جدول جو
جدول جو

معنی لأمه - جستجوی لغت در جدول جو

لأمه(لَءْ مَ)
زره. ج، لأم، لؤم. (منتهی الارب). زره چست بافته. (مهذب الاسماء). چست بافته. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
لأمه(زَ بَ رَ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. ملامه. لؤم. (منتهی الارب). ناکس شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لازمه
تصویر لازمه
آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است، لازم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامه
تصویر لامه
دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک، برای مثال پیچیده یکی لامک میرانه به سر بر / بربسته یکی کزلک ترکی به کمر بر (سوزنی - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایمه
تصویر لایمه
لایم، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
(رَءْ مَ)
مهرۀ افسون برای محبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزۀ دوستی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بناکسی بازخواندن کسی را. (منتهی الارب). ملامت کردن. (زوزنی) ، پر راست ساختن بر تیر. (منتهی الارب). تیر را پر نهادن. (منتخب اللغات) ، اصلاح کردن، استوار کردن زخم را. (منتهی الارب). بهم آوردن جراحت. (منتخب اللغات). کفشیر کردن کفتگی را. (منتهی الارب). واهم آوردن جراحت و جز آن. (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترس. لام، کار ملامتناک، زره. (منتهی الارب). جامه ای از حلقه های آهن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
لامک. چهار ذرعی که بربالای دستار بلام الف بندند. (برهان). دستاری باشد که بالای دستار بر سر بندند. (صحاح الفرس). هر چه از بالای دستار بلام الف بندند لامه گویند. (لغت نامۀ اسدی) :
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر، لامه.
مرواریدی.
، گرهی که چون لام الف بندند. لام الف. لامی، هر چیزی را گویند که سر تا به پای چیزی پیچند. (برهان) ، زره که جامه ای باشداز حلقه های آهن. (برهان) (و بدین معنی کلم-ۀ عربی است) ، بی غیرت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(م مَ)
عین ٌ لامه، چشم زخم یا هرچه که بدان ترسند از فساد و بدی و مانند آن. یقال: اعیذه من کل ّ عامه و لامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَءْ مَ)
سرود یا آواز. (منتهی الارب) نغمه. صوت. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، اسکت اﷲ نأمته، بمیراند او را. (منتهی الارب). اماته. (المنجد). رجوع به نامه
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ مَ)
مردی که کار و نقل و حکایت کار دیگری کند. (آنندراج). الذی یعمل کما یصنع غیره فیحکیه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(زِ مَ)
مؤنث لازم. مقتضی: لازمۀ این کار اینست که... لازمۀ این گفته یا این فعل فلان است
لغت نامه دهخدا
(ذَءْ مَ)
سخن. گفتار. کلمه: ماسمعت له ذأمهً، ای کلمهً. لام تا کام نگفت
لغت نامه دهخدا
(شَءْ مَ)
سوی دست چپ. یقال فلان قعد شأمه و نظرت یمنه و شأمه، فلان بطرف چپ نشست، نگریستم چپ و راست را. ضد یمنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، نکبت و بدبختی، شرم و حیا، فضیحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مادر گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
سازواری کردن و صلح کردن میان قوم. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. لؤم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَءْمْ)
جمع واژۀ لأمه. (منتهی الارب). رجوع به لأمه شود
لغت نامه دهخدا
مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامه
تصویر لامه
لاتینی تازی گشته شتر بی کوهان مونث لام چشم، چشم زخم، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
لایمه در فارسی مونث لائم و نکوهش مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لازم، بر نهاده، خوی گرفته مونث لازم، مقتضی: لازمه این گفته آنست که، مقرون همراه: و از اتفاقات حسنه که لازمه این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی برآمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازمه
تصویر لازمه
((زِ مِ))
مؤنث لازم، مقتضی، مقرون، همراه
فرهنگ فارسی معین
بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه، مقتضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قایق کوچکنوعی قایق ابتدایی که از تهی ساختن تنه ی درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
لقمه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوشت لخت
فرهنگ گویش مازندرانی