نام پسر سام بن نوح. به روایتی فارس و جرجان و اجناس فارس از فرزندان اویند. ولی طبری و دیگران فارس را از اولاد یافث گفته اند. (مجمل التواریخ و القصص حاشیۀ ص 149)
نام پسر سام بن نوح. به روایتی فارس و جرجان و اجناس فارس از فرزندان اویند. ولی طبری و دیگران فارس را از اولاد یافث گفته اند. (مجمل التواریخ و القصص حاشیۀ ص 149)
لابه. چرب زبانی. لامانی. لابه گری. تملق. (برهان). چاپلوسی. (لغت نامۀ اسدی در کلمه لامانی). تبصبص: اما عاقلتر از او در جوال افتعال غماز و نمام شده اند و به محال و عشوه و لاوۀ ایشان مغرور گشته. (راحهالصدور راوندی). و عاقل ترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوۀ ایشان مغرور گردد. (سندبادنامه ص 101) ، فریب و بازی دادن، سخن. (برهان) ، بازی چالیک و آن دو پارچه چوب است که اطفال بدان بازی کنند یکی بقدرسه وجب و دیگری بمقدار یک قبضه و هردو سر چوب کوتاه تیز میباشد. (برهان). بازی اطفال که به هندی گلی دندا گویند. (غیاث). لاو. قله. مقلی. قلی. غوک چوب. الک دولک. رجوع به الک دولک و رجوع به لاو شود، لاو. خاک سفید که با گلابۀ آن خانه ها را سفید کنند. رجوع به لاو در این معنی شود
لابه. چرب زبانی. لامانی. لابه گری. تملق. (برهان). چاپلوسی. (لغت نامۀ اسدی در کلمه لامانی). تبصبص: اما عاقلتر از او در جوال افتعال غماز و نمام شده اند و به محال و عشوه و لاوۀ ایشان مغرور گشته. (راحهالصدور راوندی). و عاقل ترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوۀ ایشان مغرور گردد. (سندبادنامه ص 101) ، فریب و بازی دادن، سخن. (برهان) ، بازی چالیک و آن دو پارچه چوب است که اطفال بدان بازی کنند یکی بقدرسه وجب و دیگری بمقدار یک قبضه و هردو سر چوب ِ کوتاه تیز میباشد. (برهان). بازی اطفال که به هندی گلی دندا گویند. (غیاث). لاو. قله. مقلی. قلی. غوک چوب. الک دولک. رجوع به الک دولک و رجوع به لاو شود، لاو. خاک سفید که با گلابۀ آن خانه ها را سفید کنند. رجوع به لاو در این معنی شود
نام قریه ای است به جبل عامل، کوهی است در یمن. (منتهی الارب). کوهی است به یمن میان نجران بنی الحارث و میان مطلعالشمس. و میان لوذ و مطلعالشمس در این ناحیه کوهی معروف نیست. (از معجم البلدان)
نام قریه ای است به جبل عامل، کوهی است در یمن. (منتهی الارب). کوهی است به یمن میان نجران بنی الحارث و میان مطلعالشمس. و میان لوذ و مطلعالشمس در این ناحیه کوهی معروف نیست. (از معجم البلدان)
نام جزیره ای از جزائر خلیج فارس از آن ایران به روزگار حمداﷲ مستوفی. (نزهه القلوب ص 234). این کلمه در جای دیگر دیده نشد. وشاید مصحف لارک باشد. رجوع به لارک (جزیره...) شود نام دیهی در سه فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مغرب گله دار. (فارسنامۀ ناصری) نام دیهی هشت فرسخ میانۀ شمال و مغرب شنبه. (فارسنامۀ ناصری)
نام جزیره ای از جزائر خلیج فارس از آن ایران به روزگار حمداﷲ مستوفی. (نزهه القلوب ص 234). این کلمه در جای دیگر دیده نشد. وشاید مصحف لارک باشد. رجوع به لارک (جزیره...) شود نام دیهی در سه فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مغرب گله دار. (فارسنامۀ ناصری) نام دیهی هشت فرسخ میانۀ شمال و مغرب شنبه. (فارسنامۀ ناصری)
نام محلی در 128500 گزی بوشهر میان هداکو و زیارت. دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری کنگان. کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 90 تن سکنه شیعه، فارسی زبان. آب از چاه. محصولات آنجا غلات و تنباکو. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
نام محلی در 128500 گزی بوشهر میان هداکو و زیارت. دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری کنگان. کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 90 تن سکنه شیعه، فارسی زبان. آب از چاه. محصولات آنجا غلات و تنباکو. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
نام محلی و معرکه ای در شاهنامه: به لاون به جنگ آزمودی مرا به آوردگه در ستودی مرا. فردوسی. در فرهنگها این کلمه را لادن به دال مهمله ضبط کرده اند و ظاهراً لاون تصحیف آن است
نام محلی و معرکه ای در شاهنامه: به لاون به جنگ آزمودی مرا به آوردگه در ستودی مرا. فردوسی. در فرهنگها این کلمه را لادن به دال مهمله ضبط کرده اند و ظاهراً لاون تصحیف آن است
نام جایی است در شعر هذیل. ابوقلابۀ هذلی گوید: رب هامه تبکی علیک کریمه بألوذ او بمجامعالاضجان و اخ یوازن ما جنیت بقوه و اذا غویت الغی لایلحان. (از معجم البلدان)
نام جایی است در شعر هذیل. ابوقلابۀ هذلی گوید: رُب ْهامه تبکی علیک کریمه بألوذ او بمجامعالاضجان و اخ یوازن ما جنیت بقوه و اذا غویت الغی لایلحان. (از معجم البلدان)
چادرها. (منتهی الارب). چادرها و ابریشمهای سرخ چینی و فوته ها. (ناظم الاطباء). پوششها و ازارها که خود را بدان پیچند. مفرد آن ملوذ است. (از اقرب الموارد)
چادرها. (منتهی الارب). چادرها و ابریشمهای سرخ چینی و فوته ها. (ناظم الاطباء). پوششها و ازارها که خود را بدان پیچند. مفرد آن مِلوَذ است. (از اقرب الموارد)
نام یکی از شاهان روم شرقی پس از هرقل به روزگار امویان، مدت ملکت وی سه سال بوده است، (مجمل التواریخ و القصص ص 137) از شاهان روم شرقی ملک وی اندر آخر ملوک بنی امیه بیست وپنج سال بود، (مجمل التواریخ و القصص ص 137) پرونسال، مستشرق فرانسوی صاحب کتاب ’اسپانیای مسلمان در قرن دهم میلادی’، (الحلل السندسیه ج 1 و 2) پسر قسطنطین، از ملوک روم شرقی، مدت ملکت وی پنج سال بوده است، (مجمل التواریخ و القصص ص 137) نام دو نفر از اجداد عیسی مسیح، (قاموس کتاب مقدس)
نام یکی از شاهان روم شرقی پس از هرقل به روزگار امویان، مدت ملکت وی سه سال بوده است، (مجمل التواریخ و القصص ص 137) از شاهان روم شرقی مُلک وی اندر آخر ملوک بنی امیه بیست وپنج سال بود، (مجمل التواریخ و القصص ص 137) پرُوَنسال، مستشرق فرانسوی صاحب کتاب ’اسپانیای مسلمان در قرن دهم میلادی’، (الحلل السندسیه ج 1 و 2) پسر قسطنطین، از ملوک روم شرقی، مدت ملکت وی پنج سال بوده است، (مجمل التواریخ و القصص ص 137) نام دو نفر از اجداد عیسی مسیح، (قاموس کتاب مقدس)
پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب). پناه گرفتن به کسی یا به چیزی یا به جائی. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). پناه جستن. پناه بردن، پوشیده شدن به چیزی. لواذ یا لواذ یا لواد. لیاذ. یقال: لاذ به لوذاً و لواذاً و لیاذاً، گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب)
پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب). پناه گرفتن به کسی یا به چیزی یا به جائی. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). پناه جستن. پناه بردن، پوشیده شدن به چیزی. لَواذ یا لِواذ یا لُواد. لیاذ. یقال: لاذَ بِه لوذاً و لِواذاً و لیاذاً، گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب)
پناه گرفتن به چیزی و پوشیده شدن به وی. لیاذ. لوذ. (منتهی الارب). در پس یکدیگر پنهان شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). به یکدیگر پناه گرفتن. (منتخب اللغات). ملاوذه. (زوزنی) ، گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) لیاذ. لوذ. ملاوذه، همدیگر را پناه گرفتن، با هم کشتی گرفتن، فریب دادن، خلاف کردن. لوذانیه. (منتهی الارب)
پناه گرفتن به چیزی و پوشیده شدن به وی. لیاذ. لوذ. (منتهی الارب). در پس یکدیگر پنهان شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). به یکدیگر پناه گرفتن. (منتخب اللغات). ملاوذه. (زوزنی) ، گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) لیاذ. لوذ. ملاوذه، همدیگر را پناه گرفتن، با هم کشتی گرفتن، فریب دادن، خلاف کردن. لوذانیه. (منتهی الارب)
ظرف چوبین بزرگ و مدور دارای لبه ای کوتاه تغار چوبین دیواره کوتاه: بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر ازنان و گوشت چنانچ از بسیاری گوشت و نان از آن می افتاد آن لاوک به پیش ایشان بنهادند
ظرف چوبین بزرگ و مدور دارای لبه ای کوتاه تغار چوبین دیواره کوتاه: بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر ازنان و گوشت چنانچ از بسیاری گوشت و نان از آن می افتاد آن لاوک به پیش ایشان بنهادند