پرندگان، له شده، شانه ی حصیربافی
فرهنگ گویش مازندرانی