جدول جو
جدول جو

معنی لاکردر - جستجوی لغت در جدول جو

لاکردر(کُ دِ)
ژان باپتیست هانری، لوپر. واعظ فرانسوی و از خطبای عالیقدر سدۀ نوزدهم. مولد رسی - سور - اورس (کت -در). (1802-1861 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
جریان ناقص خون. (جانورشناسی عمومی ج 1 ص 187)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
گشادن. (آنندراج) (غیاث اللغات). گشودن. (ناظم الاطباء). باز کردن. چیز بسته را گشودن:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد.
حافظ.
گیپاپزان که صبح سر کله واکنند
آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند.
بسحاق.
چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست.
صائب.
، سرپوش برداشتن. (ناظم الاطباء). گشودن در دیگ و امثال آن، گستردن. پهن کردن. گسترانیدن فرش و جز آن: اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد واکنند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، فارغ نمودن. (غیاث اللغات). فارغ نمودن و واکردن از چیزی. فارغ نمودن چیزی را، و ظاهراً در اصل به معنی جدا کردن است. (آنندراج). جدا کردن. دور کردن:
گویند که خودز عشق واکن
لیلی طلبی ز سر رها کن.
نظامی.
دل غیر تو بر هرچه نظر داشت رها کرد
چون غنچه هوای تو مرا از همه واکرد.
سعیدای مولوی (از آنندراج).
سیر دور چرخ فرزند از پدر وا می کند
آب گردش طفل اشک از چشم تر وا می کند.
شهرت (آنندراج).
، چیدن: قطف، واکردن میوه و انگور. (زوزنی) ، بریدن. چیدن: اقتطاع، پاره ای از چیزی وا کردن. (زوزنی). موی واکردن، بریدن موی. چیدن موی. (یادداشت مؤلف) ، برکندن. کشیدن، برداشتن. برطرف کردن. رفع کردن. (ناظم الاطباء).
- از سر واکردن کسی را، او را دست به سرکردن. شیره به سرش مالیدن. پی نخود سیاه فرستادن. از خود راندن. از خود دور کردن. به ملایمت و به زبان خوش کسی را دفع کردن:
مانند آن ورق که ز سر وا کند کسی
حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را.
ملاواقف قندهاری.
- از کار واکردن کسی را، او را از کار بازداشتن. توجه او را از کارش به امر بیهوده ای منعطف و منحرف کردن.
- جدا واکردن، جدا نمودن. تفریق کردن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ بَ زَ)
بازکرده. (آنندراج). گشوده. گشاده:
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و درنوشته گیرش.
نظامی.
صائب بجز از جبهۀ واکردۀ تقدیر
مانع نشود هیچ سپر تیر قضا را.
صائب (آنندراج).
، دست خورده. مقابل سربسته. جعبه یا بسته ای که در آن را گشوده باشند
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نکردن. مقابل کردن. رجوع به کردن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
نکرده. مقابل کرده:
بدو گفت کسری ز کرده چه به
چه ناکرده از شاه و از مرد که.
فردوسی.
وگر بازگردم از این رزمگاه
شوم رزم ناکرده نزدیک شاه.
فردوسی.
ناکرده را کرده مشمار. (خواجه عبداﷲ انصاری). کار ناکرده را مزد نباید. (کلیله و دمنه).
خدمت ناکرده را مزد طمع داشت نه
آنچه نکرده ست کس قاعده نتوان نهاد.
اخسیکتی.
کار ناکرده بکرده مشمارید. (از تاریخ گزیده).
جان صرف بتان کرده و اندیشه نکرده
از کرده و ناکرده پشیمانی بسیار.
مشفقی تاجیکستانی.
- شوی ناکرده، بکر. عروس ناشده:
شوی ناکرده چو حوران جنان باش
نه چنان پیرزنان و کهنان باش.
منوچهری.
، ناخواسته:
هرچه ناکردۀ عزم تو قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختۀحزم تو قدر خام گرفت.
انوری.
- خدای ناکرده.
، نبرده. تحصیل نکرده. بدست نیاورده.
- امثال:
سودناکرده در جهان بسیار
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ده کوچکی است از بخش پاپی شهرستان خرم آباد دارای چهل تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام شبه جزیره ای در کانادا، بین اقیانوس اطلس و خلیج هودسن وسن لران جزوی از ایالت کبک. ساحل شمال شرقی آن از 1927 تا 1933، متعلق به ارض جدید مساحت آن 306000 هزار گز مربع و 4000 سکنه دارد. کرسی آن باتل هربورگ و دارای 200 سکنه است و صید ماهی دارد
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ پَ)
دارندۀ لشکر. سرلشکر: کارهای مملکت به مردان کار و لشکر و لشکردار راست آید. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام دیهی به آذربایجان. (نزهه القلوب ص 79)
لغت نامه دهخدا
(رِ تِ)
ژاک دو. ادیب و رمان نویس فرانسوی و عضو آکادمی فرانسه. مولد کرماتن (سائن - ا - لوار) به سال 1888 م
پیر لوئی. وی را ’لاکرتل انه’ نیز گویند. ادیب و قاضی فرانسوی. مولد متز. (1751-1824م.)
لغت نامه دهخدا
پل، معروف به ژاکوب کتاب دوست، نویسندۀ فرانسوی، مولد پاریس (1806 - 1884م،)
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزء دهستان تولم، بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در سیزده هزارگزی شمال فومن، دارای 508 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
آلفرد، معدن شناس فرانسوی، مولد ماکن، (1863-1948 میلادی)، وی منشی دائمی آکادمی علوم بود
ژان فرانسوا دو، عضوکنوانسیون فرانسه، مولد ’پن ادمه’ (1754-1794 میلادی)
سیلوستر فرانسوا، ریاضی دان فرانسوی، مولد پاریس (1765-1843 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فِرْ ریِ)
ژولین. نام قاضی فرانسوی. مولد ژنزاک. (1798-1861 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مرکّب از: لای عربی + کردار فارسی، و آن دشنام گونه ای است که لوطیان دهند
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ دُ کِ)
قسمی بازی کودکان. (یادداشت مؤلف). قسمی بازی کودکان با سنگ و زدن نوک پا
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ارباب. صاحب. آقا. مهتر. آنکه نوکران و ملازمان خود را نیک نگهداری کند. کسی که از رعایت حال خادمان و تأمین معاش و رفاه ایشان بهیچ روی مضایقه و دریغ نکند.
چاکرپرور:
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتر و چاکرداریست.
فرخی.
و رجوع به چاکرپرور شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
خاک آستانۀ در. کنایه از دنیاست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری است مشهور به کرمان، میان آن و جیرفت سه مرحله است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طلاکردن
تصویر طلاکردن
از طلا تازی مالیدن به کار بردن دارو های مالیدنی اندودن
فرهنگ لغت هوشیار
گنجاندن مقام دادن، یا خود را جا کردن خود رادر ردیف کسانی مهم در آوردن، در اداره ای یا موسسه ای وارد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا کردار
تصویر لا کردار
بی کردار دشنامی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاکونر
تصویر لاکونر
فرانسوی نبودی لانی (حفره ای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واکردن
تصویر واکردن
باز کردن گشودن: (در خواهش بروی او واکن، قدرت ایزدی تماشا کن خ)، سر پوش برداشتن از دیگ و امثال آن، گستردن (فرش و جز آن) پهن کردن: (اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد وا کنند)، جدا کردن دور کردن، فارغ کردن (بدو معنی اخیرا) : (گویند که خود ز عشق واکن، لیلی طلبی ز سر رها کن خ) (نظامی)، چیدن: (قطف وا کردن میوه و انگور)، بریدن چیدن: (اقتطاع پاره ای از چیزی وا کردن) یا موی وا کردن، بریدن موی چیدن موی. یا از سر خود وا کردن، شخص مراجعه کننده را بنحوی طرد کردن و مقصود او را بر نیاوردن دست بسر کردن، از خود راندن: مانندآن ورق که زسرواکندکسی حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را) (ملا واقف قند هاری) یا از کار وا کردن کسی را. او را از کارش باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاکردار
تصویر لاکردار
بی صفت (دشنامی است که بطرف دهند) دشنام گونه ایست که لوطیان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاکردار
تصویر لاکردار
((کِ))
بی مروت، ناجوانمرد
فرهنگ فارسی معین
هر جیز بزرگ تر از اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
پارس کردن سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
ور رفتن، چیزی را تکان تکان دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
تاکردن، آماده ساختن بستر، پهن کردن رختخواب
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بابل کنار بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
اندوخته، ذخیره
فرهنگ گویش مازندرانی
کردن، انجام دادن، ساختن، درست کردن
فرهنگ گویش مازندرانی