- لباشه
- لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
معنی لباشه - جستجوی لغت در جدول جو
- لباشه
- حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند. حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گروه ناجور جماعتی آمیخته از هر جنس مرد، مجمعی را گویند که از هر جنس مردم در آنجا باشد
بازاری از بازارهای عرب در جاهلیت است
جامۀ گشاد و بلند که روی قبا می پوشند
لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
درخت سپندار از گیاهان
پارسی تازی گشته لبانه دیو سپید سینه پچ سینه بیخ از گیاهان آرزو نیاز درختچه ایست از تیره فرفیون که مخصوص نواحی کم ارتفاع و پست جنگل میباشد. این گیاه در سراسر نواحی معتدل و گرم کره زمین میروید. عصاره انساج این گیاه در پزشکی بعنوان مدر تجویز میشود و همچنین برای پانسمان جراحتها و زخمها بکار میرود دیو سفید سینه بیخ سینه پچ لاغیه لاعیه
گروه، رمه
لباقت درفارسی: زیرک شدن، چربزبانی، شادابی خوشگلی
حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
لواش کوچک، لواشی است که از آلو تهیه کنند بدین طریق که گوشت آلو را - که خوب پخته شده باشد - له کرده و مانند نان لواش پهن و نازک کرده بفروش رسانند
قسمی جامه مردانه دراز که روی دیگر جامه ها پوشند
نوعی بالاپوش: زید از تو لباچه ای نمییابد تا پیرهنی ز عمر و نستانی. (ناصر خسرو. 415) توضیح لپاجه مطابق نقل ز مخشری در مقدمه الادب و میدانی درالسامی فی الاسامی و مولف صراحاللغه مرادف است با صدره عربی و شاماکچه و در لک فارسی که نیم تنه و سینه بند باشد و درآن جامه ایست کوتاه قد آستین کوتاه و پیش و از (برهان قاطع: درلک) و همین معنی استفاده میشود از گفته صاحب تاج العروس در تعریف صدره: والصدره بالظم الصدراو) صدره الانسان (مااشرف مناعلاه) ای اعلی صدره و علیه اقتصر - الزهری. قال (و) منه الصدره التی تلبس و هو (ثوب م) ای معروف. و بنابراینتفسیر لباچه به بالا پوش و فرجی (جبه پیش باز) چنانکه در فرهنگ جهانگیری و برهان قاطع و انجمن آرای ناصری می بینیم خالی از اشکال نیست و شعر انوری: عجب مدار که امروز مر مرا دیده است دران لباچه که تشریف داده ای دوشم. ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد که عشوه ای بخرم وان لباچه فروشم. و گفته بدر جاجرمی: صبح است رومیی کله زرد بر سرش شب هندوی لباچه گلریز در برش. که جهانگیری نقل کرده شاهد صحت ووجود استعمال کلمه است ولی معلوم نمیکند که لباچه چگونه جامه ای بوده است. این کلمه در متن حاضربا باء فارسی و جیم عربی ملاحظه میشود وبا باء عربی وچ هم ضبط شده
خردمند شدن
لباشن: لبت از هجو در لبیشه کشم که بدین سان بودتبسم خر. (سوزنی لغ)
پارسی تازی گشته لواشه لوایشه لبیشه ریسمانی برای ستور
((لَ شَ))
فرهنگ فارسی معین
حلقه ریسمانی که بر سر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
((لَ بّ دِ))
فرهنگ فارسی معین
بارانی، بالاپوش بلند. (لباده در اصل به معنی بارانی نمدین است نظیر پوشش مخصوص شبانان و ساربانان که «نمدی» می گویند)
بالاپوش، جبه، برای مثال زید از تو لباچه ای نمی یابد / تا پیرهنی ز عمرو نستانی (ناصرخسرو - ۶۰)
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
لواش، نوعی نان بسیار نازک
جسد حیوان مرده، مردار، لاش، لش
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، سیچغنه، بازکی، بازک، باشق، قوش
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
لواش پزی. عمل و شغل لواش پز پختن نان لواش، دکان لواش پز
((ش ِ))
فرهنگ فارسی معین
یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه های حنایی است. قرقی، قوش
((شْ خا))
فرهنگ فارسی معین
مردار، لاشه، جسد، پست، زبون، تاراج، غارت، مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده